file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈...

307
ی ن ا ت س دا د ت ست م اول ت م س ق ار س ت ن ا گان ژ م# ب ت . ت س( ت ن ز( ی ا# ک, ج ت( لت ع و# ب مت ر ک د دون# ب# ب ل ار مطا س ت ن ا ه# ب طل, ک( های ن ه ب س و ن ل ال د کاب@ Mohamadrezahadadpour گان ژ م# ب ت_ # 1 ودن# ن ن که ل# ب م ت س گ( ت م م م ن ا ها و ج هK چ# ب ه دور زوانK ی ل ت م م... ت س ی دا ص خ ژ م دم... سه رور و# ب ه ب س گز# ی ب( ت ور م ما ود که ار# ن ن ت ق ی و ل( ت خ ول ط م و سزK ی ه د ب ف ه ا دو ل ب قم، جدا زد گ( ت مز# ی ان ت# لت های ب( ت ور م ما ی ار ت ق ارم... و( تf ن در ون ش ل د وری ار# ج ه( ه را ن دو سه ما ن( ی ا م... ت ک ور# ج ع و م# ج ودم را ج ه که ش ک( ت م ه دوش# م ن ه را ن م ف( ی اu ، وط ن م# اب( ت غ ولا در م ع م ه... ب ک# ب» ارّ م ع« u ظ ف ح دا م اداره... ج ت س گز# ی د و وم ش م ن م ه ی ص خ ژ م ره خلا ا# ب د... ه ش ب ق ر گ ی ل( ت خ ون م ا رد که جال دوب ک ف( ی ر ع تزام# ی ده ای را زوبK ی ان( رب# خ ود...# ب ق م ی د ل( ت خ، ش م د( ار دب# ت ت( ن ی ا ت قما... و ه... ا ش ک( ت م رد: ک ژوع ش رد و ک ار# ی را ب گ ر ز# ی ه وسK ب مار، ع شال ل( ن ! اوا ان# مد ج ح م92 ت( ی ع ض ر و ط ا ه ج# لام و ن ع ش ا( لتK ب ه# را ن ان ژش ت خ د دن م ش گ ژ# ت خ، ژار( ت س واده ای در ب ا که ج وده# ب د... ردب ک دی( دب ی ش ن زا گ ب زار# ی ، ا ت س ژ دا ت خ د ن دی که ا# ی ب ح رو

Transcript of file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈...

Page 1: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

��تب مژگان��انتشار قسمت اول مستند داستانی

انتشار مطالب بدون ذکر منبع و لینک جایز نیست.

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

1#تب_مژگان

خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور⚫ بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از

ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جورکنم...

باالخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ »عمار« بکنه... معموال در غیاب�� من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان

پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کردو شروع کرد:

بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس92 محمد جان! اوایل سال ��اعالم و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...

علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر⚪به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...

صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره��آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...

این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه�� سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از19دخترک، که نامش »مژگان« و حدودا

نگرانی در آورد...

Page 2: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخالف حدودا⚫ یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و

در خودش نمیریخت...

صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول800 ]عمار، پرونده ای حدودا ��حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: [

علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه�� میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش

عزیزانش میرفت... خالصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبال به آنجا

نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...

تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را�� فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها

و پدر و داداش کوچکش که »آرمان« نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...

میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا⚫و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...

دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا باالی سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و⚪ معاینه، فقط گفت: »تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید

بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانم«به او آرام بخش بزنم ...

اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: »صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام�� بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها

«باشم...

تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن�� حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش باالی سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش

را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... وحاال خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...

Page 3: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour💠▪ 💠▪ 💠▪ 💠▪ 💠▪

[۲۲:۱۷ ۰۹.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ] [Photo]

��تب مژگان��انتشار قسمت اول مستند داستانی

انتشار مطالب بدون ذکر منبع و لینک جایز نیست.

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

[۲۲:۱۷ ۰۹.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]▪ ▪ ▪ ▪ ▪ 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿

1#تب_مژگان

خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور⚫ بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از

ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جورکنم...

باالخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ »عمار« بکنه... معموال در غیاب�� من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان

پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کردو شروع کرد:

Page 4: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس92 محمد جان! اوایل سال ��اعالم و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...

علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر⚪ به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...

صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره��آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...

این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه�� سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از19دخترک، که نامش »مژگان« و حدودا

نگرانی در آورد...

آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخالف حدودا⚫ یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و

در خودش نمیریخت...

صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول800 ]عمار، پرونده ای حدودا ��حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: [

علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه�� میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش

عزیزانش میرفت... خالصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبال به آنجا

نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...

تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را�� فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها

و پدر و داداش کوچکش که »آرمان« نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...

Page 5: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا⚫ و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...

دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا باالی سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و⚪ معاینه، فقط گفت: »تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید

بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانمبه او آرام بخش بزنم ...«

اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: »صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام�� بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها

باشم...«

تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن�� حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش باالی سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش

را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... وحاال خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

▪ ▪ ▪ ▪ ▪ 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿

[۲۲:۲۱ ۱۰.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

2#تب_مژگان

عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به6 حدود ساعت ��عمه کرد و گفت: دختری به نام »نفیسه« آمده و با مژگان کار داره...

Page 6: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

نفیسه، طبق چیزی که عمه مژگان تعریف کرد... دختری با اندامی معمولی... بسیار سر و�� زبان دار... خونگرم... با مانتو و شلواری نسبتا جلف و چسبان... صورتی رنگ که با رنگ شالش

ست کرده بود... باال آمد و پس از سالم و علیک های متعارف، گفت: مژگان باید هنوز خوابباشه؟ درسته؟

عمه گفت: آره... هنوز خوابه... کاری باهاش داشتی؟⚫

نفیسه جواب داد: آره ... اومدم پیشش... شنیدم دوباره تب کرده... اومدم پیشش...⚪

نفیسه از جریان تب مژگان خبر داشت... با خودشان فکر کردند که البد مژگان با نفیسه تلفنی�� حرف زده و هماهنگه... به همین خاطر، وقتی نفیسه را به پذیرایی دعوت کردند، نفیسه گفت:

اگر اجازه بدید برم پیش مژگان... میخوام برم توی اتاقش... اینجوری شاید مژگان هم راحت ترباشه...

عمه مخالفتی نکرد اما قبلش برای اینکه مژگان ناراحت نشه، زودتر میره و مژگان را مثال�� بیدار میکنه و یه کم اتاق را هم مرتب میکنه... تا به پشت سرش نگاه میکنه، نفیسه را میبینه که

دم در اتاق هت و با یه لبخند میگه: راحت باشید... خونه ما هم همینجوریه... باالخره آدم دارهتوش زندگی میکنه... شما به کارتون برسید عمه جون!

حدودا نیم ساعتی طول میکشه و عمه میبینه که هیچ خبری نیست و به همین خاطر دو تا⚫ لیوان شربت میبره دم اتاق مژگان... ادب حکم میکرد که در بزنه... در میزنه... وقتی در را آرام

باز میکنه... میبینه که مژگان سرش را روی پاهای نفیسه گذاشته و چشماش هم نیمه بازه...نفیسه هم آرام آرام داشته موهای مژگان را نوازش میکرده...

دیدن این صحنه برای عمه خیلی خوشایند بود... چون میدید که برادر زاده داغدارش چجوری⚪ با دوستش آرامش پیدا کرده و از تب و لرز بی مادری هم خبری نیست و همه چیز داره خوب

پیش میره...

آمد و رفت نفیسه به منزل مژگان روز به روز بیشتر شد و هر روز هم آرامش و حال مژگان�� بهتر از قبل میشد... حتی موقع هایی که عمه نمیتونسته به خونه مژگان بیاد و از برادر زاده

هاش مراقبت کنه، برای نفیسه زنگ میزده... نفیسه هم جوری زود خودش را به اونها میرسوندکه انگار پشت در بوده و منتظر زنگ عمه خانم!!

Page 7: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

ساله12 تیپ های راحتی نفیسه توی خونه مژگان خیلی متفاوت بود... جوری که حتی آرمان �� هم از دیدن نفیسه ... که دیگه بهش آبجی نفیسه میگفت... لذت میبرد و به راحتی با هم نشست

و برخواست میکردند...

مژگان کم کم داشت برای ترم جدید آماده میشد که یه روز خیلی اتفاقی از کنار حمام⚫ خونشون رد میشه... صدای خفیف و آرامی به گوشش میرسه... خوب که دقت میکنه میشنوه

ساله داشته خود ارضاعی میکرده... با کمال12که صدای آرمان هست... میفهمه که آرمان تاسف...

خیلی به هم میرزه و ناراحت میشه... این مسئله، روزها فکرش را مشغول میکنه و چون⚪ مادرشون فوت کرده بوده... به عنوان خواهر بزرگتر، خیلی غصه داداشش میخوره... اما این

غصه را نمیتونسته به کسی بگه و آبروی داداشش را پیش کسی ببره...

تا اینکه یه روز که نفیسه خونشون بود... سر صحبت را باز میکنه و شروع میکنه درباره آرمان�� با مژگان حرف زدن... و اینکه چقدر آرمان پسر گلی هست و دلش میخواسته یه داداش اندازه

آرمان داشته باشه و از این حرفها...

مژگان که موقعیت را مناسب دید، شروع به صحبت کرد و گفت: یه غصه ای از آرمان توی�� دلمه که نمیدونم چیکار کنم... دارم دیوونه میشم... حتی جرات نکردم به بابام بگم... میدونم که

بدتر میشه... حتی نمیتونم مستقیما با خودش حرف بزنم... اصال فکرش نمیکردم و خیلیناراحتم...

اما نفیسه که انگار چندان هم نگران نبود، با حالتی آرام و لبخند همیشگیش میگه: خب بذار⚫ حدس بزنم... آرمان، اهل دزدی که نیست... عرق و شراب هم که به قد و قواره اش نمیخوره...

قتل و غارت هم اصال حرفشو نزن... پس فقط میمونه یک مورد...

مژگان با حالتی تعجب و چشمانی گرد ازش میپرسه: چی؟⚪

نفیسه لبخند میزنه و میگه: وا ! چرا داری اینجوری نگام میکنی؟... هیچی بابا... چیز خاصی�� نمیخواستم بگم... میخواستم بگم فقط یک احتمال میمونه و اونم اینه که دچار انحرافات جنسی

شده باشه...

ادامه دارد...

Page 8: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[۲۲:۱۷ ۰۹.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ] [Photo]

��تب مژگان��انتشار قسمت اول مستند داستانی

انتشار مطالب بدون ذکر منبع و لینک جایز نیست.

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

[۲۲:۱۷ ۰۹.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]▪ ▪ ▪ ▪ ▪ 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿

1#تب_مژگان

خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور⚫ بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از

ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جورکنم...

باالخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ »عمار« بکنه... معموال در غیاب�� من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان

پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کردو شروع کرد:

بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس92 محمد جان! اوایل سال ��اعالم و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...

Page 9: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر⚪ به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...

صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره��آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...

این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه�� سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از19دخترک، که نامش »مژگان« و حدودا

نگرانی در آورد...

آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخالف حدودا⚫ یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و

در خودش نمیریخت...

صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول800 ]عمار، پرونده ای حدودا ��حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: [

علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه�� میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش

عزیزانش میرفت... خالصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبال به آنجا

نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...

تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را�� فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها

و پدر و داداش کوچکش که »آرمان« نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...

میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا⚫ و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...

Page 10: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا باالی سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و⚪ معاینه، فقط گفت: »تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید

بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانمبه او آرام بخش بزنم ...«

اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: »صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام�� بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها

باشم...«

تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن�� حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش باالی سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش

را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... وحاال خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

▪ ▪ ▪ ▪ ▪ 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿

[۲۲:۲۱ ۱۰.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

2#تب_مژگان

عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به6 حدود ساعت ��عمه کرد و گفت: دختری به نام »نفیسه« آمده و با مژگان کار داره...

نفیسه، طبق چیزی که عمه مژگان تعریف کرد... دختری با اندامی معمولی... بسیار سر و�� زبان دار... خونگرم... با مانتو و شلواری نسبتا جلف و چسبان... صورتی رنگ که با رنگ شالش

ست کرده بود... باال آمد و پس از سالم و علیک های متعارف، گفت: مژگان باید هنوز خوابباشه؟ درسته؟

Page 11: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

عمه گفت: آره... هنوز خوابه... کاری باهاش داشتی؟⚫

نفیسه جواب داد: آره ... اومدم پیشش... شنیدم دوباره تب کرده... اومدم پیشش...⚪

نفیسه از جریان تب مژگان خبر داشت... با خودشان فکر کردند که البد مژگان با نفیسه تلفنی�� حرف زده و هماهنگه... به همین خاطر، وقتی نفیسه را به پذیرایی دعوت کردند، نفیسه گفت:

اگر اجازه بدید برم پیش مژگان... میخوام برم توی اتاقش... اینجوری شاید مژگان هم راحت ترباشه...

عمه مخالفتی نکرد اما قبلش برای اینکه مژگان ناراحت نشه، زودتر میره و مژگان را مثال�� بیدار میکنه و یه کم اتاق را هم مرتب میکنه... تا به پشت سرش نگاه میکنه، نفیسه را میبینه که

دم در اتاق هت و با یه لبخند میگه: راحت باشید... خونه ما هم همینجوریه... باالخره آدم دارهتوش زندگی میکنه... شما به کارتون برسید عمه جون!

حدودا نیم ساعتی طول میکشه و عمه میبینه که هیچ خبری نیست و به همین خاطر دو تا⚫ لیوان شربت میبره دم اتاق مژگان... ادب حکم میکرد که در بزنه... در میزنه... وقتی در را آرام

باز میکنه... میبینه که مژگان سرش را روی پاهای نفیسه گذاشته و چشماش هم نیمه بازه...نفیسه هم آرام آرام داشته موهای مژگان را نوازش میکرده...

دیدن این صحنه برای عمه خیلی خوشایند بود... چون میدید که برادر زاده داغدارش چجوری⚪ با دوستش آرامش پیدا کرده و از تب و لرز بی مادری هم خبری نیست و همه چیز داره خوب

پیش میره...

آمد و رفت نفیسه به منزل مژگان روز به روز بیشتر شد و هر روز هم آرامش و حال مژگان�� بهتر از قبل میشد... حتی موقع هایی که عمه نمیتونسته به خونه مژگان بیاد و از برادر زاده

هاش مراقبت کنه، برای نفیسه زنگ میزده... نفیسه هم جوری زود خودش را به اونها میرسوندکه انگار پشت در بوده و منتظر زنگ عمه خانم!!

ساله12 تیپ های راحتی نفیسه توی خونه مژگان خیلی متفاوت بود... جوری که حتی آرمان �� هم از دیدن نفیسه ... که دیگه بهش آبجی نفیسه میگفت... لذت میبرد و به راحتی با هم نشست

و برخواست میکردند...

Page 12: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

مژگان کم کم داشت برای ترم جدید آماده میشد که یه روز خیلی اتفاقی از کنار حمام⚫ خونشون رد میشه... صدای خفیف و آرامی به گوشش میرسه... خوب که دقت میکنه میشنوه

ساله داشته خود ارضاعی میکرده... با کمال12که صدای آرمان هست... میفهمه که آرمان تاسف...

خیلی به هم میرزه و ناراحت میشه... این مسئله، روزها فکرش را مشغول میکنه و چون⚪ مادرشون فوت کرده بوده... به عنوان خواهر بزرگتر، خیلی غصه داداشش میخوره... اما این

غصه را نمیتونسته به کسی بگه و آبروی داداشش را پیش کسی ببره...

تا اینکه یه روز که نفیسه خونشون بود... سر صحبت را باز میکنه و شروع میکنه درباره آرمان�� با مژگان حرف زدن... و اینکه چقدر آرمان پسر گلی هست و دلش میخواسته یه داداش اندازه

آرمان داشته باشه و از این حرفها...

مژگان که موقعیت را مناسب دید، شروع به صحبت کرد و گفت: یه غصه ای از آرمان توی�� دلمه که نمیدونم چیکار کنم... دارم دیوونه میشم... حتی جرات نکردم به بابام بگم... میدونم که

بدتر میشه... حتی نمیتونم مستقیما با خودش حرف بزنم... اصال فکرش نمیکردم و خیلیناراحتم...

اما نفیسه که انگار چندان هم نگران نبود، با حالتی آرام و لبخند همیشگیش میگه: خب بذار⚫ حدس بزنم... آرمان، اهل دزدی که نیست... عرق و شراب هم که به قد و قواره اش نمیخوره...

قتل و غارت هم اصال حرفشو نزن... پس فقط میمونه یک مورد...

مژگان با حالتی تعجب و چشمانی گرد ازش میپرسه: چی؟⚪

نفیسه لبخند میزنه و میگه: وا ! چرا داری اینجوری نگام میکنی؟... هیچی بابا... چیز خاصی�� نمیخواستم بگم... میخواستم بگم فقط یک احتمال میمونه و اونم اینه که دچار انحرافات جنسی

شده باشه...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

Page 13: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

[۲۳:۱۴ ۱۱.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

3#تب_مژگان

مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه یه دختر هم��سن و سال اون )تقریبا( این همه بیشتر از سن و سالش بفهمه و معموالت داشته باشه؟!

مژگان حرف نفیسه را تایید میکنه و میگه: نمیدونم از کی اینجوری شده اما فکر میکنم�� فشارهایی که این روزها درباره غم نبودن مادرمون توی خونه بوده به این روز و حال

انداختتش... ما اصال حواسمون به اون نبود... با اینکه آرمان هم داشت میسوخت و ذوب میشد... باالخره اون سن و سالش کم هست و تحملش هم کمتر از بقیه است... منم که مدام

تب میکنم... نمیدونم...

نفیسه گفت: معموال چه موقعی میاد سراغت؟!⚫

مژگان، اینبار متعجبانه تر پرسید: ینی چی؟! منظورتو نمیفهمم!⚪

نفیسه گفت: وا! معلومه دیگه! میگم معموال وقتی باهاش تنهایی میاد سراغت؟!��

مژگان که تازه دوزاریش افتاده بود گفت: نه احمق خانم! چی فکر کردی؟! سراغ من که��نمیاد! ... چجوری بگم... میره سراغ خودش...

نفیسه خنده بلندی کرد و وقتی آروم تر شد گفت: ای بابا! من فکر کردم میاد سراغ تو! ... اینکه مشکلی نیست... ببین دیگه چقدر آرمان بدبخته...

مژگان گفت: درباره داداشم درست صحبت کنا ... ینی چی آرمان بدبخته؟!⚫

نفیسه گفت: ینی همین ... ]از نقل ادامه مطالب نفیسه به میزان دو پاراگراف معذورم.[⚪

Page 14: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

مژگان گفت: نه ... داداشم هنوز اینقدر کثیف نشده ... اون خیلی پسر خوبیه ... مشکلش خود�� ارضاییه... خودم یه مشاور خوب واسش میگیرم... نمیذارم امانت مامانم جلوی چشمم پرپر

بشه...

نفیسه حرفی زد که تا حدی خیال مژگان راحت شد ... نفیسه گفت: من از احساسات پسرها�� چندان اطالع دقیقی ندارم اما بی اطالع هم نیستم... خانم کمالی را که میشناسی ... نکات و

حرفای خیلی خوبی زد که هیچوقت یادم نمیره...خانم کمالی میگفت: »دخترها به خاطر کنجکاوی به دردسر می افتند و پسرها به خاطر خیره سری و جسور بودن! دختر کنجکاو را باید

سر جایش نشاند و پسر جسور را باید اجتماعی تر کرد...«

مژگان گفت: خب حاال که چی؟!⚪

نفیسه گفت: حاال که همین ... همین که آقاداداش گلت از بس توی خونه است و کسی ندیده�� و شماها هم واسش تکراری شدین، نمیدونه چیکار کنه و دست به اینجور مسائل میزنه... تو که

مثال جای مادرش هستی، برای اجتماعی تر شدنش چه کار کردی؟! جسارت نشه ها ... اما توفقط خواهری را توی خونه میتونه در حقش تموم کنی نه احساس نیازش به بیرون و اجتماع و...

مژگان گفت: خب حاال ... مگه جلویش را گرفته بودم؟ مگه من باید برم دنبال دوست واسه��داداشم؟ حرفایی میزنیا ... تو چون داداش نداشتی، نمیدونی چی به چیه؟!

نفیسه گفت: حاال نمیخواد داداش نداشتنم را به رخم بکشی! ... شاید بتونم ترتیبی بدم که��بشه داداشت را از تنهایی درآورد و کال آنالینش کرد ... فقط خدا کنه بتونم یکی واسش ...

مژگان حرفای نفیسه را قطع کرد و گفت: ... یکی مثل خودت برای داداشم پیدا کن ...⚫ همینجوری که من با تو راحتم ... یکی هم باشه که داداشم بتونه باهاش راحت باشه و از جنس

خودش باشه تا خطری هم تهدیدشون نکنه ...

نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت: چشم آبجی⚪ جون! اون با من ... بذارش به عهده نفیسه... حاال یه کم اخمت را باز کن و بخند ... بابا دلم

پوسید ...

ادامه دارد...

Page 15: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[۲۲:۱۷ ۰۹.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ] [Photo]

��تب مژگان��انتشار قسمت اول مستند داستانی

انتشار مطالب بدون ذکر منبع و لینک جایز نیست.

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

[۲۲:۱۷ ۰۹.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]▪ ▪ ▪ ▪ ▪ 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿

1#تب_مژگان

خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور⚫ بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از

ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جورکنم...

باالخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ »عمار« بکنه... معموال در غیاب�� من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان

پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کردو شروع کرد:

بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس92 محمد جان! اوایل سال ��اعالم و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...

Page 16: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر⚪ به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...

صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره��آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...

این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه�� سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از19دخترک، که نامش »مژگان« و حدودا

نگرانی در آورد...

آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخالف حدودا⚫ یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و

در خودش نمیریخت...

صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول800 ]عمار، پرونده ای حدودا ��حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: [

علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه�� میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش

عزیزانش میرفت... خالصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبال به آنجا

نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...

تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را�� فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها

و پدر و داداش کوچکش که »آرمان« نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...

میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا⚫ و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...

Page 17: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا باالی سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و⚪ معاینه، فقط گفت: »تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید

بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانمبه او آرام بخش بزنم ...«

اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: »صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام�� بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها

باشم...«

تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن�� حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش باالی سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش

را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... وحاال خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

▪ ▪ ▪ ▪ ▪ 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿

[۲۲:۲۱ ۱۰.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

2#تب_مژگان

عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به6 حدود ساعت ��عمه کرد و گفت: دختری به نام »نفیسه« آمده و با مژگان کار داره...

نفیسه، طبق چیزی که عمه مژگان تعریف کرد... دختری با اندامی معمولی... بسیار سر و�� زبان دار... خونگرم... با مانتو و شلواری نسبتا جلف و چسبان... صورتی رنگ که با رنگ شالش

ست کرده بود... باال آمد و پس از سالم و علیک های متعارف، گفت: مژگان باید هنوز خوابباشه؟ درسته؟

Page 18: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

عمه گفت: آره... هنوز خوابه... کاری باهاش داشتی؟⚫

نفیسه جواب داد: آره ... اومدم پیشش... شنیدم دوباره تب کرده... اومدم پیشش...⚪

نفیسه از جریان تب مژگان خبر داشت... با خودشان فکر کردند که البد مژگان با نفیسه تلفنی�� حرف زده و هماهنگه... به همین خاطر، وقتی نفیسه را به پذیرایی دعوت کردند، نفیسه گفت:

اگر اجازه بدید برم پیش مژگان... میخوام برم توی اتاقش... اینجوری شاید مژگان هم راحت ترباشه...

عمه مخالفتی نکرد اما قبلش برای اینکه مژگان ناراحت نشه، زودتر میره و مژگان را مثال�� بیدار میکنه و یه کم اتاق را هم مرتب میکنه... تا به پشت سرش نگاه میکنه، نفیسه را میبینه که

دم در اتاق هت و با یه لبخند میگه: راحت باشید... خونه ما هم همینجوریه... باالخره آدم دارهتوش زندگی میکنه... شما به کارتون برسید عمه جون!

حدودا نیم ساعتی طول میکشه و عمه میبینه که هیچ خبری نیست و به همین خاطر دو تا⚫ لیوان شربت میبره دم اتاق مژگان... ادب حکم میکرد که در بزنه... در میزنه... وقتی در را آرام

باز میکنه... میبینه که مژگان سرش را روی پاهای نفیسه گذاشته و چشماش هم نیمه بازه...نفیسه هم آرام آرام داشته موهای مژگان را نوازش میکرده...

دیدن این صحنه برای عمه خیلی خوشایند بود... چون میدید که برادر زاده داغدارش چجوری⚪ با دوستش آرامش پیدا کرده و از تب و لرز بی مادری هم خبری نیست و همه چیز داره خوب

پیش میره...

آمد و رفت نفیسه به منزل مژگان روز به روز بیشتر شد و هر روز هم آرامش و حال مژگان�� بهتر از قبل میشد... حتی موقع هایی که عمه نمیتونسته به خونه مژگان بیاد و از برادر زاده

هاش مراقبت کنه، برای نفیسه زنگ میزده... نفیسه هم جوری زود خودش را به اونها میرسوندکه انگار پشت در بوده و منتظر زنگ عمه خانم!!

ساله12 تیپ های راحتی نفیسه توی خونه مژگان خیلی متفاوت بود... جوری که حتی آرمان �� هم از دیدن نفیسه ... که دیگه بهش آبجی نفیسه میگفت... لذت میبرد و به راحتی با هم نشست

و برخواست میکردند...

Page 19: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

مژگان کم کم داشت برای ترم جدید آماده میشد که یه روز خیلی اتفاقی از کنار حمام⚫ خونشون رد میشه... صدای خفیف و آرامی به گوشش میرسه... خوب که دقت میکنه میشنوه

ساله داشته خود ارضاعی میکرده... با کمال12که صدای آرمان هست... میفهمه که آرمان تاسف...

خیلی به هم میرزه و ناراحت میشه... این مسئله، روزها فکرش را مشغول میکنه و چون⚪ مادرشون فوت کرده بوده... به عنوان خواهر بزرگتر، خیلی غصه داداشش میخوره... اما این

غصه را نمیتونسته به کسی بگه و آبروی داداشش را پیش کسی ببره...

تا اینکه یه روز که نفیسه خونشون بود... سر صحبت را باز میکنه و شروع میکنه درباره آرمان�� با مژگان حرف زدن... و اینکه چقدر آرمان پسر گلی هست و دلش میخواسته یه داداش اندازه

آرمان داشته باشه و از این حرفها...

مژگان که موقعیت را مناسب دید، شروع به صحبت کرد و گفت: یه غصه ای از آرمان توی�� دلمه که نمیدونم چیکار کنم... دارم دیوونه میشم... حتی جرات نکردم به بابام بگم... میدونم که

بدتر میشه... حتی نمیتونم مستقیما با خودش حرف بزنم... اصال فکرش نمیکردم و خیلیناراحتم...

اما نفیسه که انگار چندان هم نگران نبود، با حالتی آرام و لبخند همیشگیش میگه: خب بذار⚫ حدس بزنم... آرمان، اهل دزدی که نیست... عرق و شراب هم که به قد و قواره اش نمیخوره...

قتل و غارت هم اصال حرفشو نزن... پس فقط میمونه یک مورد...

مژگان با حالتی تعجب و چشمانی گرد ازش میپرسه: چی؟⚪

نفیسه لبخند میزنه و میگه: وا ! چرا داری اینجوری نگام میکنی؟... هیچی بابا... چیز خاصی�� نمیخواستم بگم... میخواستم بگم فقط یک احتمال میمونه و اونم اینه که دچار انحرافات جنسی

شده باشه...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

Page 20: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

[۲۳:۱۴ ۱۱.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

3#تب_مژگان

مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه یه دختر هم��سن و سال اون )تقریبا( این همه بیشتر از سن و سالش بفهمه و معموالت داشته باشه؟!

مژگان حرف نفیسه را تایید میکنه و میگه: نمیدونم از کی اینجوری شده اما فکر میکنم�� فشارهایی که این روزها درباره غم نبودن مادرمون توی خونه بوده به این روز و حال

انداختتش... ما اصال حواسمون به اون نبود... با اینکه آرمان هم داشت میسوخت و ذوب میشد... باالخره اون سن و سالش کم هست و تحملش هم کمتر از بقیه است... منم که مدام

تب میکنم... نمیدونم...

نفیسه گفت: معموال چه موقعی میاد سراغت؟!⚫

مژگان، اینبار متعجبانه تر پرسید: ینی چی؟! منظورتو نمیفهمم!⚪

نفیسه گفت: وا! معلومه دیگه! میگم معموال وقتی باهاش تنهایی میاد سراغت؟!��

مژگان که تازه دوزاریش افتاده بود گفت: نه احمق خانم! چی فکر کردی؟! سراغ من که��نمیاد! ... چجوری بگم... میره سراغ خودش...

نفیسه خنده بلندی کرد و وقتی آروم تر شد گفت: ای بابا! من فکر کردم میاد سراغ تو! ... اینکه مشکلی نیست... ببین دیگه چقدر آرمان بدبخته...

مژگان گفت: درباره داداشم درست صحبت کنا ... ینی چی آرمان بدبخته؟!⚫

نفیسه گفت: ینی همین ... ]از نقل ادامه مطالب نفیسه به میزان دو پاراگراف معذورم.[⚪

Page 21: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

مژگان گفت: نه ... داداشم هنوز اینقدر کثیف نشده ... اون خیلی پسر خوبیه ... مشکلش خود�� ارضاییه... خودم یه مشاور خوب واسش میگیرم... نمیذارم امانت مامانم جلوی چشمم پرپر

بشه...

نفیسه حرفی زد که تا حدی خیال مژگان راحت شد ... نفیسه گفت: من از احساسات پسرها�� چندان اطالع دقیقی ندارم اما بی اطالع هم نیستم... خانم کمالی را که میشناسی ... نکات و

حرفای خیلی خوبی زد که هیچوقت یادم نمیره...خانم کمالی میگفت: »دخترها به خاطر کنجکاوی به دردسر می افتند و پسرها به خاطر خیره سری و جسور بودن! دختر کنجکاو را باید

سر جایش نشاند و پسر جسور را باید اجتماعی تر کرد...«

مژگان گفت: خب حاال که چی؟!⚪

نفیسه گفت: حاال که همین ... همین که آقاداداش گلت از بس توی خونه است و کسی ندیده�� و شماها هم واسش تکراری شدین، نمیدونه چیکار کنه و دست به اینجور مسائل میزنه... تو که

مثال جای مادرش هستی، برای اجتماعی تر شدنش چه کار کردی؟! جسارت نشه ها ... اما توفقط خواهری را توی خونه میتونه در حقش تموم کنی نه احساس نیازش به بیرون و اجتماع و...

مژگان گفت: خب حاال ... مگه جلویش را گرفته بودم؟ مگه من باید برم دنبال دوست واسه��داداشم؟ حرفایی میزنیا ... تو چون داداش نداشتی، نمیدونی چی به چیه؟!

نفیسه گفت: حاال نمیخواد داداش نداشتنم را به رخم بکشی! ... شاید بتونم ترتیبی بدم که��بشه داداشت را از تنهایی درآورد و کال آنالینش کرد ... فقط خدا کنه بتونم یکی واسش ...

مژگان حرفای نفیسه را قطع کرد و گفت: ... یکی مثل خودت برای داداشم پیدا کن ...⚫ همینجوری که من با تو راحتم ... یکی هم باشه که داداشم بتونه باهاش راحت باشه و از جنس

خودش باشه تا خطری هم تهدیدشون نکنه ...

نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت: چشم آبجی⚪ جون! اون با من ... بذارش به عهده نفیسه... حاال یه کم اخمت را باز کن و بخند ... بابا دلم

پوسید ...

ادامه دارد...

Page 22: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[۲۱:۲۹ ۱۲.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

4#تب_مژگان

]وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی میکنم، با چشم انداز�� بهتری هم دنبال میکنم اما پیش بینی که در این پرونده تا االن داشتم، داشت داغونم میکرد...

چون نه قابل حدس قوی بود و نه نمیتونستم ولش کنم... قصه بچه های مملکت خودمون وسطه... مسئله بچه هایی که االن دور و برمون هستن و ازشون غافلیم... اما خدایا اینا کجا و

مسئله امنیتی کجا؟! ... بذارید دنبالش را بگم[

دو سه روز گذشت ... یه روز نفیسه به مژگان زنگ زد و گفت: سالم ... یادته چند روز پیش�� درباره داداشت با هم حرف زدیم؟ ... خیلی تو فکرش بودم ... دوس داشتم هرجور شده و به

و نیم به بعد با دوست5 یا 5خاطر آرامش تو ... از تنهایی و ... درش بیارم ... عصر ساعت جدیدش میام خونتون ...

مژگان نمیدونست چی بگه؟ چون از چیزی هم خبر نداشت... فقط گفت: باشه ... بیا ... خوب�� شد خبرم کردی ... ترتیبی میدم که آرمان هم خونه باشه ... چون امروز کالس زبان هم فکر

نمیکنم داشته باشه...

بود که...6 عصر حدود ساعت ��

زنگ خونه به صدا دراومد و مژگان، آیفون را زد ... اما وقتی در واحدشون را باز کرد، با⚫ صحنه ای مواجه شد که اصال انتظارش را نداشت ... دید نفیسه با یه پسر هیکلی و ورزشکار ...

ساله ... از اون پسرایی که خیلی به خودشون میرسن ... از در خونه وارد شد!!20حدودا

مژگان که مونده بود چی بگه و چیکار کنه ... تالش کرد تعجبش را کنترل کنه و خیلی عادی�� برخورد کنه ... اما اون پسر و برخورد راحتی که هم با نفیسه داشت و هم با مژگان ... حتی

Page 23: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

دستش را جلو آورد تا با مژگان دست بده ... اما مژگان امتناع کرد ... بیشتر مژگان را گیج کردهبود...

این تعجب و غیر عادی بودن اوضاع، حتی به آرمان هم سرایت کرد و نمیدونست چی بگه و�� چیکار کنه ... بعد از اینکه مژگان، آرمان را صدا کرد ... آرمان اومد و سالم کرد و تعجب کرد و

نشست ...

اولش همه ساکت بودند تا اینکه ... نفیسه شروع به معاشرت و خوش و بش کرد : ... بچه�� ها ؛ فرید ... فرید ؛ بچه ها ... ایشون مژگان خانم هستند ... عشق خودم ... این گل پسر هم

داداش مژگان جون ... آقا آرمان ... همون که کلی تعریفش کردم...

بعد از حدودا نیم ساعت چایی خوردن و میوه خوردن و گفتن و خندیدن ... اصال متوجه زمان⚪ نبودن ... تا به خودشون میان میبینن که مبهوت حرف ها و تیپ فرید شده اند و دارن همینجوری

کیف میکنند از این همه معاشرت و گپ و گفت ...

خب مژگان و آرمان که بچه های هرزه ای نبودند ... به خاطر همین چندان نمیتونستند راحت⚫ برخورد کنند ... اما خب از حساسیت اولیشون هم در طول اون دو سه ساعت کاسته شده بود و

دیگه خیلی با حالت تعجب برانگیز به هم نگاه نمیکردند...

اون روز باالخره گذشت ... شب، مژگان واسه نفیسه اس میده و بعدش زنگ میزنه و میگه:�� از بابت امروز نمیدونم چی بگم بهت! ... خب شوکه شدم ... انتظار فرید را با این سن و سال

نداشتم ... اما کال همه چیز خوب بود ... ممنونم ...بعد از مدت ها کلی معاشرت کردیم وخندیدیم...

نفیسه در جواب مژگان گفت: مرسی آبجی جون جونم ! ... همین که بهت خوش گذشته واسه�� من کافیه ... به منم خیلی خوش گذشت ... هروقت پیش تو هستم و خنده هات میبینم لذت

میبرم ...

پایان مکالمه، نفیسه میگه: راستی یه چیزی بگم و برم ... دیگه خیلی روی آرمان زوم نکن ...⚪ بسپارش به فرید ... اون خیلی کارش درسته ... میدونه چیکار کنه ... فقط تو تنها کاری که باید

بکنی اینه که حساسیت را از روی آرمان بردار ... بذار آرمان به سبک کامال پسرونه بزرگبشه ... بذار با فرید و بقیه بچه ها بال و پر پیدا کنه ...

Page 24: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

حدودا دو سه هفته گذشت و مژگان هم هر روز که میگذشت، حساسیتش از روی آرمان⚫ برداشته میشد ... اینم دلیل داشت... چون آرمان هم اهل باشگاه و ورزش شده بود ... نشاطش

بیشتر شده بود ... وقتی به حمام میرفت و دوش میگرفت، خیلی باحال و انرژی تر میشد وخوب غذا میخورد و...

در این مدت، چون تمرکز و استرس مژگان به خاطر آرمان کمتر شده بود، بیشتر به درس و�� خودش و زندگیش میرسید و این وسط ... نفیسه ... همه کاره بود ... نفیسه بود که بسیاری از وقتش را خونه مژگان و اینا میگذروند و حدوا هفت هشت ساعتش را در طول شبانه روز، خونه

مژگان میگذروند ...

تا اینکه در عین ناباوری، دوباره مژگان تب میکنه ... تمام اون روزهای آرام به هم خورد ...�� دوباره مژگان تب کرد و همه بدنش به لرز و رعشه افتاد ... از هوش نمیرفت ... صرع

نداشت ... فقط تب میکرد ... نفیسه که بغض داشت و نزدیک بود هق هق کنه، دستش روی پیشونی مژگان بود و گفت: »مژگانم! من نمیتونم امشب تنهات بذارم ... بذار امشب پیشت

بمونم ...« ... و اینطور شد که از اون شب، طلسم خوابیدن نفیسه در خانه مژگان و اینا شکستهشد ...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[۲۲:۱۷ ۰۹.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ] [Photo]

��تب مژگان��انتشار قسمت اول مستند داستانی

انتشار مطالب بدون ذکر منبع و لینک جایز نیست.

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

Page 25: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

[۲۲:۱۷ ۰۹.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]▪ ▪ ▪ ▪ ▪ 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿

1#تب_مژگان

خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور⚫ بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از

ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جورکنم...

باالخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ »عمار« بکنه... معموال در غیاب�� من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان

پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کردو شروع کرد:

بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس92 محمد جان! اوایل سال ��اعالم و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...

علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر⚪ به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...

صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره��آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...

این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه�� سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از19دخترک، که نامش »مژگان« و حدودا

نگرانی در آورد...

آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخالف حدودا⚫ یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و

در خودش نمیریخت...

Page 26: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول800 ]عمار، پرونده ای حدودا ��حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: [

علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه�� میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش

عزیزانش میرفت... خالصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبال به آنجا

نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...

تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را�� فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها

و پدر و داداش کوچکش که »آرمان« نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...

میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا⚫ و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...

دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا باالی سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و⚪ معاینه، فقط گفت: »تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید

بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانمبه او آرام بخش بزنم ...«

اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: »صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام�� بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها

باشم...«

تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن�� حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش باالی سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش

را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... وحاال خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه

Page 27: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

@Mohamadrezahadadpour▪ ▪ ▪ ▪ ▪ 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿

[۲۲:۲۱ ۱۰.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

2#تب_مژگان

عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به6 حدود ساعت ��عمه کرد و گفت: دختری به نام »نفیسه« آمده و با مژگان کار داره...

نفیسه، طبق چیزی که عمه مژگان تعریف کرد... دختری با اندامی معمولی... بسیار سر و�� زبان دار... خونگرم... با مانتو و شلواری نسبتا جلف و چسبان... صورتی رنگ که با رنگ شالش

ست کرده بود... باال آمد و پس از سالم و علیک های متعارف، گفت: مژگان باید هنوز خوابباشه؟ درسته؟

عمه گفت: آره... هنوز خوابه... کاری باهاش داشتی؟⚫

نفیسه جواب داد: آره ... اومدم پیشش... شنیدم دوباره تب کرده... اومدم پیشش...⚪

نفیسه از جریان تب مژگان خبر داشت... با خودشان فکر کردند که البد مژگان با نفیسه تلفنی�� حرف زده و هماهنگه... به همین خاطر، وقتی نفیسه را به پذیرایی دعوت کردند، نفیسه گفت:

اگر اجازه بدید برم پیش مژگان... میخوام برم توی اتاقش... اینجوری شاید مژگان هم راحت ترباشه...

عمه مخالفتی نکرد اما قبلش برای اینکه مژگان ناراحت نشه، زودتر میره و مژگان را مثال�� بیدار میکنه و یه کم اتاق را هم مرتب میکنه... تا به پشت سرش نگاه میکنه، نفیسه را میبینه که

دم در اتاق هت و با یه لبخند میگه: راحت باشید... خونه ما هم همینجوریه... باالخره آدم دارهتوش زندگی میکنه... شما به کارتون برسید عمه جون!

حدودا نیم ساعتی طول میکشه و عمه میبینه که هیچ خبری نیست و به همین خاطر دو تا⚫ لیوان شربت میبره دم اتاق مژگان... ادب حکم میکرد که در بزنه... در میزنه... وقتی در را آرام

Page 28: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

باز میکنه... میبینه که مژگان سرش را روی پاهای نفیسه گذاشته و چشماش هم نیمه بازه...نفیسه هم آرام آرام داشته موهای مژگان را نوازش میکرده...

دیدن این صحنه برای عمه خیلی خوشایند بود... چون میدید که برادر زاده داغدارش چجوری⚪ با دوستش آرامش پیدا کرده و از تب و لرز بی مادری هم خبری نیست و همه چیز داره خوب

پیش میره...

آمد و رفت نفیسه به منزل مژگان روز به روز بیشتر شد و هر روز هم آرامش و حال مژگان�� بهتر از قبل میشد... حتی موقع هایی که عمه نمیتونسته به خونه مژگان بیاد و از برادر زاده

هاش مراقبت کنه، برای نفیسه زنگ میزده... نفیسه هم جوری زود خودش را به اونها میرسوندکه انگار پشت در بوده و منتظر زنگ عمه خانم!!

ساله12 تیپ های راحتی نفیسه توی خونه مژگان خیلی متفاوت بود... جوری که حتی آرمان �� هم از دیدن نفیسه ... که دیگه بهش آبجی نفیسه میگفت... لذت میبرد و به راحتی با هم نشست

و برخواست میکردند...

مژگان کم کم داشت برای ترم جدید آماده میشد که یه روز خیلی اتفاقی از کنار حمام⚫ خونشون رد میشه... صدای خفیف و آرامی به گوشش میرسه... خوب که دقت میکنه میشنوه

ساله داشته خود ارضاعی میکرده... با کمال12که صدای آرمان هست... میفهمه که آرمان تاسف...

خیلی به هم میرزه و ناراحت میشه... این مسئله، روزها فکرش را مشغول میکنه و چون⚪ مادرشون فوت کرده بوده... به عنوان خواهر بزرگتر، خیلی غصه داداشش میخوره... اما این

غصه را نمیتونسته به کسی بگه و آبروی داداشش را پیش کسی ببره...

تا اینکه یه روز که نفیسه خونشون بود... سر صحبت را باز میکنه و شروع میکنه درباره آرمان�� با مژگان حرف زدن... و اینکه چقدر آرمان پسر گلی هست و دلش میخواسته یه داداش اندازه

آرمان داشته باشه و از این حرفها...

مژگان که موقعیت را مناسب دید، شروع به صحبت کرد و گفت: یه غصه ای از آرمان توی�� دلمه که نمیدونم چیکار کنم... دارم دیوونه میشم... حتی جرات نکردم به بابام بگم... میدونم که

بدتر میشه... حتی نمیتونم مستقیما با خودش حرف بزنم... اصال فکرش نمیکردم و خیلیناراحتم...

Page 29: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

اما نفیسه که انگار چندان هم نگران نبود، با حالتی آرام و لبخند همیشگیش میگه: خب بذار⚫ حدس بزنم... آرمان، اهل دزدی که نیست... عرق و شراب هم که به قد و قواره اش نمیخوره...

قتل و غارت هم اصال حرفشو نزن... پس فقط میمونه یک مورد...

مژگان با حالتی تعجب و چشمانی گرد ازش میپرسه: چی؟⚪

نفیسه لبخند میزنه و میگه: وا ! چرا داری اینجوری نگام میکنی؟... هیچی بابا... چیز خاصی�� نمیخواستم بگم... میخواستم بگم فقط یک احتمال میمونه و اونم اینه که دچار انحرافات جنسی

شده باشه...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[۲۳:۱۴ ۱۱.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

3#تب_مژگان

مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه یه دختر هم��سن و سال اون )تقریبا( این همه بیشتر از سن و سالش بفهمه و معموالت داشته باشه؟!

مژگان حرف نفیسه را تایید میکنه و میگه: نمیدونم از کی اینجوری شده اما فکر میکنم�� فشارهایی که این روزها درباره غم نبودن مادرمون توی خونه بوده به این روز و حال

انداختتش... ما اصال حواسمون به اون نبود... با اینکه آرمان هم داشت میسوخت و ذوب میشد... باالخره اون سن و سالش کم هست و تحملش هم کمتر از بقیه است... منم که مدام

تب میکنم... نمیدونم...

نفیسه گفت: معموال چه موقعی میاد سراغت؟!⚫

Page 30: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

مژگان، اینبار متعجبانه تر پرسید: ینی چی؟! منظورتو نمیفهمم!⚪

نفیسه گفت: وا! معلومه دیگه! میگم معموال وقتی باهاش تنهایی میاد سراغت؟!��

مژگان که تازه دوزاریش افتاده بود گفت: نه احمق خانم! چی فکر کردی؟! سراغ من که��نمیاد! ... چجوری بگم... میره سراغ خودش...

نفیسه خنده بلندی کرد و وقتی آروم تر شد گفت: ای بابا! من فکر کردم میاد سراغ تو! ... اینکه مشکلی نیست... ببین دیگه چقدر آرمان بدبخته...

مژگان گفت: درباره داداشم درست صحبت کنا ... ینی چی آرمان بدبخته؟!⚫

نفیسه گفت: ینی همین ... ]از نقل ادامه مطالب نفیسه به میزان دو پاراگراف معذورم.[⚪

مژگان گفت: نه ... داداشم هنوز اینقدر کثیف نشده ... اون خیلی پسر خوبیه ... مشکلش خود�� ارضاییه... خودم یه مشاور خوب واسش میگیرم... نمیذارم امانت مامانم جلوی چشمم پرپر

بشه...

نفیسه حرفی زد که تا حدی خیال مژگان راحت شد ... نفیسه گفت: من از احساسات پسرها�� چندان اطالع دقیقی ندارم اما بی اطالع هم نیستم... خانم کمالی را که میشناسی ... نکات و

حرفای خیلی خوبی زد که هیچوقت یادم نمیره...خانم کمالی میگفت: »دخترها به خاطر کنجکاوی به دردسر می افتند و پسرها به خاطر خیره سری و جسور بودن! دختر کنجکاو را باید

سر جایش نشاند و پسر جسور را باید اجتماعی تر کرد...«

مژگان گفت: خب حاال که چی؟!⚪

نفیسه گفت: حاال که همین ... همین که آقاداداش گلت از بس توی خونه است و کسی ندیده�� و شماها هم واسش تکراری شدین، نمیدونه چیکار کنه و دست به اینجور مسائل میزنه... تو که

مثال جای مادرش هستی، برای اجتماعی تر شدنش چه کار کردی؟! جسارت نشه ها ... اما توفقط خواهری را توی خونه میتونه در حقش تموم کنی نه احساس نیازش به بیرون و اجتماع و...

Page 31: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

مژگان گفت: خب حاال ... مگه جلویش را گرفته بودم؟ مگه من باید برم دنبال دوست واسه��داداشم؟ حرفایی میزنیا ... تو چون داداش نداشتی، نمیدونی چی به چیه؟!

نفیسه گفت: حاال نمیخواد داداش نداشتنم را به رخم بکشی! ... شاید بتونم ترتیبی بدم که��بشه داداشت را از تنهایی درآورد و کال آنالینش کرد ... فقط خدا کنه بتونم یکی واسش ...

مژگان حرفای نفیسه را قطع کرد و گفت: ... یکی مثل خودت برای داداشم پیدا کن ...⚫ همینجوری که من با تو راحتم ... یکی هم باشه که داداشم بتونه باهاش راحت باشه و از جنس

خودش باشه تا خطری هم تهدیدشون نکنه ...

نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت: چشم آبجی⚪ جون! اون با من ... بذارش به عهده نفیسه... حاال یه کم اخمت را باز کن و بخند ... بابا دلم

پوسید ...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[۲۱:۲۹ ۱۲.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

4#تب_مژگان

]وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی میکنم، با چشم انداز�� بهتری هم دنبال میکنم اما پیش بینی که در این پرونده تا االن داشتم، داشت داغونم میکرد...

چون نه قابل حدس قوی بود و نه نمیتونستم ولش کنم... قصه بچه های مملکت خودمون وسطه... مسئله بچه هایی که االن دور و برمون هستن و ازشون غافلیم... اما خدایا اینا کجا و

مسئله امنیتی کجا؟! ... بذارید دنبالش را بگم[

Page 32: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

دو سه روز گذشت ... یه روز نفیسه به مژگان زنگ زد و گفت: سالم ... یادته چند روز پیش�� درباره داداشت با هم حرف زدیم؟ ... خیلی تو فکرش بودم ... دوس داشتم هرجور شده و به

و نیم به بعد با دوست5 یا 5خاطر آرامش تو ... از تنهایی و ... درش بیارم ... عصر ساعت جدیدش میام خونتون ...

مژگان نمیدونست چی بگه؟ چون از چیزی هم خبر نداشت... فقط گفت: باشه ... بیا ... خوب�� شد خبرم کردی ... ترتیبی میدم که آرمان هم خونه باشه ... چون امروز کالس زبان هم فکر

نمیکنم داشته باشه...

بود که...6 عصر حدود ساعت ��

زنگ خونه به صدا دراومد و مژگان، آیفون را زد ... اما وقتی در واحدشون را باز کرد، با⚫ صحنه ای مواجه شد که اصال انتظارش را نداشت ... دید نفیسه با یه پسر هیکلی و ورزشکار ...

ساله ... از اون پسرایی که خیلی به خودشون میرسن ... از در خونه وارد شد!!20حدودا

مژگان که مونده بود چی بگه و چیکار کنه ... تالش کرد تعجبش را کنترل کنه و خیلی عادی�� برخورد کنه ... اما اون پسر و برخورد راحتی که هم با نفیسه داشت و هم با مژگان ... حتی

دستش را جلو آورد تا با مژگان دست بده ... اما مژگان امتناع کرد ... بیشتر مژگان را گیج کردهبود...

این تعجب و غیر عادی بودن اوضاع، حتی به آرمان هم سرایت کرد و نمیدونست چی بگه و�� چیکار کنه ... بعد از اینکه مژگان، آرمان را صدا کرد ... آرمان اومد و سالم کرد و تعجب کرد و

نشست ...

اولش همه ساکت بودند تا اینکه ... نفیسه شروع به معاشرت و خوش و بش کرد : ... بچه�� ها ؛ فرید ... فرید ؛ بچه ها ... ایشون مژگان خانم هستند ... عشق خودم ... این گل پسر هم

داداش مژگان جون ... آقا آرمان ... همون که کلی تعریفش کردم...

بعد از حدودا نیم ساعت چایی خوردن و میوه خوردن و گفتن و خندیدن ... اصال متوجه زمان⚪ نبودن ... تا به خودشون میان میبینن که مبهوت حرف ها و تیپ فرید شده اند و دارن همینجوری

کیف میکنند از این همه معاشرت و گپ و گفت ...

Page 33: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

خب مژگان و آرمان که بچه های هرزه ای نبودند ... به خاطر همین چندان نمیتونستند راحت⚫ برخورد کنند ... اما خب از حساسیت اولیشون هم در طول اون دو سه ساعت کاسته شده بود و

دیگه خیلی با حالت تعجب برانگیز به هم نگاه نمیکردند...

اون روز باالخره گذشت ... شب، مژگان واسه نفیسه اس میده و بعدش زنگ میزنه و میگه:�� از بابت امروز نمیدونم چی بگم بهت! ... خب شوکه شدم ... انتظار فرید را با این سن و سال

نداشتم ... اما کال همه چیز خوب بود ... ممنونم ...بعد از مدت ها کلی معاشرت کردیم وخندیدیم...

نفیسه در جواب مژگان گفت: مرسی آبجی جون جونم ! ... همین که بهت خوش گذشته واسه�� من کافیه ... به منم خیلی خوش گذشت ... هروقت پیش تو هستم و خنده هات میبینم لذت

میبرم ...

پایان مکالمه، نفیسه میگه: راستی یه چیزی بگم و برم ... دیگه خیلی روی آرمان زوم نکن ...⚪ بسپارش به فرید ... اون خیلی کارش درسته ... میدونه چیکار کنه ... فقط تو تنها کاری که باید

بکنی اینه که حساسیت را از روی آرمان بردار ... بذار آرمان به سبک کامال پسرونه بزرگبشه ... بذار با فرید و بقیه بچه ها بال و پر پیدا کنه ...

حدودا دو سه هفته گذشت و مژگان هم هر روز که میگذشت، حساسیتش از روی آرمان⚫ برداشته میشد ... اینم دلیل داشت... چون آرمان هم اهل باشگاه و ورزش شده بود ... نشاطش

بیشتر شده بود ... وقتی به حمام میرفت و دوش میگرفت، خیلی باحال و انرژی تر میشد وخوب غذا میخورد و...

در این مدت، چون تمرکز و استرس مژگان به خاطر آرمان کمتر شده بود، بیشتر به درس و�� خودش و زندگیش میرسید و این وسط ... نفیسه ... همه کاره بود ... نفیسه بود که بسیاری از وقتش را خونه مژگان و اینا میگذروند و حدوا هفت هشت ساعتش را در طول شبانه روز، خونه

مژگان میگذروند ...

تا اینکه در عین ناباوری، دوباره مژگان تب میکنه ... تمام اون روزهای آرام به هم خورد ...�� دوباره مژگان تب کرد و همه بدنش به لرز و رعشه افتاد ... از هوش نمیرفت ... صرع

نداشت ... فقط تب میکرد ... نفیسه که بغض داشت و نزدیک بود هق هق کنه، دستش روی پیشونی مژگان بود و گفت: »مژگانم! من نمیتونم امشب تنهات بذارم ... بذار امشب پیشت

بمونم ...« ... و اینطور شد که از اون شب، طلسم خوابیدن نفیسه در خانه مژگان و اینا شکستهشد ...

Page 34: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[۲۲:۱۸ ۱۳.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

5#تب_مژگان

]فکر کردم که یه نیم ساعت میشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیحم میکنه و ... اما ...�� دیدم اینجوری نمیشه و باید خیلی دقیق تر از این حرفها مطالعه اش کنم ... اما این پرونده، کد خورده بود!! وقتی پرونده ای کد میخوره، ینی به هیچ وجه نمیشه بیرون برد و باید تمام کارهای تحقیقاتی و مطالعاتیش همونجا صورت بگیره! اینو که شنیدم بیشتر ترغیب شدم که تمام وقتم

ساعت طول12 تا 10را روی این پرونده بذارم ... فقط همینو بگم که حدودا یک ماه، هر روز کشید تا با وسواس و دقت فراوان مطالعه اش کردم.

تازه کار نیستم اما این سومین پرونده داخلی هست که باید تا تهش میرفتم ... چون اکثر پروژه�� هام مشترک و فرامرزی بوده ... اما این پرونده از اولش ... از دیدن حال و روز عمار ... از کد خوردنش... از خط و ربط هایی که تا حاال به دستم داده بود ... همه چیزش خاص بود ... هنوز

نمیدونستم چی در انتظارمه... بسم الله گفتم و با دقت بیشتری نشستم و مطالعه اشکردم ...[

اون شب نفیسه خونه مژگان میخوابه ... و حتی صبح زود هم به خونه شون برنمیگرده ...⚪ بلکه تا دم دمای ظهر خوابیدن و بعدش پاشد و رفت ...

همه از اون شب به بعد، متوجه رابطه عمیق تر مژگان و نفیسه شدند ... خب تا حدی هم⚫ طبیعی به نظر میرسیدکه دو تا دختر با هم خیلی دوست باشند و با هم خیلی رفت و آمد داشته

باشند ... ولی بنظرم اگر این قسمت را از زبون خود مژگان بشنوید بهتره:

Page 35: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

»خب نفیسه خیلی مهربون بود ... خیلی هم بی آالیش ... نگاه و لبخنداش خیلی اثرگذار�� بود ... مخصوصا روی ذهن و اعصاب یه آدم تنها و مریض مثل من که مدام تب بی مادری

میگرفت و معلوم نبود اگر دوست عزیز و بی چشمداشتی مثل نفیسه به زندگیش نمیومد چه برسرش میومد؟

احساس منم از اون شب به نفیسه خیلی تغییر کرد ... ینی جهش پیدا کرد ... شدیدتر شد ...�� مخصوصا وقتی دست روی پیشونیم میذاشت و بدنم را که کوره آتیش شده بود، تیمار میکرد و تا

صبح باالی سرم بیدار بود ...«

اما مژگان در جای دیگر از پرونده، که حدودا دو هفته بعد از اون شب را حکایت میکرد نوشته��بود:

»من و نفیسه که دیگه خیلی بیش از قبال به هم نزدیک شده بودیم، با هم بیرون میرفتیم ... با⚪ هم غذا میخوردیم ... نشست و برخواست میکردیم ... مثل همه دوستی ها ... اما وابستگی بین ما یه جوری شده بود ... جوری که هم هیجان داشت و هم اضطراب ... هم لذت داشت و هم ته دلم را بعضی وقتا خالی میکرد... نمیدونستم چه حس عجیبی هست ... فقط به خاطر مشکالتم

و بیماریم، نفیسه را حتی هدیه خدا میدونستم...«

تا اینکه یک روز بهم گفت: »مژگان! ما حدودا شش ماهه که با هم دوست هستیم اما تو تا⚫ حاال خونه ما نیومدی ... ترتیبی بده تا امشب شام بیایی خونمون ...خوش میگذره ... دوس دارم

اتاقم را ببینی ... خونمون را ببینی ... خالصه بیا ...«

وقتی با بابام مطرح کردم ... بابام مخالفت خاصی نکرد ... یه کم برام عجیب بود که بابام�� مخالفت خاصی نکرد اما حرفی زد که بیشتر منو متعجب کرد ... با لبخندی متعجبانه گفت:

»امشب چه خبره؟! نه تو خونه هستی و نه آرمان!! آه تنهایی ... آه چقدر من تنهایم ... ینی اینقدر بدشانسم که یه خری نیست ما را شام دعوت کنه ...«

از بابام پرسیدم: ینی چی آرمان خونه نیست؟! آرمان کجاست؟��

بابام گفت: آرمان گفته امشب شام با این پسره است ... کیه اسمش؟ ... اسم خوبی داره ...⚪ آهان فرید ... گفته بعد از باشگاه با فرید میرن شام بخورن ...

Page 36: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

ذهنم درگیر شد اما خیلی حساس نشدم ... چون این مدت، از حساسیتم روی آرمان کمتر⚫ شده بود ... یه جورایی خیالم راحت بود که با فرید هست و با هم دوست اند و از تنهایی

دراومده...

اون روز هیجان داشتم ... چون یادم نیست آخرین باری که شب، جایی پیش دوستام و یا خونه�� عمه ام خوابیده بودم کی بود؟! چون اصال دوست خاصی هم تا قبل از نفیسه نداشتم ... عمه هم

که ماشالله فقط محبت خرج میکرد ... اما نمیشد روش حساب کرد که بشه باهاش دوستشد ...

تا اینکه شب شد و بعد از اینکه آماده شدم، با آژانس رفتم خونه نفیسه و اینا ... در و باز کردم��و رفتم داخل ... از دیدن تیپ و قیافه نفیسه متعجب شدم ...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[۲۲:۱۷ ۰۹.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ] [Photo]

��تب مژگان��انتشار قسمت اول مستند داستانی

انتشار مطالب بدون ذکر منبع و لینک جایز نیست.

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

[۲۲:۱۷ ۰۹.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]▪ ▪ ▪ ▪ ▪ 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿

Page 37: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

1#تب_مژگان

خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور⚫ بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از

ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جورکنم...

باالخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ »عمار« بکنه... معموال در غیاب�� من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان

پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کردو شروع کرد:

بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس92 محمد جان! اوایل سال ��اعالم و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...

علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر⚪ به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...

صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره��آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...

این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه�� سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از19دخترک، که نامش »مژگان« و حدودا

نگرانی در آورد...

آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخالف حدودا⚫ یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و

در خودش نمیریخت...

صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول800 ]عمار، پرونده ای حدودا ��حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: [

Page 38: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه�� میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش

عزیزانش میرفت... خالصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبال به آنجا

نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...

تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را�� فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها

و پدر و داداش کوچکش که »آرمان« نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...

میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا⚫ و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...

دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا باالی سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و⚪ معاینه، فقط گفت: »تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید

بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانمبه او آرام بخش بزنم ...«

اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: »صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام�� بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها

باشم...«

تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن�� حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش باالی سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش

را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... وحاال خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

▪ ▪ ▪ ▪ ▪ 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿

Page 39: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

[۲۲:۲۱ ۱۰.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

2#تب_مژگان

عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به6 حدود ساعت ��عمه کرد و گفت: دختری به نام »نفیسه« آمده و با مژگان کار داره...

نفیسه، طبق چیزی که عمه مژگان تعریف کرد... دختری با اندامی معمولی... بسیار سر و�� زبان دار... خونگرم... با مانتو و شلواری نسبتا جلف و چسبان... صورتی رنگ که با رنگ شالش

ست کرده بود... باال آمد و پس از سالم و علیک های متعارف، گفت: مژگان باید هنوز خوابباشه؟ درسته؟

عمه گفت: آره... هنوز خوابه... کاری باهاش داشتی؟⚫

نفیسه جواب داد: آره ... اومدم پیشش... شنیدم دوباره تب کرده... اومدم پیشش...⚪

نفیسه از جریان تب مژگان خبر داشت... با خودشان فکر کردند که البد مژگان با نفیسه تلفنی�� حرف زده و هماهنگه... به همین خاطر، وقتی نفیسه را به پذیرایی دعوت کردند، نفیسه گفت:

اگر اجازه بدید برم پیش مژگان... میخوام برم توی اتاقش... اینجوری شاید مژگان هم راحت ترباشه...

عمه مخالفتی نکرد اما قبلش برای اینکه مژگان ناراحت نشه، زودتر میره و مژگان را مثال�� بیدار میکنه و یه کم اتاق را هم مرتب میکنه... تا به پشت سرش نگاه میکنه، نفیسه را میبینه که

دم در اتاق هت و با یه لبخند میگه: راحت باشید... خونه ما هم همینجوریه... باالخره آدم دارهتوش زندگی میکنه... شما به کارتون برسید عمه جون!

حدودا نیم ساعتی طول میکشه و عمه میبینه که هیچ خبری نیست و به همین خاطر دو تا⚫ لیوان شربت میبره دم اتاق مژگان... ادب حکم میکرد که در بزنه... در میزنه... وقتی در را آرام

باز میکنه... میبینه که مژگان سرش را روی پاهای نفیسه گذاشته و چشماش هم نیمه بازه...نفیسه هم آرام آرام داشته موهای مژگان را نوازش میکرده...

Page 40: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

دیدن این صحنه برای عمه خیلی خوشایند بود... چون میدید که برادر زاده داغدارش چجوری⚪ با دوستش آرامش پیدا کرده و از تب و لرز بی مادری هم خبری نیست و همه چیز داره خوب

پیش میره...

آمد و رفت نفیسه به منزل مژگان روز به روز بیشتر شد و هر روز هم آرامش و حال مژگان�� بهتر از قبل میشد... حتی موقع هایی که عمه نمیتونسته به خونه مژگان بیاد و از برادر زاده

هاش مراقبت کنه، برای نفیسه زنگ میزده... نفیسه هم جوری زود خودش را به اونها میرسوندکه انگار پشت در بوده و منتظر زنگ عمه خانم!!

ساله12 تیپ های راحتی نفیسه توی خونه مژگان خیلی متفاوت بود... جوری که حتی آرمان �� هم از دیدن نفیسه ... که دیگه بهش آبجی نفیسه میگفت... لذت میبرد و به راحتی با هم نشست

و برخواست میکردند...

مژگان کم کم داشت برای ترم جدید آماده میشد که یه روز خیلی اتفاقی از کنار حمام⚫ خونشون رد میشه... صدای خفیف و آرامی به گوشش میرسه... خوب که دقت میکنه میشنوه

ساله داشته خود ارضاعی میکرده... با کمال12که صدای آرمان هست... میفهمه که آرمان تاسف...

خیلی به هم میرزه و ناراحت میشه... این مسئله، روزها فکرش را مشغول میکنه و چون⚪ مادرشون فوت کرده بوده... به عنوان خواهر بزرگتر، خیلی غصه داداشش میخوره... اما این

غصه را نمیتونسته به کسی بگه و آبروی داداشش را پیش کسی ببره...

تا اینکه یه روز که نفیسه خونشون بود... سر صحبت را باز میکنه و شروع میکنه درباره آرمان�� با مژگان حرف زدن... و اینکه چقدر آرمان پسر گلی هست و دلش میخواسته یه داداش اندازه

آرمان داشته باشه و از این حرفها...

مژگان که موقعیت را مناسب دید، شروع به صحبت کرد و گفت: یه غصه ای از آرمان توی�� دلمه که نمیدونم چیکار کنم... دارم دیوونه میشم... حتی جرات نکردم به بابام بگم... میدونم که

بدتر میشه... حتی نمیتونم مستقیما با خودش حرف بزنم... اصال فکرش نمیکردم و خیلیناراحتم...

اما نفیسه که انگار چندان هم نگران نبود، با حالتی آرام و لبخند همیشگیش میگه: خب بذار⚫ حدس بزنم... آرمان، اهل دزدی که نیست... عرق و شراب هم که به قد و قواره اش نمیخوره...

قتل و غارت هم اصال حرفشو نزن... پس فقط میمونه یک مورد...

Page 41: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

مژگان با حالتی تعجب و چشمانی گرد ازش میپرسه: چی؟⚪

نفیسه لبخند میزنه و میگه: وا ! چرا داری اینجوری نگام میکنی؟... هیچی بابا... چیز خاصی�� نمیخواستم بگم... میخواستم بگم فقط یک احتمال میمونه و اونم اینه که دچار انحرافات جنسی

شده باشه...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[۲۳:۱۴ ۱۱.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

3#تب_مژگان

مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه یه دختر هم��سن و سال اون )تقریبا( این همه بیشتر از سن و سالش بفهمه و معموالت داشته باشه؟!

مژگان حرف نفیسه را تایید میکنه و میگه: نمیدونم از کی اینجوری شده اما فکر میکنم�� فشارهایی که این روزها درباره غم نبودن مادرمون توی خونه بوده به این روز و حال

انداختتش... ما اصال حواسمون به اون نبود... با اینکه آرمان هم داشت میسوخت و ذوب میشد... باالخره اون سن و سالش کم هست و تحملش هم کمتر از بقیه است... منم که مدام

تب میکنم... نمیدونم...

نفیسه گفت: معموال چه موقعی میاد سراغت؟!⚫

مژگان، اینبار متعجبانه تر پرسید: ینی چی؟! منظورتو نمیفهمم!⚪

Page 42: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

نفیسه گفت: وا! معلومه دیگه! میگم معموال وقتی باهاش تنهایی میاد سراغت؟!��

مژگان که تازه دوزاریش افتاده بود گفت: نه احمق خانم! چی فکر کردی؟! سراغ من که��نمیاد! ... چجوری بگم... میره سراغ خودش...

نفیسه خنده بلندی کرد و وقتی آروم تر شد گفت: ای بابا! من فکر کردم میاد سراغ تو! ... اینکه مشکلی نیست... ببین دیگه چقدر آرمان بدبخته...

مژگان گفت: درباره داداشم درست صحبت کنا ... ینی چی آرمان بدبخته؟!⚫

نفیسه گفت: ینی همین ... ]از نقل ادامه مطالب نفیسه به میزان دو پاراگراف معذورم.[⚪

مژگان گفت: نه ... داداشم هنوز اینقدر کثیف نشده ... اون خیلی پسر خوبیه ... مشکلش خود�� ارضاییه... خودم یه مشاور خوب واسش میگیرم... نمیذارم امانت مامانم جلوی چشمم پرپر

بشه...

نفیسه حرفی زد که تا حدی خیال مژگان راحت شد ... نفیسه گفت: من از احساسات پسرها�� چندان اطالع دقیقی ندارم اما بی اطالع هم نیستم... خانم کمالی را که میشناسی ... نکات و

حرفای خیلی خوبی زد که هیچوقت یادم نمیره...خانم کمالی میگفت: »دخترها به خاطر کنجکاوی به دردسر می افتند و پسرها به خاطر خیره سری و جسور بودن! دختر کنجکاو را باید

سر جایش نشاند و پسر جسور را باید اجتماعی تر کرد...«

مژگان گفت: خب حاال که چی؟!⚪

نفیسه گفت: حاال که همین ... همین که آقاداداش گلت از بس توی خونه است و کسی ندیده�� و شماها هم واسش تکراری شدین، نمیدونه چیکار کنه و دست به اینجور مسائل میزنه... تو که

مثال جای مادرش هستی، برای اجتماعی تر شدنش چه کار کردی؟! جسارت نشه ها ... اما توفقط خواهری را توی خونه میتونه در حقش تموم کنی نه احساس نیازش به بیرون و اجتماع و...

مژگان گفت: خب حاال ... مگه جلویش را گرفته بودم؟ مگه من باید برم دنبال دوست واسه��داداشم؟ حرفایی میزنیا ... تو چون داداش نداشتی، نمیدونی چی به چیه؟!

Page 43: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

نفیسه گفت: حاال نمیخواد داداش نداشتنم را به رخم بکشی! ... شاید بتونم ترتیبی بدم که��بشه داداشت را از تنهایی درآورد و کال آنالینش کرد ... فقط خدا کنه بتونم یکی واسش ...

مژگان حرفای نفیسه را قطع کرد و گفت: ... یکی مثل خودت برای داداشم پیدا کن ...⚫ همینجوری که من با تو راحتم ... یکی هم باشه که داداشم بتونه باهاش راحت باشه و از جنس

خودش باشه تا خطری هم تهدیدشون نکنه ...

نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت: چشم آبجی⚪ جون! اون با من ... بذارش به عهده نفیسه... حاال یه کم اخمت را باز کن و بخند ... بابا دلم

پوسید ...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[۲۱:۲۹ ۱۲.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

4#تب_مژگان

]وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی میکنم، با چشم انداز�� بهتری هم دنبال میکنم اما پیش بینی که در این پرونده تا االن داشتم، داشت داغونم میکرد...

چون نه قابل حدس قوی بود و نه نمیتونستم ولش کنم... قصه بچه های مملکت خودمون وسطه... مسئله بچه هایی که االن دور و برمون هستن و ازشون غافلیم... اما خدایا اینا کجا و

مسئله امنیتی کجا؟! ... بذارید دنبالش را بگم[

دو سه روز گذشت ... یه روز نفیسه به مژگان زنگ زد و گفت: سالم ... یادته چند روز پیش�� درباره داداشت با هم حرف زدیم؟ ... خیلی تو فکرش بودم ... دوس داشتم هرجور شده و به

و نیم به بعد با دوست5 یا 5خاطر آرامش تو ... از تنهایی و ... درش بیارم ... عصر ساعت جدیدش میام خونتون ...

Page 44: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

مژگان نمیدونست چی بگه؟ چون از چیزی هم خبر نداشت... فقط گفت: باشه ... بیا ... خوب�� شد خبرم کردی ... ترتیبی میدم که آرمان هم خونه باشه ... چون امروز کالس زبان هم فکر

نمیکنم داشته باشه...

بود که...6 عصر حدود ساعت ��

زنگ خونه به صدا دراومد و مژگان، آیفون را زد ... اما وقتی در واحدشون را باز کرد، با⚫ صحنه ای مواجه شد که اصال انتظارش را نداشت ... دید نفیسه با یه پسر هیکلی و ورزشکار ...

ساله ... از اون پسرایی که خیلی به خودشون میرسن ... از در خونه وارد شد!!20حدودا

مژگان که مونده بود چی بگه و چیکار کنه ... تالش کرد تعجبش را کنترل کنه و خیلی عادی�� برخورد کنه ... اما اون پسر و برخورد راحتی که هم با نفیسه داشت و هم با مژگان ... حتی

دستش را جلو آورد تا با مژگان دست بده ... اما مژگان امتناع کرد ... بیشتر مژگان را گیج کردهبود...

این تعجب و غیر عادی بودن اوضاع، حتی به آرمان هم سرایت کرد و نمیدونست چی بگه و�� چیکار کنه ... بعد از اینکه مژگان، آرمان را صدا کرد ... آرمان اومد و سالم کرد و تعجب کرد و

نشست ...

اولش همه ساکت بودند تا اینکه ... نفیسه شروع به معاشرت و خوش و بش کرد : ... بچه�� ها ؛ فرید ... فرید ؛ بچه ها ... ایشون مژگان خانم هستند ... عشق خودم ... این گل پسر هم

داداش مژگان جون ... آقا آرمان ... همون که کلی تعریفش کردم...

بعد از حدودا نیم ساعت چایی خوردن و میوه خوردن و گفتن و خندیدن ... اصال متوجه زمان⚪ نبودن ... تا به خودشون میان میبینن که مبهوت حرف ها و تیپ فرید شده اند و دارن همینجوری

کیف میکنند از این همه معاشرت و گپ و گفت ...

خب مژگان و آرمان که بچه های هرزه ای نبودند ... به خاطر همین چندان نمیتونستند راحت⚫ برخورد کنند ... اما خب از حساسیت اولیشون هم در طول اون دو سه ساعت کاسته شده بود و

دیگه خیلی با حالت تعجب برانگیز به هم نگاه نمیکردند...

Page 45: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

اون روز باالخره گذشت ... شب، مژگان واسه نفیسه اس میده و بعدش زنگ میزنه و میگه:�� از بابت امروز نمیدونم چی بگم بهت! ... خب شوکه شدم ... انتظار فرید را با این سن و سال

نداشتم ... اما کال همه چیز خوب بود ... ممنونم ...بعد از مدت ها کلی معاشرت کردیم وخندیدیم...

نفیسه در جواب مژگان گفت: مرسی آبجی جون جونم ! ... همین که بهت خوش گذشته واسه�� من کافیه ... به منم خیلی خوش گذشت ... هروقت پیش تو هستم و خنده هات میبینم لذت

میبرم ...

پایان مکالمه، نفیسه میگه: راستی یه چیزی بگم و برم ... دیگه خیلی روی آرمان زوم نکن ...⚪ بسپارش به فرید ... اون خیلی کارش درسته ... میدونه چیکار کنه ... فقط تو تنها کاری که باید

بکنی اینه که حساسیت را از روی آرمان بردار ... بذار آرمان به سبک کامال پسرونه بزرگبشه ... بذار با فرید و بقیه بچه ها بال و پر پیدا کنه ...

حدودا دو سه هفته گذشت و مژگان هم هر روز که میگذشت، حساسیتش از روی آرمان⚫ برداشته میشد ... اینم دلیل داشت... چون آرمان هم اهل باشگاه و ورزش شده بود ... نشاطش

بیشتر شده بود ... وقتی به حمام میرفت و دوش میگرفت، خیلی باحال و انرژی تر میشد وخوب غذا میخورد و...

در این مدت، چون تمرکز و استرس مژگان به خاطر آرمان کمتر شده بود، بیشتر به درس و�� خودش و زندگیش میرسید و این وسط ... نفیسه ... همه کاره بود ... نفیسه بود که بسیاری از وقتش را خونه مژگان و اینا میگذروند و حدوا هفت هشت ساعتش را در طول شبانه روز، خونه

مژگان میگذروند ...

تا اینکه در عین ناباوری، دوباره مژگان تب میکنه ... تمام اون روزهای آرام به هم خورد ...�� دوباره مژگان تب کرد و همه بدنش به لرز و رعشه افتاد ... از هوش نمیرفت ... صرع

نداشت ... فقط تب میکرد ... نفیسه که بغض داشت و نزدیک بود هق هق کنه، دستش روی پیشونی مژگان بود و گفت: »مژگانم! من نمیتونم امشب تنهات بذارم ... بذار امشب پیشت

بمونم ...« ... و اینطور شد که از اون شب، طلسم خوابیدن نفیسه در خانه مژگان و اینا شکستهشد ...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

Page 46: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[۲۲:۱۸ ۱۳.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

5#تب_مژگان

]فکر کردم که یه نیم ساعت میشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیحم میکنه و ... اما ...�� دیدم اینجوری نمیشه و باید خیلی دقیق تر از این حرفها مطالعه اش کنم ... اما این پرونده، کد خورده بود!! وقتی پرونده ای کد میخوره، ینی به هیچ وجه نمیشه بیرون برد و باید تمام کارهای تحقیقاتی و مطالعاتیش همونجا صورت بگیره! اینو که شنیدم بیشتر ترغیب شدم که تمام وقتم

ساعت طول12 تا 10را روی این پرونده بذارم ... فقط همینو بگم که حدودا یک ماه، هر روز کشید تا با وسواس و دقت فراوان مطالعه اش کردم.

تازه کار نیستم اما این سومین پرونده داخلی هست که باید تا تهش میرفتم ... چون اکثر پروژه�� هام مشترک و فرامرزی بوده ... اما این پرونده از اولش ... از دیدن حال و روز عمار ... از کد خوردنش... از خط و ربط هایی که تا حاال به دستم داده بود ... همه چیزش خاص بود ... هنوز

نمیدونستم چی در انتظارمه... بسم الله گفتم و با دقت بیشتری نشستم و مطالعه اشکردم ...[

اون شب نفیسه خونه مژگان میخوابه ... و حتی صبح زود هم به خونه شون برنمیگرده ...⚪ بلکه تا دم دمای ظهر خوابیدن و بعدش پاشد و رفت ...

همه از اون شب به بعد، متوجه رابطه عمیق تر مژگان و نفیسه شدند ... خب تا حدی هم⚫ طبیعی به نظر میرسیدکه دو تا دختر با هم خیلی دوست باشند و با هم خیلی رفت و آمد داشته

باشند ... ولی بنظرم اگر این قسمت را از زبون خود مژگان بشنوید بهتره:

»خب نفیسه خیلی مهربون بود ... خیلی هم بی آالیش ... نگاه و لبخنداش خیلی اثرگذار�� بود ... مخصوصا روی ذهن و اعصاب یه آدم تنها و مریض مثل من که مدام تب بی مادری

میگرفت و معلوم نبود اگر دوست عزیز و بی چشمداشتی مثل نفیسه به زندگیش نمیومد چه برسرش میومد؟

Page 47: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

احساس منم از اون شب به نفیسه خیلی تغییر کرد ... ینی جهش پیدا کرد ... شدیدتر شد ...�� مخصوصا وقتی دست روی پیشونیم میذاشت و بدنم را که کوره آتیش شده بود، تیمار میکرد و تا

صبح باالی سرم بیدار بود ...«

اما مژگان در جای دیگر از پرونده، که حدودا دو هفته بعد از اون شب را حکایت میکرد نوشته��بود:

»من و نفیسه که دیگه خیلی بیش از قبال به هم نزدیک شده بودیم، با هم بیرون میرفتیم ... با⚪ هم غذا میخوردیم ... نشست و برخواست میکردیم ... مثل همه دوستی ها ... اما وابستگی بین ما یه جوری شده بود ... جوری که هم هیجان داشت و هم اضطراب ... هم لذت داشت و هم ته دلم را بعضی وقتا خالی میکرد... نمیدونستم چه حس عجیبی هست ... فقط به خاطر مشکالتم

و بیماریم، نفیسه را حتی هدیه خدا میدونستم...«

تا اینکه یک روز بهم گفت: »مژگان! ما حدودا شش ماهه که با هم دوست هستیم اما تو تا⚫ حاال خونه ما نیومدی ... ترتیبی بده تا امشب شام بیایی خونمون ...خوش میگذره ... دوس دارم

اتاقم را ببینی ... خونمون را ببینی ... خالصه بیا ...«

وقتی با بابام مطرح کردم ... بابام مخالفت خاصی نکرد ... یه کم برام عجیب بود که بابام�� مخالفت خاصی نکرد اما حرفی زد که بیشتر منو متعجب کرد ... با لبخندی متعجبانه گفت:

»امشب چه خبره؟! نه تو خونه هستی و نه آرمان!! آه تنهایی ... آه چقدر من تنهایم ... ینی اینقدر بدشانسم که یه خری نیست ما را شام دعوت کنه ...«

از بابام پرسیدم: ینی چی آرمان خونه نیست؟! آرمان کجاست؟��

بابام گفت: آرمان گفته امشب شام با این پسره است ... کیه اسمش؟ ... اسم خوبی داره ...⚪ آهان فرید ... گفته بعد از باشگاه با فرید میرن شام بخورن ...

ذهنم درگیر شد اما خیلی حساس نشدم ... چون این مدت، از حساسیتم روی آرمان کمتر⚫ شده بود ... یه جورایی خیالم راحت بود که با فرید هست و با هم دوست اند و از تنهایی

دراومده...

اون روز هیجان داشتم ... چون یادم نیست آخرین باری که شب، جایی پیش دوستام و یا خونه�� عمه ام خوابیده بودم کی بود؟! چون اصال دوست خاصی هم تا قبل از نفیسه نداشتم ... عمه هم

Page 48: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

که ماشالله فقط محبت خرج میکرد ... اما نمیشد روش حساب کرد که بشه باهاش دوستشد ...

تا اینکه شب شد و بعد از اینکه آماده شدم، با آژانس رفتم خونه نفیسه و اینا ... در و باز کردم��و رفتم داخل ... از دیدن تیپ و قیافه نفیسه متعجب شدم ...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[۰۰:۴۲ ۱۵.۰۷.۱۶دلنوشته های یک طلبه, ]🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

6#تب_مژگان

نفیسه هم متوجه تعجب من شد ... اما خیلی عادی و مثل همیشه، تحویلم گرفت ... منم کم⚫ کم فضا برام عادی شد... کلی حرف زدیم ... رژیمم گذاشتم کنار و درست و حسابی شام

خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم ... تا حدودا نصف شب ... ما توی اتاق نفیسه بودیم و بابا و ماماننفیسه هم واسه خودشون بودند...

تا اینکه کم کم چشمامون داشت سنگین میشد و خوابمون میگرفت ... دیگه خیلی طولش�� ندادیم و آماده شدیم واسه خواب ... وقتی رفتم مسواک بزنم، یه لحظه فکر کردم که آرمان

کجاست؟ آیا برگشت خونه یا؟ ...

وقتی برگشتم به اتاق نفیسه، دیدم رخت خواب ننداخته ... منم خیلی عادی یه بالشت برداشتم�� و گذاشتم روی زمین با بخوابم ... رفتم سراغ گوشیم ... داشتم واسه آرمان اس میدادم که

نفیسه هم مسواک زده بود و برگشت به اتاقش ...

Page 49: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

تا منو دید زد زیر خنده ... گفت چرا پاین خوابیدی دیوونه؟ ... گفتم من همین جا راحتم ...⚪ دستمو گرفت و به زور منو خوابوند روی تخت... دیگه اس دادن واسه آرمان یادم رفت ... گفتم

نفیسه جون مگه با هم تعارف داریم؟ ... اینجوری خوب نیست که تو روی تخت نباشی و رویزمین بخوابی ... تو بیا روی تختت تا من روی زمین بخوابم ...

دیدم فقط خندید ... چراغ خاموش کرد ... درست جایی را نمیدیدم ... گفتم کجایی⚫ شیطون؟ ... اومد کنارم خوابید ... روی تخت یه نفره!! ... گفتم: اگه جات تنگه، تا تخت را

بکشیم شاید کش اومد و تونستی با فراخ بال بیشتری بخوابی! فقیر بیچاره ...

قهقهه خنده اش به آسمون رفت ... گفت عجب تیکه باحالی انداختی ... فراخ بال��نخواستیم ... فراش یار میخوایم ...

گفتم: بخواب! بخواب که داره کارمون به فلسفه و جمالت قصارت میکشه ... بخواب دختر ...��بخواب...]از نقل دو سه صفحه معذورم[

تا صبح ...��

بیشتر از اینکه خجالت بکشم، احساس گناه داشتم... نمیدونم چطوری باید تشریحش کنم ...⚫ معجونی از خجالت و احساس گناه... وقتی پاشدم و رفتم دست و صورتو شستم و وضو گرفتم

برای نماز صبح، فهمیدم نمازم قضا شده ... اما باز هم دلم نیومد و با اینکه نمیدونستم قبلهکدوم طرفه، دو رکعت نماز خوندم...

همش فکر شب گذشته اش میکردم... بعد از نماز، همون پایین تخت دراز کشیدم... صحنه��هایی که فکرش هم نمیکردم مدام جلوی چشمام رد میشد... چشمام را گذاشتم روی هم...

هنوز خوابم نبرده بود که نفیسه با صدای بسیار خسته و چشمای بستش گفت: قبول باشه⚫ حاج خانم! راستی قبله خونه مون را پیدا کردی؟! ... اگر قبله اش را پیدا کردی، یه ندا بده تا ما

هم بدونیم... اصال مگه خونه نفیسه و اینا قبله هم داره؟!

جوابش ندادم ... خوابم برد... حدودا یک ساعت خوابیدم ... با صدای مامانش از خواب بیدار�� شدیم ... گفت: دخترا پاشید که صبحونه تون آماده است... من مدام نگام روی زمین بود و به صورت کسی مخصوصا نفیسه زیاد نگاه نمیکردم... حتی خنده هم نمیکردم اما مجبور بودم که

معمولی برخورد کنم...

Page 50: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

موقع خدافظی شد... نفیسه هم گفت منم میخوام بیام بیرون ... باهام اومد بیرون ... سوار�� تاکسی شدیم ... کنار هم نشسته بودیم که دیدم به گوشیم اس اومد ... رفتم سراغ گوشیم ... دیدم نفیسه اس داده و نوشته: مژگان! نمیخوای اخمتو وا کنی؟! ... دلم داره میگیره دختر ...

اصال از چی ناراحتی؟ ...

نگاش نکردم و بیرون را نگاه میکردم... تا اینکه من میخواستم پیدا شم... نفیسه گفت:⚪ میخوای باهات بیام؟ ... نگاش کردم و با حالت دلخوری ازش پرسیدم: خونمون را بلدم ...

میترسی گم بشم؟!

خندید و خدافظی کرد و رفت ... رسیدم به خونه و درو باز کردم و رفتم داخل... بابام خونه⚫ نبود ... عمه هم نبود ... گشتم و دیدم که آرمان هم خونه نیست ... داشتم به گوشیش زنگ

میزدم که دیدم صدای در اومد... نگاه کردم دیدم آرمانه ...

اومد باال ... سالم کردیم ... آرمان مستقیم رفت سراغ حمام و دوش گرفت ... من گشنم��بود ... یه چیزی از یخچال آوردم بیرون و شروع به خوردن کردم که دیدم آرمان هم اومد...

احساس کردم خیلی حوصله نداره ... دستمو بردم به طرف دستاش و میخواستم دستشو�� بگیرم که دیدم یهو دستش را کشید ... تعجب کردم ... گفتم: چیه داداشی؟ چیزی شده؟ ... حرفی زد که نمیدونستم چی بهش بگم... گفت: »تو نمیفهمی ... تو دختری... غذاتو بخور و

حرف نزن!!«

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۱۷]

[Photo] داستانی مستند اول قسمت مژگان ��انتشار ��تب

Page 51: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

. نیست جایز لینک و منبع ذکر بدون مطالب انتشار

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۱۷]

💠� 💠� 💠� 💠� 💠�

_ مژگان# 1تب

⚫ ... ... ها بچه دور پروانه مثل داشتم مرخصی روز سه بودم برگشته ماموریت از که نبود وقت خیلی ... ماموریت از وقتی بیارم در دلشون از جوری یه را ماه سه دو این نبودن بلکه میگشتم خانمم و

... کنم جور و جمع را خودم که میکشه طول و دپرسم هفته دو تا حداقل برمیگردم، لبنان های

💠 ... » « ... من، غیاب در معموال بکنه عمار حفظ خدا اداره برگشتم و شد تموم هم مرخصی باالخره ... ... ... ای پرونده جریان بود دمق خیلی دیدمش، اینبار وقتی اما میکشه دوش به هم را من وظایف

: ... کرد شروع و کرد باز را بزرگی پوشه عمار، شد گرفته خیلی دوتامون حال که کرد تعریف برام را

💠 ! سال اوایل جان پلیس 92محمد به را دخترشان شدن گم خبر شیراز، در ای خانواده که بوده... کردند شدیدی نگرانی ابراز داشت، دختر آن که بدی روحی وضعیت خاطر به و اعالم

به ⚪ دختر و بود داده رخ قبلش روز سه دقیقا که بود دختر مادر مرگ روحی، بد وضعیت این علت... نبوده کردن صحبت به قادر و بود آمده بند زبانش روز دو اندوه، شدت خاطر

اداره �� ترین نزدیک به نگران، و آشفته بسیار و ندیدند رختخوابش در را دختر سوم، روز صبح... دادند را او مفقودی گزارش و کرده مراجعه محل آگاهی

💠 ... اینکه ... تا میشد بدتر و بد بسیار خانواده وضعیت کشید طول روز دو حدودا شدن، گم این » حدودا » و مژگان نامش که نگرانی 19دخترک، از را همه و کرد مراجعه خانه به داشت، سن سال

... آورد در

Page 52: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

یک ⚫ حدودا برخالف مژگان، که بود این شد، خانواده و فامیل اعضای همه بیشتر بهت باعث آنچهدر و میکرد گریه قشنگ هم و بود صدایش در خاصی آرامش هم و میزد حرف هم گذشته، هفته

... نمیریخت خودش

حدودا ] �� ای پرونده طول 800عمار، در را جزییاتش تمام حتی که روبروم گذاشت را ای صفحه] : ... که بود آمده پرونده در بود آورده در اخیر روز پنجاه حدود

💠... ... ... میرفت راه میخورد غذا مژگان میگذشت طبیعی خیلی و بود عادی چیز همه الظاهر علی... ... ... میرفت... عزیزانش آغوش در بوسید می حتی و میکرد عواطف ابراز میزد حرف مینشست

... بعضی با و میزد حرف هم تلفن با گاهی، از هر وسط، این در بود حاکم طبیعی وضعیت خالصه ... داداش و پدر و نمیرفته آنجا به قبال که دوستانی میرفتند منزلش به و داشت رابطه دوستانش

... نمیشناختند را آنها کوچکش

💠 ... ... فرا را او بدن شدیدی تب و شد بد دوباره مژگان حال نهار سر روز ده از پس حدودا اینکه تا ... شب... مخصوصا بود کرده تجربه بار چهار سه حدودا روز، ده این طول در تب این نمونه گرفت

... و پدر و ها عمه و بود یافتن شدت حال در مدام تب بودند کرده سپاری خاک را مادرش که اولی... » بودند » او وضعیت نگران بسیار داشت، نام آرمان که کوچکش داداش

⚫ ... و اعضا تمام و شده تشنج سبب باشد، زیاد وقتی تب چون کند تشنج نکند خدا که میترسیدند ... آورد می وجود به را بدتری وضعیت و شده خارج کنترلش حیطه از فرد، جوارح

و ⚪ بررسی از پس و شد حاضر مژگان سر باالی فورا میکرد، زندگی آنها همسایگی در که دکتر... ... ... ... « : بگذرد باید ندارد درمان و دارو بدهد صبر او به خدا است مادری بی تب گفت فقط معاینه،

... ... ... آرام او به میتوانم بخواهید اگر است مقاومی دختر بدهید فرصت مژگان به بگذرد زمان بایدبزنم ...« بخش

💠 ... ... « : ... بخش آرام کنم صبر باید میکنم صبر گفت داغش، داغ بدن و باز نیمه چشمان با مژگان اما»... ... باشم... تنها کمی میخوام کنید خلوت را اینجا کمی و بیاورید برایم را تلفن لطفا فقط نزنید

💠 ... ... تلفن با ساعت نیم حدودا میلرزید دستش خیلی بود داشته نگه دستش در زور به را تلفن ... را اش پیشانی و کرد نگاه او به و آمد سرش باالی اش عمه وقتی ساعت، نیم از پس زد حرف ... ... خیلی حاال و شده کمتر هم خیلی شده کمتر هم تبش و است عادی چیز همه دید گذاشت، دست

... برده خوابش بود، کرده تحمل که فشاری و خستگی از دریایی، پری مثل آرام،

Page 53: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour💠� 💠� 💠� 💠� 💠�

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۱۰ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۲۱]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 2تب

ساعت �� ... 6حدود عمه به رو داد، جواب آیفون به آرمان وقتی آمد صدا به منزل زنگ که بود عصر... » « : داره کار مژگان با و آمده نفیسه نام به دختری گفت و کرد

💠 ... ... زبان و سر بسیار معمولی اندامی با دختری کرد تعریف مژگان عمه که چیزی طبق نفیسه، ... ... کرده... ست شالش رنگ با که رنگ صورتی چسبان و جلف نسبتا شلواری و مانتو با خونگرم دار

: درسته؟... باشه؟ خواب هنوز باید مژگان گفت متعارف، های علیک و سالم از پس و آمد باال بود

⚫ ... ... : داشتی؟ باهاش کاری خوابه هنوز آره گفت عمه

⚪... ... ... ... : پیشش اومدم کرده تب دوباره شنیدم پیشش اومدم آره داد جواب نفیسه

💠 ... تلفنی نفیسه با مژگان البد که کردند فکر خودشان با داشت خبر مژگان تب جریان از نفیسه : ... اگر گفت نفیسه کردند، دعوت پذیرایی به را نفیسه وقتی خاطر، همین به هماهنگه و زده حرف

... ... ... باشه تر راحت هم مژگان شاید اینجوری اتاقش توی برم میخوام مژگان پیش برم بدید اجازه

بیدار �� مثال را مژگان و میره زودتر نشه، ناراحت مژگان اینکه برای قبلش اما نکرد مخالفتی عمه ... در دم که میبینه را نفیسه میکنه، نگاه سرش پشت به تا میکنه مرتب هم را اتاق کم یه و میکنه

... ... : زندگی توش داره آدم باالخره همینجوریه هم ما خونه باشید راحت میگه لبخند یه با و هت اتاق! جون... عمه برسید کارتون به شما میکنه

Page 54: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

لیوان ⚫ تا دو خاطر همین به و نیست خبری هیچ که میبینه عمه و میکشه طول ساعتی نیم حدودا ... ... ... باز آرام را در وقتی میزنه در بزنه در که میکرد حکم ادب مژگان اتاق دم میبره شربت

... هم... نفیسه بازه نیمه هم چشماش و گذاشته نفیسه پاهای روی را سرش مژگان که میبینه میکنه... میکرده نوازش را مژگان موهای داشته آرام آرام

⚪ ... با چجوری داغدارش زاده برادر که میدید چون بود خوشایند خیلی عمه برای صحنه این دیدنپیش خوب داره چیز همه و نیست خبری هم مادری بی لرز و تب از و کرده پیدا آرامش دوستش

میره...

بهتر �� مژگان حال و آرامش هم روز هر و شد بیشتر روز به روز مژگان منزل به نفیسه رفت و آمد ... هاش زاده برادر از و بیاد مژگان خونه به نمیتونسته عمه که هایی موقع حتی میشد قبل از

... انگار که میرسوند اونها به را خودش زود جوری هم نفیسه میزده زنگ نفیسه برای کنه، مراقبت!! خانم عمه زنگ منتظر و بوده در پشت

💠 ... آرمان حتی که جوری بود متفاوت خیلی مژگان خونه توی نفیسه راحتی های هم 12تیپ ساله ... و ... نشست هم با راحتی به و میبرد لذت میگفت نفیسه آبجی بهش دیگه که نفیسه دیدن از

... میکردند برخواست

خونشون ⚫ حمام کنار از اتفاقی خیلی روز یه که میشد آماده جدید ترم برای داشت کم کم مژگان ... ... صدای که میشنوه میکنه دقت که خوب میرسه گوشش به آرامی و خفیف صدای میشه رد

... آرمان که میفهمه هست ...12آرمان ... تاسف کمال با میکرده ارضاعی خود داشته ساله

⚪ ... چون و میکنه مشغول را فکرش روزها مسئله، این میشه ناراحت و میرزه هم به خیلی ... ... غصه این اما میخوره داداشش غصه خیلی بزرگتر، خواهر عنوان به بوده کرده فوت مادرشون

... ببره کسی پیش را داداشش آبروی و بگه کسی به نمیتونسته را

💠 ... با آرمان درباره میکنه شروع و میکنه باز را صحبت سر بود خونشون نفیسه که روز یه اینکه تا ... آرمان اندازه داداش یه میخواسته دلش و هست گلی پسر آرمان چقدر اینکه و زدن حرف مژگان

... حرفها این از و باشه داشته

💠 : دلمه توی آرمان از ای غصه یه گفت و کرد صحبت به شروع دید، مناسب را موقعیت که مژگان ... ... ... بدتر که میدونم بگم بابام به نکردم جرات حتی میشم دیوونه دارم کنم چیکار نمیدونم که

... ... ناراحتم... خیلی و نمیکردم فکرش اصال بزنم حرف خودش با مستقیما نمیتونم حتی میشه

Page 55: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

⚫ : بذار خب میگه همیشگیش لبخند و آرام حالتی با نبود، نگران هم چندان انگار که نفیسه اما ... ... ... قتل نمیخوره اش قواره و قد به که هم شراب و عرق نیست که دزدی اهل آرمان، بزنم حدس

... ... مورد یک میمونه فقط پس نزن حرفشو اصال هم غارت و

⚪ : چی؟ میپرسه ازش گرد چشمانی و تعجب حالتی با مژگان

💠 ... ... ! : خاصی چیز بابا هیچی میکنی؟ نگام اینجوری داری چرا وا میگه و میزنه لبخند نفیسه ... جنسی انحرافات دچار که اینه اونم و میمونه احتمال یک فقط بگم میخواستم بگم نمیخواستم

... باشه شده

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۱۱ ۰۷ ۱۶ :۲۳ ۱۴]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 3تب

💠 ... سن هم دختر یه میشه مگه چی؟ ینی میمونه دهان به انگشت نفیسه، زیرکی همه این از مژگان! ) باشه؟ ) داشته معموالت و بفهمه سالش و سن از بیشتر همه این تقریبا اون سال و

💠 : میکنم فکر اما شده اینجوری کی از نمیدونم میگه و میکنه تایید را نفیسه حرف مژگان ... ما انداختتش حال و روز این به بوده خونه توی مادرمون نبودن غم درباره روزها این که فشارهایی

... ... و سن اون باالخره میشد ذوب و میسوخت داشت هم آرمان اینکه با نبود اون به حواسمون اصال... ... ... نمیدونم میکنم تب مدام که منم است بقیه از کمتر هم تحملش و هست کم سالش

⚫! : سراغت؟ میاد موقعی چه معموال گفت نفیسه

Page 56: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

⚪! ! : نمیفهمم منظورتو چی؟ ینی پرسید تر متعجبانه اینبار مژگان،

💠! ! ! : سراغت؟ میاد تنهایی باهاش وقتی معموال میگم دیگه معلومه وا گفت نفیسه

💠... ! ! ! : نمیاد که من سراغ کردی؟ فکر چی خانم احمق نه گفت بود افتاده دوزاریش تازه که مژگان... ... خودش سراغ میره بگم چجوری

... ! ! : که این تو سراغ میاد کردم فکر من بابا ای گفت شد تر آروم وقتی و کرد بلندی خنده نفیسه... ... بدبخته آرمان چقدر دیگه ببین نیست مشکلی

⚫! ... : بدبخته؟ آرمان چی ینی کنا صحبت درست داداشم درباره گفت مژگان

⚪]. [ ... : معذورم پاراگراف دو میزان به نفیسه مطالب ادامه نقل از همین ینی گفت نفیسه

💠 ... ... ... : خود مشکلش خوبیه پسر خیلی اون نشده کثیف اینقدر هنوز داداشم نه گفت مژگان... ... بشه... پرپر چشمم جلوی مامانم امانت نمیذارم میگیرم واسش خوب مشاور یه خودم ارضاییه

💠 : پسرها ... احساسات از من گفت نفیسه شد راحت مژگان خیال حدی تا که زد حرفی نفیسه ... ... حرفای و نکات میشناسی که را کمالی خانم نیستم هم اطالع بی اما ندارم دقیقی اطالع چندان « : ... دردسر به کنجکاوی خاطر به دخترها میگفت کمالی خانم نمیره یادم هیچوقت که زد خوبی خیلی

! پسر و نشاند جایش سر باید را کنجکاو دختر بودن جسور و سری خیره خاطر به پسرها و افتند می»... کرد تر اجتماعی باید را جسور

⚪! : چی؟ که حاال خب گفت مژگان

💠 ... : و ندیده کسی و است خونه توی بس از گلت آقاداداش که همین همین که حاال گفت نفیسه ... مثال که تو میزنه مسائل اینجور به دست و کنه چیکار نمیدونه شدین، تکراری واسش هم شماها

... ! فقط تو اما ها نشه جسارت کردی؟ کار چه شدنش تر اجتماعی برای هستی، مادرش جای... و اجتماع و بیرون به نیازش احساس نه کنی تموم حقش در میتونه خونه توی را خواهری

💠 ... : واسه دوست دنبال برم باید من مگه بودم؟ گرفته را جلویش مگه حاال خب گفت مژگان! چیه؟ ... به چی نمیدونی نداشتی، داداش چون تو میزنیا حرفایی داداشم؟

Page 57: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

💠 ... ! : بشه که بدم ترتیبی بتونم شاید بکشی رخم به را نداشتنم داداش نمیخواد حاال گفت نفیسهواسش ... ... یکی بتونم کنه خدا فقط کرد آنالینش کال و درآورد تنهایی از را داداشت

⚫ ... ... : همینجوری کن پیدا داداشم برای خودت مثل یکی گفت و کرد قطع را نفیسه حرفای مژگانتا ... باشه خودش جنس از و باشه راحت باهاش بتونه داداشم که باشه هم یکی راحتم تو با من که

نکنه ... تهدیدشون هم خطری

⚪! : جون آبجی چشم گفت و گذاشت مژگان دستای روی را دستش و کشید عمیقی نفس نفیسه... ... ... پوسید ... دلم بابا بخند و کن باز را اخمت کم یه حاال نفیسه عهده به بذارش من با اون

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۱۲ ۰۷ ۱۶ :۲۱ ۲۹]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 4تب

انداز ] �� چشم با میکنم، بینی پیش را پرونده یک دنباله و میگیرم کار به را حدسم قدرت وقتی ... چون میکرد داغونم داشت داشتم، االن تا پرونده این در که بینی پیش اما میکنم دنبال هم بهتری... ... وسطه خودمون مملکت های بچه قصه کنم ولش نمیتونستم نه و بود قوی حدس قابل نه

... امنیتی مسئله و کجا اینا خدایا اما غافلیم ازشون و هستن برمون و دور االن که هایی بچه مسئله] بگم! ... را دنبالش بذارید کجا؟

💠 ... : درباره ... پیش روز چند یادته سالم گفت و زد زنگ مژگان به نفیسه روز یه گذشت روز سه دوآرامش ... ... خاطر به و شده هرجور داشتم دوس بودم فکرش تو خیلی زدیم؟ حرف هم با داداشت

ساعت ... ... ... عصر بیارم درش و تنهایی از خونتون ...5یا 5تو میام جدیدش دوست با بعد به نیم و

Page 58: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

💠 ... ... : ... شد خوب بیا باشه گفت فقط نداشت خبر هم چیزی از چون بگه؟ چی نمیدونست مژگاننمیکنم ... ... فکر هم زبان کالس امروز چون باشه خونه هم آرمان که میدم ترتیبی کردی خبرم

... باشه داشته

ساعت �� حدود ...6عصر که بود

ای ... ⚫ صحنه با کرد، باز را واحدشون در وقتی اما زد را آیفون مژگان، و دراومد صدا به خونه زنگحدودا ... ... ورزشکار و هیکلی پسر یه با نفیسه دید نداشت را انتظارش اصال که شد 20مواجه

!! شد ... ... وارد خونه در از میرسن خودشون به خیلی که پسرایی اون از ساله

عادی ... �� خیلی و کنه کنترل را تعجبش کرد تالش کنه چیکار و بگه چی بود مونده که مژگاندستش ... ... حتی مژگان با هم و داشت نفیسه با هم که راحتی برخورد و پسر اون اما کنه برخورد

... بود ... ... کرده گیج را مژگان بیشتر کرد امتناع مژگان اما بده دست مژگان با تا آورد جلو را

چیکار �� و بگه چی نمیدونست و کرد سرایت هم آرمان به حتی اوضاع، بودن عادی غیر و تعجب ایننشست ... ... ... و کرد تعجب و کرد سالم و اومد آرمان کرد صدا را آرمان مژگان، اینکه از بعد کنه

؛ ... : ... �� ها بچه کرد بش و خوش و معاشرت به شروع نفیسه اینکه تا بودند ساکت همه اولشداداش ... ... ... ... هم پسر گل این خودم عشق هستند خانم مژگان ایشون ها بچه ؛ فرید فرید

... کردم ... ... تعریفش کلی که همون آرمان آقا جون مژگان

زمان ... ⚪ متوجه اصال خندیدن و گفتن و خوردن میوه و خوردن چایی ساعت نیم حدودا از بعدهمینجوری ... دارن و اند شده فرید تیپ و ها حرف مبهوت که میبینن میان خودشون به تا نبودن

گفت ... و گپ و معاشرت همه این از میکنند کیف

راحت ... ⚫ نمیتونستند چندان همین خاطر به نبودند ای هرزه های بچه که آرمان و مژگان خبو ... بود شده کاسته ساعت سه دو اون طول در هم اولیشون حساسیت از خب اما کنند برخورد

... نمیکردند نگاه هم به برانگیز تعجب حالت با خیلی دیگه

💠 : از ... میگه و میزنه زنگ بعدش و میده اس نفیسه واسه مژگان شب، گذشت باالخره روز اون ... ... ! سال و سن این با را فرید انتظار شدم شوکه خب بهت بگم چی نمیدونم امروز بابت

... خندیدیم ... ... ... و کردیم معاشرت کلی ها مدت از بعد ممنونم بود خوب چیز همه کال اما نداشتم

Page 59: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

💠 ... ! : من واسه گذشته خوش بهت که همین جونم جون آبجی مرسی گفت مژگان جواب در نفیسهمیبرم ... ... ... لذت میبینم هات خنده و هستم تو پیش هروقت گذشت خوش خیلی منم به کافیه

⚪... ... : نکن زوم آرمان روی خیلی دیگه برم و بگم چیزی یه راستی میگه نفیسه مکالمه، پایانبکنی ... ... ... باید که کاری تنها تو فقط کنه چیکار میدونه درسته کارش خیلی اون فرید به بسپارش

با ... ... بذار بشه بزرگ پسرونه کامال سبک به آرمان بذار بردار آرمان روی از را حساسیت که اینهکنه ... پیدا پر و بال ها بچه بقیه و فرید

برداشته ⚫ آرمان روی از حساسیتش میگذشت، که روز هر هم مژگان و گذشت هفته سه دو حدودا ... ... شده ... بیشتر نشاطش بود شده ورزش و باشگاه اهل هم آرمان چون داشت دلیل اینم میشد

میخورد ... غذا خوب و میشد تر انرژی و باحال خیلی میگرفت، دوش و میرفت حمام به وقتی بودو...

و �� درس به بیشتر بود، شده کمتر آرمان خاطر به مژگان استرس و تمرکز چون مدت، این دراز ... ... ... بسیاری که بود نفیسه بود کاره همه نفیسه وسط این و میرسید زندگیش و خودشخونه روز، شبانه طول در را ساعتش هشت هفت حدوا و میگذروند اینا و مژگان خونه را وقتش

میگذروند ... مژگان

دوباره ... ... �� خورد هم به آرام روزهای اون تمام میکنه تب مژگان دوباره ناباوری، عین در اینکه تاتب ... ... ... فقط نداشت صرع نمیرفت هوش از افتاد رعشه و لرز به بدنش همه و کرد تب مژگان

: گفت ... و بود مژگان پیشونی روی دستش کنه، هق هق بود نزدیک و داشت بغض که نفیسه میکرد ... »... ... ! از» که شد اینطور و بمونم پیشت امشب بذار بذارم تنهات امشب نمیتونم من مژگانم

شد ... شکسته اینا و مژگان خانه در نفیسه خوابیدن طلسم شب، اون

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۱۳ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۱۸]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

Page 60: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

_ مژگان# 5تب

اما ... ...��] و میکنه توجیحم هم عمار و میزنم حرف عمار با میشینم ساعت نیم یه که کردم فکرکد ... پرونده، این اما کنم اش مطالعه حرفها این از تر دقیق خیلی باید و نمیشه اینجوری دیدم

!! کارهای تمام باید و برد بیرون نمیشه وجه هیچ به ینی میخوره، کد ای پرونده وقتی بود خورده ! را وقتم تمام که شدم ترغیب بیشتر شنیدم که اینو بگیره صورت همونجا مطالعاتیش و تحقیقاتی

روز ... هر ماه، یک حدودا که بگم همینو فقط بذارم پرونده این با 12تا 10روی تا کشید طول ساعت. کردم اش مطالعه فراوان دقت و وسواس

پروژه ... �� اکثر چون میرفتم تهش تا باید که هست داخلی پرونده سومین این اما نیستم کار تازهکد ... ... ... از عمار روز و حال دیدن از اولش از پرونده این اما بوده فرامرزی و مشترک هام

هنوز... ... ... بود خاص چیزش همه بود داده دستم به حاال تا که هایی ربط و خط از خوردنش]... ... کردم اش مطالعه و نشستم بیشتری دقت با و گفتم الله بسم انتظارمه در چی نمیدونستم

تا ... ... ⚪ بلکه برنمیگرده شون خونه به هم زود صبح حتی و میخوابه مژگان خونه نفیسه شب اونرفت ... و پاشد بعدش و خوابیدن ظهر دمای دم

طبیعی ... ⚫ هم حدی تا خب شدند نفیسه و مژگان تر عمیق رابطه متوجه بعد، به شب اون از همهباشند ... داشته آمد و رفت خیلی هم با و باشند دوست خیلی هم با دختر تا دو میرسیدکه نظر به

: بهتره بشنوید مژگان خود زبون از را قسمت این اگر بنظرم ولی

بود ... ... ...» �� اثرگذار خیلی لبخنداش و نگاه آالیش بی هم خیلی بود مهربون خیلی نفیسه خبو میگرفت مادری بی تب مدام که من مثل مریض و تنها آدم یه اعصاب و ذهن روی مخصوصا

سرش بر چه نمیومد زندگیش به نفیسه مثل چشمداشتی بی و عزیز دوست اگر نبود معلوممیومد؟

شد ... ... ...�� شدیدتر کرد پیدا جهش ینی کرد تغییر خیلی نفیسه به شب اون از منم احساستا و میکرد تیمار بود، شده آتیش کوره که را بدنم و میذاشت پیشونیم روی دست وقتی مخصوصا

بود ...« بیدار سرم باالی صبح

💠: بود نوشته میکرد حکایت را شب اون از بعد هفته دو حدودا که پرونده، از دیگر جای در مژگان اما

هم ... » ⚪ با میرفتیم بیرون هم با بودیم، شده نزدیک هم به قبال از بیش خیلی دیگه که نفیسه و منیه ... ... ... ما بین وابستگی اما ها دوستی همه مثل میکردیم برخواست و نشست میخوردیم غذا

Page 61: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

را ... ... دلم ته هم و داشت لذت هم اضطراب هم و داشت هیجان هم که جوری بود شده جوری ... ... بیماریم، و مشکالتم خاطر به فقط هست عجیبی حس چه نمیدونستم میکرد خالی وقتا بعضی

»... میدونستم خدا هدیه حتی را نفیسه

⚫ ! « : حاال تا تو اما هستیم دوست هم با که ماهه شش حدودا ما مژگان گفت بهم روز یک اینکه تارا ... ... ... اتاقم دارم دوس میگذره خوش خونمون بیایی شام امشب تا بده ترتیبی نیومدی ما خونه

بیا ... ... ...« خالصه ببینی را خونمون ببینی

مخالفت ... ... �� بابام که بود عجیب برام کم یه نکرد خاصی مخالفت بابام کردم مطرح بابام با وقتی « : چه ... امشب گفت متعجبانه لبخندی با کرد متعجب منو بیشتر که زد حرفی اما نکرد خاصی

... ... !! که! بدشانسم قدر این ینی تنهایم من چقدر آه تنهایی آه آرمان نه و هستی خونه تو نه خبره؟کنه ...« دعوت شام را ما نیست خری یه

💠 ! : کجاست؟ آرمان نیست؟ خونه آرمان چی ینی پرسیدم بابام از

⚪... ... ... : داره خوبی اسم اسمش؟ کیه است پسره این با شام امشب گفته آرمان گفت بابامبخورن ... ... شام میرن فرید با باشگاه از بعد گفته فرید آهان

شده ... ⚫ کمتر آرمان روی حساسیتم از مدت، این چون نشدم حساس خیلی اما شد درگیر ذهنم... دراومده ... تنهایی از و اند دوست هم با و هست فرید با که بود راحت خیالم جورایی یه بود

خونه ... �� یا و دوستام پیش جایی شب، که باری آخرین نیست یادم چون داشتم هیجان روز اون ... ! که هم عمه نداشتم نفیسه از قبل تا هم خاصی دوست اصال چون بود؟ کی بودم خوابیده ام عمه

شد ... ... دوست باهاش بشه که کرد حساب روش نمیشد اما میکرد خرج محبت فقط ماشالله

و ... �� کردم باز و در اینا و نفیسه خونه رفتم آژانس با شدم، آماده اینکه از بعد و شد شب اینکه تاشدم ... ... متعجب نفیسه قیافه و تیپ دیدن از داخل رفتم

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

Page 62: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۱۵ ۰۷ ۱۶ :۰۰ ۴۲]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 6تب

کم ... ... ⚫ کم منم گرفت تحویلم همیشه، مثل و عادی خیلی اما شد من تعجب متوجه هم نفیسه ... ... و خوردیم شام حسابی و درست و کنار گذاشتم رژیمم زدیم حرف کلی شد عادی برام فضا

هم ... ... نفیسه مامان و بابا و بودیم نفیسه اتاق توی ما شب نصف حدودا تا کردیم نگاه تلوزیون... بودند خودشون واسه

ندادیم ... �� طولش خیلی دیگه میگرفت خوابمون و میشد سنگین داشت چشمامون کم کم اینکه تاآیا ... کجاست؟ آرمان که کردم فکر لحظه یه بزنم، مسواک رفتم وقتی خواب واسه شدیم آماده و

یا؟ ... خونه برگشت

و ... �� برداشتم بالشت یه عادی خیلی منم ننداخته خواب رخت دیدم نفیسه، اتاق به برگشتم وقتیهم ... ... نفیسه که میدادم اس آرمان واسه داشتم گوشیم سراغ رفتم بخوابم با زمین روی گذاشتم

اتاقش ... به برگشت و بود زده مسواک

دستمو ... ... ... ⚪ راحتم جا همین من گفتم دیوونه؟ خوابیدی پاین چرا گفت خنده زیر زد دید منو تا ... ... جون نفیسه گفتم رفت یادم آرمان واسه دادن اس دیگه تخت روی خوابوند منو زور به و گرفت

تو ... ... بخوابی زمین روی و نباشی تخت روی تو که نیست خوب اینجوری داریم؟ تعارف هم با مگهبخوابم ... زمین روی من تا تختت روی بیا

شیطون؟ ... ... ... ...⚫ کجایی گفتم نمیدیدم را جایی درست کرد خاموش چراغ خندید فقط دیدم : ... !! اومد ... کش شاید بکشیم را تخت تا تنگه، جات اگه گفتم نفره یه تخت روی خوابید کنارم اومد

... ! بیچاره فقیر بخوابی بیشتری بال فراخ با تونستی و

نخواستیم ... ... ...�� بال فراخ انداختی باحالی تیکه عجب گفت رفت آسمون به اش خنده قهقههمیخوایم ... یار فراش

Page 63: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

💠... ... ! : دختر بخواب میکشه قصارت جمالت و فلسفه به کارمون داره که بخواب بخواب گفتم] معذورم...] صفحه سه دو نقل از بخواب

صبح ...�� تا

⚫... ... کنم تشریحش باید چطوری نمیدونم داشتم گناه احساس بکشم، خجالت اینکه از بیشتر ... گرفتم وضو و شستم صورتو و دست رفتم و پاشدم وقتی گناه احساس و خجالت از معجونی

کدوم ... قبله نمیدونستم اینکه با و نیومد دلم هم باز اما شده قضا نمازم فهمیدم صبح، نماز برای... خوندم نماز رکعت دو طرفه،

💠 ... ... هایی صحنه کشیدم دراز تخت پایین همون نماز، از بعد میکردم اش گذشته شب فکر همش... ... هم روی گذاشتم را چشمام میشد رد چشمام جلوی مدام نمیکردم هم فکرش که

⚫ : حاج باشه قبول گفت بستش چشمای و خسته بسیار صدای با نفیسه که بود نبرده خوابم هنوز ... ! هم! ما تا بده ندا یه کردی، پیدا را اش قبله اگر کردی؟ پیدا را مون خونه قبله راستی خانم

! داره؟... هم قبله اینا و نفیسه خونه مگه اصال بدونیم

💠 ... ... شدیم ... بیدار خواب از مامانش صدای با خوابیدم ساعت یک حدودا برد خوابم ندادم جوابش ... : کسی... صورت به و بود زمین روی نگام مدام من است آماده تون صبحونه که پاشید دخترا گفت

... برخورد معمولی که بودم مجبور اما نمیکردم هم خنده حتی نمیکردم نگاه زیاد نفیسه مخصوصاکنم...

💠 ... ... ... سوار بیرون اومد باهام بیرون بیام میخوام منم گفت هم نفیسه شد خدافظی موقعدیدم ... ... ... گوشیم سراغ رفتم اومد اس گوشیم به دیدم که بودیم نشسته هم کنار شدیم تاکسی

... ... ! ! : چی از اصال دختر میگیره داره دلم کنی؟ وا اخمتو نمیخوای مژگان نوشته و داده اس نفیسهناراحتی؟ ...

⚪ : ... ... میخوای گفت نفیسه شم پیدا میخواستم من اینکه تا میکردم نگاه را بیرون و نکردم نگاش ... : گم ... میترسی بلدم را خونمون پرسیدم ازش دلخوری حالت با و کردم نگاش بیام؟ باهات

بشم؟!

⚫... ... نبود ... خونه بابام داخل رفتم و کردم باز درو و خونه به رسیدم رفت و کرد خدافظی و خندیددیدم ... ... که میزدم زنگ گوشیش به داشتم نیست خونه هم آرمان که دیدم و گشتم نبود هم عمه

... ... آرمانه دیدم کردم نگاه اومد در صدای

Page 64: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

یه ... ... ... ... �� بود گشنم من گرفت دوش و حمام سراغ رفت مستقیم آرمان کردیم سالم باال اومد... اومد هم آرمان دیدم که کردم خوردن به شروع و بیرون آوردم یخچال از چیزی

بگیرم ... �� دستشو میخواستم و دستاش طرف به بردم دستمو نداره حوصله خیلی کردم احساس ... : که ... ... زد حرفی شده؟ چیزی داداشی؟ چیه گفتم کردم تعجب کشید را دستش یهو دیدم که

»!! ... ... « : ... نزن حرف و بخور غذاتو دختری تو نمیفهمی تو گفت بگم بهش چی نمیدونستم

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۱۵ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۱۷]

_ مژگان# 7تب

من ... باالخره خب اما کنه پنهان را اشکش و میکنه تالش و میبره رنج چیزی از داره که بود معلوممنم... ... ... یخچال سر رفت پاشد داره مشکلی یه آرمان که میدونستم هرکسی از بهتر خواهرشم

... پشت ... رفتم کشید طول خوردنش آب کم یه کردم احساس میخوردم را ام میوه داشتم... نمیزنی ... ... حرف باهام چرا جون آرمان گفتم هاش شونه روی گذاشتم دستمو سرش

یهو ... و برگشت طرف به آرمان نه؟ یا داشتین برخورد باهاش را ای صحنه چنین حاال تا نمیدونم ... ... : ... من رفت زود چرا میخوام مامانمو من گفت داد و جیغ و اشک حالت با شد منفجر بمب مثل... ... ... دختری ... تو کجاست مامانم باشم پیشش دیشب داشتم دوس من میخوام را الهه مامان

چمه ... ... من که بفهمه زدن، حرف بدون بتونه که باشه مامان باید فقط حرفمو نمیفهمی

داشتم کدری احساس و بودم کالفه بود اومده پیش که ماجراهایی و نفیسه پیش و دیشب از که منم ... ... و بگیرمش بغل تو نذاشت آشپزخونه کف پیشش نشستم بودم، کرده کنترل خودمو زور به و

خوبی ... ... ... روزای داشتیم مادر که روزایی بود اومده یادم ریختم اشک سیر دل یه بغلش توی برمبود ... ... موقع اون ما زندگی خوب روزای اصال بود

Page 65: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

من ... میکنه گریه عصبانیت و عصبی فشار با آرمان که دیدم کردم، دقت تامون دو حاالت به وقتیمیکردم ... گریه گناه و احساسی فشار از هم

اومد ... خطرناک حدس یه آرمان، خوردی اعصاب و فیزیکی حاالت از سراغم اومد بدی فکر ... : ... ! : تا ... فرید خونه گفت آرمان بودی؟ کی خونه دیشب تو آرمان پرسیدم ازش دلهره با سراغم

یه ... ... میشد بد حالم داشت چرخید سرم دور دنیا و شد تقویت میدادم که احتمالی گفت، اینو: میزنه ... صدا منو فریاد و داد و گریه با داره و هست سرم باالی آرمان دیدم اومدم خودم به لحظه

... ! شد؟ ... چی مژگان مژگان

... ... روی را خودم جاش سر برگشت حالم وقتی رفتم و دارم نگه باز نتونستم را چشمام دوباره ... ... و آورد فشار سینم روی سرم باالی از دستی پاشم، میخواستم تا کردم تعجب دیدم تختخوابم

... ... ! : پیشت من کن استراحت بخوری تکون جات سر از نباید تو جان مژگان بخواب گفت بهم آرومهستم....

... ... راحتی لباس یه با که است نفیسه دیدم کردم نگاش و برگردوندم را سرم شناختم را صدا فورا ... ... ... تا نشسته پیشش هم آرمان که دیدم وقتی شد چهارتا بود دوتا چشمام اما سرم باالی نشسته ... به راضی و آرام خیلی هم آرمان ظاهر بودم ندیده آرمان کنار تیپ این با و اینجوری را نفیسه حاال

!! میومد نظر

... ... ... ... احوال و اوضاع همین توی نیامد هم بدم بگم؟ دروغ چرا نشدم خوشحال اما نزدم حرفی! ! : بهتری؟ خانم مژگان سالم گفت که شنیدم هم دیگه صدای یه که بودم

... ... ... ... این با میشه مگه میشه؟ مگه من خدای وای طرفش به برگشتم وقتی گرفتم قلب تپشهم فرید و تخت روی باشم خوابیده فرید جلوی ام، خورده هم به ظاهر وضعیت و خونه توی تیپ

!! میدید منو داشت قشنگ

! میکنید؟ چیکار اینجا شما گفتم ... ! : که بیا که من واسه زد زنگ آرمان تا خودمونه از فرید جون مژگان باش راحت گفت نفیسه

... بده انجام بربیاد دستش از کمکی اگر و اینجا بیاد تا زدم زنگ فرید به منم شده، بد حالش مژگان... نگذاشت کم هم فرید

! ! دادین؟ زحمتی چه فرید آقا به مگه گفتم درمیاوردم شاخ داشتم! ! : نداده جواب رژیمت کنم فکر سنگینی خیلی ماشالله گفت و کرد آمیز شیطنت ای خنده نفیسه

... ! ماشالله که هم فرید کشید را زحمتش جون فرید باال بیاریمت نمیتونستیم که آرمان و من چونورزشکار...

Page 66: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

گوششون؟ ... ... ... ... زیر بزنم میکردم؟ چیکار باید کردم کنترل خودمو میخورد هم به حالم داشت ... میگن ... اینم که بود نکرده بلند منو مردم کلفت گردن پسر امروزش از اونم دیشبش از اون

!!! کشیده زحمتش

... ! در داشتم شدیدی عفتی بی و حیایی بی احساس داشتم؟ دادن دست از برای چی دیگه منتوی شون کله و سر یهو چطوری نمیدونم که هایی دوست خاطر به روز، شبانه یک از کمتر طول

... ... معصومم کوچیک داداش هم و خودم هم بود شده پیدا زندگیمون

» « ... عادی چیز همه دوباره داشت گذشت شب اون و روز اون ماجرای از هفته سه دو حدودا ... ... و... و میکردند آمد و رفت ما خونه به نفیسه و فرید راحتی به شد هم عادی چیز همه ینی میشد

من ... ... برای میکردند خلوت که وقتی خب میکردند خلوت باهم دوتا اون ها وقت بعضی حتی حتی ... و لذت و بیخیالی به وجدان، عذاب و دلهره و ترس از احساسمون بود شده عادی هم آرمان و

... ... میشدیم اونا تیپ و شکل داشتیم هم ما چون بود داده فاز تغییر حال و عشق

... با] ... من کار هنوز بودم آورده کم شدم گیج حسابی بودم رسیده که پرونده های قسمت این بهخانواده یک طرف از فساد همه این هضم در میکردم احساس اما بود نشده شروع عواملش

... از کمتر در که مواجهیم معصومی پسر و دختر با االن ما میارم کم دارم مذهبی و ماه، 10معمولی]... شدند مبتال نمیکردن هم فکرش حتی که گناهانی انواع به

... دارد ادامهطلبه یک های دلنوشته

@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 8تب

حال و عشق و خلوت محل شد ما خونه که بود نگذشته بیشتر مامانم فوت از ماه نه حدود ... سر ... ما به بیشتر که هم ام عمه قبال بود شده باز هم به رومون خیلی دیگه چهارتا ما مختلط

... هم بابام نشه پیداش خیلی که زدیم بابام پیش را آبش زیر جوری بود، مزاحممون چون اما میزد ... حتی و میخواست خواب برای فقط را خونه بود کرده مشغول کار با را خودش مامانم فوت از بعد

... ... داشت هاش بچه به هم زیادی بسیار اعتماد البته نمیومد هم شبها از بعضی

Page 67: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... نزد زنگ کردم صبر هرچی شدم نگرانش برنداشت گوشیش به زدم زنگ هرچی نفیسه روز یهنفیسه ... ... ... ... حال از زد زنگ فرید خود بعدا برنمیداشت هم فرید زدم زنگ فرید به شب تا

! : چندمه؟ ... ... امروز راستی گفت اما ندارم خبر گفت پرسیدم

چطور؟: گفتم

! حاال: بگو گفت

! هست: نوزدهم کنم فکر گفتم

... ! شد: همینطور هم قبل ماه دو یکی یادته میشه نیست یهو روزها همین معموال چرا نمیدونم گفت

... ... گذشته های ماه که نبود یادم حاال میشد نایاب وقتها بعضی یهو که اومد یادم تازه میگفت راستو کردم شک گفت، اونجوری فرید وقتی اما میشد نایاب و پیدا کم نفیسه که بود چندم دقیقا

... بود نوزدهم هم قبل های ماه که کردم احساس

... ... ... تا بودم منتظرش خیلی بود شده تر سخت برام دوریش تحمل اینبار بود مشغولش ذهنم ... ... مثل باشند جنسشون منتظر که معتادها مثل نبودم چیزی یا کسی منتظر اونجوری و اونوقت

... منتظر ... ها بچه مثل باشن عشقشون منتظر که شوهرا و زن

ساعت حدود اینکه ... 11تا شده اذیت و بودم خورده حرص میتونستم تا که وقتی داد پیام شببودم...

! : مژگانم نوشت و داد اس

! ! ! بزنم؟: زنگ میتونم کشتی منو امروز تو جون نفیسه کجایی دلم جان نوشتم

... ... ... ... ... حالت: بگو فقط میزنگم خودم فردا نیستم فرم رو ناخوشم کم یه االن ببخش نه نوشتچطوره؟

گذاشتی؟: واسم احوالی گذاشتی؟ برام حالی تو مگه نوشتم

Page 68: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

مژگان: ... برم قربونت الهی نوشت

... برم: ... و بشنوم صدات دقیقه یه بذار فقط بری قربونم نکرده الزم نوشتم

دقیقا ... ... دقیقه یک نه اما زدیم حرف هم با و زد زنگ ... 50خودش قطع زدیم حرف هم با دقیقه ... یه... زدیم زنگ دوباره ...50شد زدیم حرف هم دیگه دقیقه

... معنی بی زندگیم نفیسه بدون کنم زندگی نمیتونم نفیسه بدون دیگه که فهمیدم کامال اونشب من ... را وابستگی مدل این میشیم تر وابسته هم به لحظه به لحظه بلکه و روز به روز داریم ما و میشه

پیدا احساسی چنین همجنسم به نسبت روز یه نمیکردم هم فکرش حتی و بودم نکرده تجربه اصالکنم...

💠 ... حدودا ] اینکه تا بنویسم را ها ترین مهم اختصار، دلیل به مجبورم که بود نوشته زیادی مطالب]... شد سپری تر شدید بلکه و منوال همین به هم دیگه ماه دو یکی

🔷... بعد ماه دو

... شد چی نمیدونم که بودیم نشسته پارک در فرید و نفیسه با روز یه بود شده صفر و محرم ماه ... یکی بشه جور کاش و نرفتم جایی االن تا امسال گفتم من اینکه و اومد وسط حسین امام بحث

... و بریم مراسم تا دو

: داری؟ اعتقاد چقدر حسین امام به تو گفت و کرد زدن حرف به شروع معمولی خیلی فرید

... ... : خیلی خب نمیشم متوجه گفتم بودم نشده حرفاش متوجه درست که من

: از بعد گفت !1400فرید ! بیفته؟ خاصی اتفاق چه قراره مگه چی؟ که میگیرین مجلس براش سال

... که: بود بدی چیز اگه خب روضه مجلس میرن همه خب اما چیه؟ نمیفهمم اتفاق از منظورت گفتم... نمیرفت کسی

Page 69: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! : هیچی اصال میسوزه مژگان برای دلم آی گفت و کرد نگاهی نفیسه به و زد تلخی لبخند فرید... کمالی ... خانم جلسه چرا راستی نمیدونه

💠 : ... وقتش گفت و کرد تندی نگاه فرید چشمای به جدی خیلی نفیسه آورد کمالی خانم اسم تا... نیست... یکی تو پیشنهاد و دلسوزی به الزم شد وقتش هروقت نیست

.... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

9#تب_مژگان

حدودا سیصد صفحه را در هشت قسمت گذشته خالصه کردم تا منطق قسمت های بعدی را بهتر درک کنید هرچند پیش بینیم اینه که زمان انتشار این مستند، مخالفت هایی از جانب همیشه

مخالفان صورت میگیره اما خب...

خب این پرونده سرنخ های زیادی داشت که باید همه اش را دنبال میکردم... همجنسبازی در این سطح و با این کیفیت... زنا و اعمال شنیع ... فقدان نقش و کارکرد واقعی پدر خیلی

مشکوکه ... کنترل نبض عاطفی مژگان و تغییر موضوع بیماری به عادت های کثیف و انحرافاتجنسی ... و از همه آزاردهنده تر، ارتباط نفیسه و فرید با زنی به نام خانم کمالی...

جلسه ای را ترتیب دادم و بچه های بخش رصد جرائم سازمان یافته را در جریان قرار دادم... با گروه کنترل بر مجالس مذهبی خانم ها هم دیدار مفصلی کردم... اما اتفاقی افتاد که داشت

نفسم میگرفت ... قادر نبودم حتی آب گلوم را قورت بدم وقتی دو تا مطلب را فهمیدم...

یکیش اینکه بچه های رصد گفتن که شکل و طرحی که در خونه مژگان اتفاق افتاده، هیچ شباهتی به خانه های فساد و فحشا نداره... احتمال قوی دادن که پرونده پیچیده تر از این

Page 70: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

حرفهاست... حتی یکی از بچه های رصد گفت که بهانه ای غیر از انحرافات جنسی ممکنهمدنظر باشه...

صفحه ای که دوبار مطالعه اش کردم و800با خودم فکر کردم که اگر اینطور باشه، پرونده نصف بیشتریش هم درباره انحرافات جنسی بوده، فقط وقتمون را تلف کردیم... با خودم فکر

کردم که از دو حال خارج نیست: یا مژگان داره همه چیز را مرتب تعریف میکنه و نوشته و شده صفحه ... و یا ... و یا داریم دور میخوریم و داره ما را از موضوع مهمی پرت میکنه...800

اما مطلب دومی که بچه های گروه کنترل گفتن خیلی گیج ترم کرد ... ینی چی؟ مگه میشه نفیسه و فرید با »خانم کمالی« مرتبط باشند که جلسه هفتگیش مجوز رسمی داره ... تا حاال حتی یک شاکی یا مشکل خاصی هم گزارش نشده... خانم معتمد اون محل هم هست ... از

دختران یکی از علمای معروف هست و پسرش هم شهید شده؟!

من بودم و یه کالف پیچ در پیچ که نمیدونستم حتی باید از کجا شروع کنم... پیگیر وضعیت کنونیمژگان شدم ... همچنین نفیسه و فرید... همچنین آرمان ...

تنها فرد این مجموعه که میشد باهاش دیدار کرد، خود مژگان بود... االن که دارم اینا را مینویسم، کیبوردم داره از اشک خیس میشه... از بس روزهای سختی به همه مون گذشت ...

فکر میکنید مژگان کجا بود؟ خانه امن؟ زندان؟ خونشون؟ نه ...

دو سه روز طول کشید تا تونستم مراحل قانونی مالقات با سوژه های پرونده را جفت و جور کنم... عمار هم خیلی زحمت کشید... تا اینکه باالخره یه روز قرار گذاشتیم و رفتیم سراغش... شاید که نه... حتما جا میخورید اگر بدونید که مژگان کجا بود و ما کجا رفتیم به دیدن مژگان...

متاسفانه... رفتم مژگان را در »بیمارستان روانی« شیراز پیداش کردم ... »بیمارستانروانی«...

متری... چند تا تخت داشت که هیچ40 تا 30عمار داخل نیومد ... رفتم داخل ... اتاقی حدودا کس روش نبود... فقط یه تخت داشت که یه دختری با موهای به هم ریخته و حالتی عصبی و به هم ریخته داشت آرایش میکرد... معلوم بود که حاالتش دست خودش نیست... یه آینه روبروش

بود اما نگاش نمیکرد... صورتش به طرف آینه بود اما چشماش بسته بود... فقط هم رژ لبمیکشید...

من فقط ایستادم و نگاش کردم... حدودا ده دقیقه فقط ایستادم و نگاش کردم... مژگان فقط رژلب میکشید... حدودا سی یا چهل بار محکم کشید روی لباش... چشماش همچنان بسته بود...

Page 71: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

یه لحظه دست نگه داشت... چشماش را باز کرد... صورتش را به آینه نزدیک کرد و دقیق تر بهخودش نگاه کرد... تا اینکه از توی آینه منو دید که دارم خیلی عادی نگاش میکنم...

یهو به طرف برگشت... توی چشمام نگاه کرد... خیره شد... کمتر از یک دقیقه فقط نگام کرد... لب پایینیش را گاز میگرفت و میجوید... البته نه خیلی تابلو... تا اینکه لب باز کرد و گفت:

داداشم کجاست؟

گفتم: داداش فریدت؟ یا آرمان آشغال کثافت؟

گفت: فرید که داداشم نیست!

گفتم: تو االن قاطی کردی... فرید مگه چشه؟ ... پسر به این ماهی...

دندوناش را محکم به هم فشار داد و با داد بلند گفت: گفتم داداشم کجاست...

گفتم: همین جاست... پشت در ... میخواست بیاد داخل و تو را بکشه اما من نذاشتم...

گفت: آخه چرا من؟ مگه من چیکارش کردم؟

گفتم: چون با آرمان ریختین روی هم ... فرید از دستت ناراحته... خب داداشته دیگه... غیرتیشده و میخواد تو را بکشه...

ادامه دارد...

دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

Page 72: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

10#تب_مژگان

مژگان گفت: من با آرمان روی هم نریختیم... آرمان داداشمه... اصال من چرا اینجام؟

گفتم: چون اگر اون بیرون باشی، داداش فریدت تو را میکشه... ما داریم بهت لطف میکنیم...راستی اسمت نفیسه بود؟

گفت: نه

گفتم: کمالی هم که نیستی... مگه نه؟!

گفت: نه ... نه ... من مژگانم... مژگان...

گفتم: عجب! خوشبختم... منم دیوید کاپرفیلد هستم... قراره از دیوار اینجا ردت بکنم... جوریکه هیچ کس نفهمه...

با حالتی که التماس از چشماش میریخت گفت: چرا منو بازی میدی؟ پرسیدم داداشم کجاست؟

گفتم: حاال تا داداشت ... خوش گذشت... فعال...

اینو گفتم و از در اتاقش اومدم بیرون... به طرف درب اتاقش دوید... فورا قفلش کردم ...چندبار دستگیره در را تکون داد و وقتی دید در را قفل کردم، ناامید شد و دیگه کاری نکرد...

از وقتی سوار ماشین شدم تا رسیدیم اداره، فقط فکر کردم و شروع به آنالیز وضعیت مژگان کردم... آخرایی که داشتیم میرسیدیم اداره، عمار گفت: محمد چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو...

اوضاع چطوره؟

Page 73: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

گفتم: خدا کریمه ... راستی واسه عصر حتما با دکتر الهی جلسه فوق العاده بذار... من دفترم دقیقه14:20هستم... نماز هم همونجا میخونم... نهارم هم نیارید... میل ندارم... سر ساعت

دکتر الهی یا توی دفترم باشه یا وصلش کن به مونیتورم...

صفحه پرونده را با ولع،800تا نشستم توی اتاقم، مثل گشنه و تشنه ها، نشستم دوباره تمام مثل کسی که دنبال چیز باارزشی میگرده تورق کردم... چیز عجیبی بود... هربار میخوندم،

چیزای عجیب تری به ذهنم میرسید... تا اینکه رسیدم به یه جایی که مژگان نوشته بود:

رسیدیم و هنوز هوا روشن بود...8»یه روز قرار گذاشتیم که بریم خونه فرید... حدودای ساعت گشنم شده بود... تا کاپشن و پالتوم درآوردم فرید اومد سراغم و بدون اینکه به نفیسه توجهی

بکنه... و حتی بدون اینکه من به نفیسه توجهی بکنم.......«

نمی فهمیدم ... ساعت هشت، هنوز هوا روشن باشه؟! ... پالتو و کاپشنش درآورده باشه؟! ... مگه میشه؟ مگه داریم؟ این چه ساعت هشت شبی بوده که هوا روشن بوده و پالتو پوشیده

که هنوز هوا8ونیم اذون مغرب میگن... ساعت 6 یا 6بوده؟!!! ... زمستون، حداکثر ساعت روشن باشه، مال تابستونه نه مال زمستون... !!

دیدم اینجوری نمیشه ... گوشیم که دم در تحویل داده بودم ... تلفن را هم از پریز کشیدم... در را هم قفل کردم تا کسی نیاد داخل ... و دوباره نشستم و با وسواسیتی که در مطالعه پرونده ها

دارم دوباره دقیق خوندم...

تا به خودم اومدم دیدم دارن در میزنن ... عمار میدونست من داخلم... اینقدر در زد که من حواسم جمع بشه و جوابش بدم... حدودا دو ساعت به همون وضعیت داشتم مطالعه میکردم...

تا در را باز کردم، دیدم دکتر الهی هم با عمار بود ... تعارفشون کردم داخل...

من عادت به طفره رفتن و مقدمه چینی ندارم... گفتم: خوش آمدی دکتر! عرض کنم خدمتت که ازتون دو تا سوال دارم و خیلی وقت همدیگه را نمی گیریم... یکی اینکه حداکثر زمان نقطه

جوش یک دختر مذهبی از نظر روانی و روحی چقدر هست؟ البد میخوای بگی بستگی داره... تو یه دختر بی مادر کمبوددار معمولی با فالن وزن و فالن طبع و فالن شاخصه هیکل و این فرم

هایی که پر کرده را در نظر بگیر...

دکتر عینکش را درآورد و حدودا با دو دقیقه نگاه کردن به فرم ها و توضیحات من گفت: تقریبا درجه نقطه جوشش هست البته اگر گاف نداده باشه و طعمه از پیش تعیین شده25 تا 20

نباشه...

Page 74: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

لبخند زدم و گفتم: سوال دوم: قدرت حافظه احساسی چقدر ارزیابی میکنی؟

باشه... به شرط اینکه ... به شرطی که مریض نباشه و شوک بهش16گفت: فکر نکنم بیشتر وارد نشده باشه...

گفتم: این دختر، تب داره ... ینی تب میکنه ... تب بی مادری... ممکنه که مشکلی در حافظهاحساسیش پیش بیاد؟

گفت: امکانش هست... میشه با بازی »احساس معکوس« تستش کرد... واردی که... ماشاللهاز منم که واردتری...

پس آدرس را درست رفتم... خوب شد که در برخورد با مژگان، احساس معکوس اجرا�� کردم... اما ... خدای من ... چرا اینقدر تناقض وجود داره... تپش قلب گرفتم... اگر درست

��فهمیده باشم...

ادامه دارد...

دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

11#تب_مژگان

چایی را تعارف دکتر کردم ... بفرمایید دکتر... چاییتون سرد نشه... دکتر لبخندی زد و گفت: دهساله که وقتی چایی تعارفم میکنی، میفهمم که کارت با من تموم شده و باید برم...

گفتم: دکتر! شما بزرگواری... همین که همه بچه ها دارین منو تحمل میکنین و اخالق نه ساخته و نه تراشیده منو به روم نمیارین خیلی گلین... اما تا چاییتون میل میکنین یه سوال دیگه هم

صفحه ای ... از یه دختر با همون خصوصیاتی که800بپرسم ببینم نظر شما چیه؟! ... یه پرونده

Page 75: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

گفتم، که نصف بیشترش خاطرات دوبل سکسی اون با بقیه است... اعم از همجنس و نیست، برداشتت چیه؟!16ناهمجنس... با اینکه حافظه احساسیش بیشتر از

دکتر که همیشه عاشق روش هایش بوده و هستم، گفت: بیا روشی که شب دوم عملیات تپه جاسوسان غرب انجام دادیم، دوباره تست کنیم... بیا دو تا کاغذ برداریم... یکی برای تو ... یکی

هم برای من... دو تامون فقط یه کلمه بنویسیم... فقط یه کلمه... تحلیمون از تمام پرونده فقطدر یه کلمه ... تا ببینیم آیا نظر کارشناسیمون یکی هست یا نه؟!

گفتم: ای به چشم... همین کارها را میکنی که شیفته ات شدم...

دوتامون همین کار را کردیم... شاید به سه چهار ثانیه نکشید... وقتی نوشتیم، کاغذامون را برعکس گذاشتیم روی میز... وقتی برگردوندیم، دیدیم که دوتامون فقط یه کلمه نوشتیم: »خانم

کمالی!«

چند ثانیه مستقیم به هم زل زدیم و هیچی نگفتیم... این ینی کالف پیچ در پیچ... ینی تا االن فقط بازی خوردیم... ینی تا االن صورت مسئله را هم نفهمیدیم... ینی معمای جلسه حاج خانم عالمزاده مادر شهید دارای پرونده پاک بدون نقطه ای تیره یا ابهام! آخه برم اونجا چی بگم بهش؟!

دکتر که میدونه وقتی چشمام را نازک میکنم و آروم آروم نفس میکشیم ینی چی؟! کیفش رابرداشت و خیلی شیک فقط گفت: خدانگهدار!

صفحه کاغذ ... یه عالمه سوال ...800االن شما تصور کنین: من ... زل زده به گوشه اتاق... دختری در بیمارستان روانی... راستی کو بقیه؟ کو آرمان؟ ... کو نفیسه؟ ... کو فرید؟ ... و از

همه مهمتر: کو خانم کمالی؟!

عمار را صدا زدم... دو سه بار صداش کردم تا اومد... عصبی بودم... نمیدونم چرا؟ شاید چون احساس میکردم بازی خوردم... گفتم خانم کمالی را میخوام! ... گفت: اطاعت... بیارمش یا باهم بریم ... گفتم هیچ کدوم... بیاریمش بهش چی بگیم؟ برم بهش چی بگم؟ ازش آتو نداری؟!

عمار گفت: بررسی میکنم.

گفتم: تا کی؟

Page 76: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

گفت: تا شب! البته چند ساعت دیگه تا شب بیشتر نمونده...

گفتم: دیره... اینجوری دیوونه میشم... پاشو یه دسته گل بخر و دو سه کیلو شیرینی...

با لبخندی شیطنت آمیز گفت: چشم! خیره ان شاءالله...

گفتم: زووووود باش... چی چی خیر است ان شاءالله؟! من همون یه دونه که دارم توشموندم... زود باش... دو سه تا از خانم های اداره هم الزمه باشن... فقط زود...

تا عمار رفت آماده بشه و بچه ها را جمع کنه، دل و جیگر پرونده خانم کمالی و ارتباطات خانم کمالی با اطرافیانش و حرفهایی که زده و میزنه و کسانی که بیشترین رفت و آمد را باهاش

دارن و... را درآوردم. چیز دندون گیری دستم نیومد... همه چیز مرتب و کدبانو بود... دقیقا همین همه چیز مرتب بودن، شک من را بیشتر کرد... کال آدم بدی نبودما اما نمیدونم چرا یهو یاد دوران

جاهلیت خودم افتادم... دوران جوونیم... بگذریم... فهمیدم که خیلی خیلی باید حواسمون جمعباشه...

دو تا خانم و عمار و را فرستادم پیش خانم کمالی... تحت پوشش دیدار با خانواده شهدا... عمارگفت: حاجی چرا خودت نمیایی؟! ... گفتم از دور درخدمتم... برید سرکشی کنین و بیایید...

عمار و اون دو تا خانم که گیج بودند گفتند: بریم چی بگیم را خودمون میدونیم... اما نمیدونیمشما دنبال چی هستی؟ قراره دنبال چی بگردیم؟! به چی دقت کنیم؟!

گفتم: خانم عطوفی یک! شما فقط چهره و طبع و ظاهر و هیکلش را آنالیز کن... خانم عطوفی دو! شما وضع و حال و روز خونه و اشیاء پیرامونش و زار و زندگیش را آنالیز کن... عمار! لطفا

تو هم فقط قرآن بخون و از مقام شهید و شهادت و ارزش مادر شهید بودن و ... حرف بزن و الزم نیست به چیز خاصی دقت کنی! لطفا هر سه بزرگوار، فوق العاده دقت کنید چون

موردمون پاکه.)وقتی میگیم پاکه، ینی چیزی ازش نداریم... اما اصراری هم بر تبرعه اشنداریم... مشکوکه... خاکستریه(

ادامه دارد...

Page 77: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

12#تب_مژگان

وقتی بچه ها را راهی خونه کمالی کردم، نشستم پرونده را منهای مسائل جنسی بررسی کردم... نظرم جلب شد به ادامه مطلبی که درباره امام حسین و ماه محرم و مجالس روضه گفته بود... نفیسه به فرید، بد نگاه کرده بود و گفته بود که وقتش نیست مژگان را ببرن خونه

کمالی!

اما مژگان اصرار کرده بود که میخوام بیام... گفته بود چرا منو به جلسه خانم کمالی نمیبرین؟ مگه چه خبره که االن وقتش نیست؟ چرا مثل بچه ها باهام برخورد میکنین؟ و... مژگان نوشته

بود:

وقتی اونها دلخوری و برخورد منو دیدند، نفیسه نگام کرد و گفت: آخه تو درباره ما چه فکر کردی؟ اصال چرا فکر کردی مژگان را جزء خودمون نمیدونیم؟ ما نون و نمک همدیگه را

خوردیم... اما...

گفتم: پس میخوام بیام... اما و اگر هم نداریم...

فردای اون روز قرار گذاشتیم... قرار شد فرید و نفیسه بیان دنبالم... قرار گذاشتیم به آرمان نگیم که کجا میخوایم بریم... وقتی اومدن دنبالم، همون اول کار، نظرم به تیپ نفیسه و فرید جلب شد... نفیسه که یه مانتوی نسبتا بلند اما شدیدا چسبون پوشیده بود که سمت چپ سینه

اش، یه تصویر کوچولوی مبهم داشت... فرید هم دقیقا همین تیپ... ینی تریپ مشکی چسبون و با همون طرح مخصوص... ضمن اینکه هردوشون هم سرمه به چشماشون زده بودن و جذاب تر

شده بودن...

از نقل همه مطالبی که درباره خونه کمالی نوشته بود معذورم اما فقط اینو بگم که مژگان نوشته بود: دختر و پسر پیش هم نشسته بودن و یه جورایی قاطی بودند... هیچکدومشون

مذهبی به نظر نمی رسیدند... به هرکس دم در یه شمع روشن میدادند و میومد داخل

Page 78: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

ساله با یه ته آرایش خیلی ملیح بود،50مینشست... خانم کمالی هم که یه خانم امروزی حدودا با همه خوش و بش میکرد...

برخورد اونها با دین و مسائل دینی، خیلی ساده تر و خوشمزه تر از خانواده های مثل خانواده ما بود... مثال وقتی دخترا روسری یا شالشون می افتاد، نه کسی بهشون توجه میکرد و نه اون

دختر خیلی به خودش سخت میگرفت... پذیراییشون هم کال متفاوت... یه تیکه خامه شکالتی و شرنت قرمز رنگ بسیار خوشمزه که تا حاال نخورده بودم و یه شام مفصل که تا حاال چنین

سفره ای را تجربه اش نداشتم...

خانم کمالی میگفت: ایمان به قلب همه شما تابیده شده و فقط با یک چیز میتونید این نور ایمان را روشن نگه دارین... فقط با محبت... وقتی شما محبت داشته باشین، نیازهای دیگران، نیازهای

شماست... درد دیگران درد شماست... از دیدن لذت دیگران لذت میبرید... رها هستید و رها زندگی میکنید... رها از همه چیز... حتی رها از افکار و سلیقه هایی که چیزی جز ریا و محدودیت

برای شما به همراه ندارد... خودتون را از عزیزانتون دریغ نکنید... وقتی با همه وجود، کسی را دوست دارید، وقتی تمام زندگی شما عزیزانتون هستند، پس چرا خودتون را از آنها دریغ و

محروم کنید... تمام زندگی مردم ما شده محرومیت از محبت همه جوره همدیگر... تاکید میکنم:ایمان، چیزی جز محبت نیست و محبت هم چیزی مگر ایمان نیست...

حرفهاش خیلی به دلم نشست... مدام به زندگیم فکر میکردم... به بی مادریم... به اینکه باید به داداش و بابام محبت کنم... محبت هم حد و مرز نداره... چرا مدام خودم را از اونا دریغ میکنم؟ چرا نباید به نفیسه و فرید محبت کنم؟ مگه اونها به من کم محبت کرده اند؟ مگه اونها نبودند که

منو از برزخ دیوانه کننده بی مادری و بیماری و تب و لرز نجاتم دادند... مگه لذت های تازهتجربه شده زندگیم را با اونها شروع نکردم و...

وقتی شام خوردیم، آهنگ گوش دادیم و با بقیه پسر و دخترای اونجا بگو و بخند داشتیم... تا به شب هست... ینی حدودا هفت ساعت در خونه خانم کمالی بودم11خودم اومدم، دیدم ساعت

و اصال متوجه گذر زمان نشده بودم... حتی بازم دلم نمیخواست برم بیرون... ولی دیدم که بابام بار به گوشیم زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم... جوری به من خوش گذشته بود10حدودا

که وقتی میخواستیم خدافظی کنیم... وقتی توی صف ایستاده بودیم تا دست خانم کمالی را ببوسیم... پسر و دختر میبوسیدند... حتی بعضی پسرها ایشون را توی بغل میگرفتند و قربون صدقه اش میشدند... وقتی نوبت به من رسید... تا دستاش را گرفتم تو دستم... خم شدم و

بوسیدم... ناخودآگاه بوییدم و بوسیدم... رو کردم به خانم کمالی و گفتم: االن احساس وقتی رادارم که دست مامانم را می بوسیدم...

دیدم خانم کمالی، با شنیدن این حرف، لبخندی زد و بغلش را باز کرد... منم که از خدا خواسته... رفتم بغلش و تا حدودا یک دقیقه توی بغل خانم کمالی بودم... دوس نداشتم اون

لحظات تموم بشه... گرمای وجودش داشت منو ذوب میکرد... حل میکرد... لحظه آخر، خانم

Page 79: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

کمالی در گوش من با همون لحن آرومش گفت: بیشتر بیا پیشم... تو برای من مثل نفیسه ای...بیشتر بیا... هروقت خواستی بیا... حتی بدون هماهنگی بیا...

ادامه دارد...

دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

13#تب_مژگان

پرونده خانم کمالی در اداره، پاک... اما مطالبی که مژگان نوشته بود، کامال مشکوک... البته میشد نتیجه گرفت که بچه های ما خیلی روی این خانم حساس نبودن و متوجه چیزی نشدن...

اما ... فقط باید منتظر عمار و اینا باشم که از خونه کمالی برگردن... پیام دادم به عمار...نوشتم که منتظرتون هستم... داره غروب میشه... پاشید بیاید دیگه...

کنار میز، سجاده ام را انداختم و نماز مغرب و عشاء را خوندم... وقتی فکرم قد نمیده و نیاز به رفرش دارم، فقط یه توسل مختصر میتونه آرومم کنه... خلوت... تنهایی... رو به قبله... با یه عالمه مشغله... با پرونده های نقاط تاریک که نمیدونم چی در انتظارمه... آروم آروم با خودم

زمزمه کردم: السالم علیک ایتها الشهیده المظلومه... السالم علیک یا فاطمه الزهرا... شاید سه جهار دقیقه نشه... یه روضه مختصر... سه چهارتا قطره اشک... اشک داغ... از همون هایی که

فقط در بقیع تجربه اش کردم...

باالخره بچه ها برگشتن... گفتم هر کدومتون سه خط بنویسین و یاعلی... لطفا لب مطلب...بشینین فکرش کنین... فقط لطفا سه خط...

دلم براشون سوخت... اما چاره ای نبود... حدودا دو سه ساعت هر کسی رفت توی اتاقش تا بنویسه... هر چی بیشتر طول بکشه تا فقط سه خط خالصه کنند، معلوم میشه که میزان

مشاهداتشون زیادتر از معمولش بوده... تا اینکه اومدن... برگه هاشون را تحویل دادن و رفتند... عمار موقع رفتن گفت: محمد چرا نمیری خونه؟ بذار من بمونم... گفتم: نه برادر... برو... بذار

حداقل یه نفر دیر کرده باشه...

Page 80: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

خانم عطوفی یک نوشته بود: صورتی کشیده... دماغی معمولی و نسبتا پهن... چشمانی روشن و تا80... وزن حدودا بین 160 تا 150ابروهایی معمولی... پوستی سبزه و گندم گون... قد حدودا

کیلو... گرمای بدن نسبتا باال... گرم مزاج... قدرت انتقال هیکل نسبتا باال... باال تنه شاخص85 ... اهل ورزش به نظر نمیرسید... اما وقتی دستم را گرفت و تعارفم25 و پایین تنه شاخص 22

کرد، قدرت قابل توجهی داشت...

300خانم عطوفی دو نوشته بود: نباید وضعیت مالی بدی داشته باشد... خانه ویالیی... حدودا متر... گلهای حیاط، آب داشتند... گلدان ها همه مصنوعی... بدون فرش... انواع مبل های

فراوان و رنگارنگ در سرتاسر منزل... هیچ شباهتی به خانه پیرزن تنها نداشت... تابلوی شام آخر خیلی به چشم میومد... میز نزدیک حاج خانم خیلی تمیز بود... اما قرآن و مفاتیح و عینک در

دسترس روی میز کناری، خیلی گرد و خاک داشت!!

عمار نوشته بود: عکس حضرت آقا و عکس قاب های مذهبی نداشتند... فقط یک قاب عکس شهید باالی سر حاج خانم بود... زمان ساعت اتاق ها و حال متفاوت بود... پذیرایی فقط چایی

سبز بود... به هرکدوممون هم یه شاخه گل قرمز داد... از پسرش چندان حرفی نزد... وقتی ازش درباره خاطره جبهه پسرش و شوهر مرحومش پرسیدم، گفت موضوعات مهم تری

هست... از تفسیر سوره والعصر گفت...

بار... دیدم خیلی نکته داره... پاشدم زدم50 بار خواندم... بیش از 50این نه تا خط را بیش از کیلومتر راه هست... حواسم نبود که4بیرون... ماشین برنداشتم... از اداره تا خونمون حدودا

شب هست... زدم راه... وقتی از وسط بلوار خیابون به سمت خالف ماشین12حدودا ساعت ها راه میرم، احساس میکنم توی این دنیا نیستم... ماشین ها کلماتی بودند که بچه ها نوشته

بودند...

آنالیز میکردم... حرفهای دکتر... نوشته های مژگان... شخصیت کمالی... چرا همه چیز نه کامال درسته و نه کامال بی ربط و غلط... کمالی داره سبک جدیدی از مجالس مذهبی را شیوع میده؟

یا فرقه خاصی هست؟ ... دوباره مرور میکنیم... یک خانم محبوب معتمد جلسه ای و مادر شهید ... راستی... ای داد بی داد... یه لحظه یه چیزی یادم اومد... زنگ زدم برای عمار... ساعت

شب... سه چهار بار زنگ زدم... باالخره عمار برداشت... وقتی برداشت گفت:2چند؟ حدودا سالم حاجی... جانم؟

گفتم: شما وقتی رفتین در خونه کمالی، خودتون را کی و چی معرفی کردین؟

گفت: از طرف بنیاد شهید!

Page 81: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

گفتم: ازتون کارت شناسایی نخواست؟!

گفت: نه! چطور؟

گفتم: این پرونده ای که از کمالی در اداره داریم، فقط تحقیقات محلی هست... حرفهای مژگان هم که هیچ... عمار مگه تو از بنیاد شهید هم استعالم کرده بودی که کمالی مادر شهید هست یا

نه؟! مگه استعالم کرده بودی که با اعتماد به نفس پاشدی رفتی در خونه مرد؟!

گفت: واال راستشو بخوای نه!!! من به همون تشکیل پرونده اش و تحقیقات محلی موقع اخذمجوز برای فعالیتش اکتفا کردم...

دنیا دور سرم چرخ خورد... میخ کوب شدم وسط بلوار... گفتم: عمار خدا بگم چیکارت کنه؟! ...فورا برای بچه های بنیاد تماس بگیر ببین چنین شهید و چنین مادر شهیدی را تا حاال...؟!

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

14#تب_مژگان

هم گذشته!2گفت: حاجی میدونی ساعت چنده؟! ساعت از

صدام را بلندتر کردم و گفتم: مثل اینکه نمیدونی چه گاف بزرگی دادیم!! پاشدین رفتین خونه یکی که »میگن« مادر شهیده و گفتین ما از بنیاد شهید اومدیم؟! عمار من این حرفها حالیم

دقیقه دیگه منتظرم... اینو گفتم و قطع کردم...10نیست... بررسی کن... تا

Page 82: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

حدودا یه ربع بعد، عمار زنگ زد و گفت: بچه های بنیاد اون منطقه، چنین مادر شهیدی را نمی شناسند!! اما خانم یکی از بچه های بنیاد میگه: من این حاج خانم را میشناسم... دخترم پارسال

با دعای خیر همین حاج خانم در کنکور قبول شد!! حتی میگن اذون توی گوش بچه ها هم میگه... اما هیچ مسجد و حسینه ی خاصی شرکت نمیکنه... ولی کسی گردن نگرفت که حتما مادر شهید هست و کسی نگفت که سال ها باهاش زندگی کردن و شوهرش را میشناختن و یا کسی نگفت

که در تشییع پسرش شرکت کردن و...!!!

وای خدای من! عمار... عمار... چه کردیم؟ این چه اشتباه حرفه ای بود که کردیم؟! اگر داده های ما درست نباشه و به سنگ بخوریم... و اگر اون باهوش تر از حرف ها باشه... ای داد بر

من!

فردای اون شب... تا نماز صبح خوندم راه افتادم و اومدم اداره... دم در اداره دیدم عمار وایساده و منتظر من هست... رنگش پریده بود... گفت: محمد جان! احساس بدی دارم که میتونستیم حساب شده تر عمل کنیم اما گاف دادیم... خوشحالم که تو مسئول این پرونده

هستی اما ...

گفتم: اتفاق تازه ای افتاده؟ ... نکنه استعالم کردی!

گفت: اره... اینم جوابش... اون مادر شهید نیست!! و اصال در بنیاد شهید هیچ جا پرونده نداره...

دیگه صدای عمار را نمیشنیدم... پاهام شروع به جرکت کرد... بیش از بیست بار، دور حیاط بزرگ محوطه داخلی راه رفتم و فکر کردم... عمار هم مثل مادر مرده ها نشسته بود روی سنگ فرش همونجا و با نگاهی مضطرب و آشفه به من آشفته تر از خودش نگاه میکرد... صدای تپش

قلبم را میشنیدم... منم اضطراب داشتم اما معموال رو نمیکنم...

دور آخر... رسیدم به عمار... گفتم پاشو... من صبحونه میخوام... اما نه تنهایی... میخوام با مژگان صبحونه بخورم... زود باش عمار... تا میرم ماشینم را بردارم و کاغذ ماموریت و مجوز

بازدید بگیرم، صبحونه را جفت و جور کن...

حدودا نیم ساعت بعد حرکت کردم و تنهایی رفتم به بیمارستان روانی... در مسیر که بودم، زدم شبکه قرآن و به ترتیل جزء اون روز گوش میدادم... معتقدم هیچ چیز در زندگی آدم، الکی و بی

دلیل رخ نمیده... به خاطر همین اعتقادم، به معانی و مفاهیم آیاتی که داشت پخش میشد از سوره مائده را میخوند:41شبکه قرآن رادیو خوب گوش دادم... دقیقا یادمه که داشت آیه

Page 83: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

وای چه آیه عجیبی اون روز اومد سراغم و پنجره های عجیب تری باز کرد... آیه ای در زمینه جاسوسی... خیانت بزرگ... رسوایی گناهکاران جاسوس... و باالخره در زمینه عملیات های

یهودیت صهیونیزم... ترجمه اش این میشه:

»اى پيامبر! كسانى كه در كفر شتاب مىكنند، غمگينت نسازند، )خواه( آن گروه كه )منافقانه( به زبان گفتند: ايمان آوردهايم، ولى دلهايشان ايمان نياورده است. )و خواه( از يهوديان آنان كه

براى دروغ سازى )و تحريف( با دقت به سخنان تو گوش مىدهند و همچنين )به قصد جاسوسى( براى قوم ديگرى كه نزد تو نيامدهاند، به سخنان تو گوش مىدهند )و يا گوش به فرمان ديگرانى هستند كه نزد تو نيامدهاند( آنان كلمات )تورات يا پيامبر( را از جايگاه خود تحريف مىكنند و )به

يكديگر( مىگويند:

اگر اين مطلب )كه مطابق ميل ماست( به شما داده شد بگيريد و بپذيريد، ولى اگر )آنچه طبق خواستهى ماست( به شما داده نشد، دورى كنيد. )اى پيامبر!( هر كه را خداوند بخواهد آزمايش و

رسوايش كند تو هرگز در برابر قهر الهى هيچ كارى نمىتوانى برايش بكنى. آنان كسانىاند كه خداوند نخواسته است دلهايشان را پاك كند. براى آنان در دنيا ذلت و خوارى و برايشان در

آخرت، عذابى بزرگ است.«

رسیدم... پارک کردم... عطر زدم... صبحونه را برداشتم و رفتم باال... نامه ها و مجوز را نشوندادم و مثل ببری که داره میره سراغ طعمه اش، مستقیم رفتم سراغ اتاق مژگان...

وااااااااای ... االن که داره یادم میاد، شقیقه ام تیر کشید از صحنه ای که دیدم... نمیدونم چرا بعضی وقتها دیر میرسم... آدرس را درست حدس میزنم و درست مهره میچینم... اما بعضی

وقتها دیر میرسم... سر پرونده حیفا هم چند بار پیش اومد که دیر رسیدم... اون روز هم همینطور شد... تا در را باز کردم و وارد اتاق مژگان شدم... از صحنه ای که دیدم داغون شدم... میفهمید؟ داغون... دیدم »کمالی« زودتر از من اونجاست... کمالی زودتر از من رفته بود سراغ

��مژگان...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

Page 84: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

15#تب_مژگان

لحظه اولی که وارد اتاق مژگان شدم، چند ثانیه نگاه من و کمالی به هم قفل شد... احساس میکردم همه چیز داره دور و برم چرخ میخوره... این اینجا چه غلطی میکنه؟! چرا چادر اینجوری

پوشیده؟ چادرش سورمه ای تیره با گل های خیلی خیلی ریز بود... اصال به ظاهر موجهش نمیخورد که االن اینجوری ببینمش... البته غیرموجه هم نبود... اما کلی تعجب کردم... ضمن اینکه

ته آرایش همیشگیش هم داشت... انگار همیشه همینجوریه...

باید جا خوردنم را مخفی میکردم... سریع لبخند همیشگیم را آوردم روی لبام و گفتم: صبح بخیر!ببخشید بدون در زدن وارد شدم... گمون میکردم کسی نیست و بازم وارد یه سالن دیگه میشم!

کمالی هم با لبخندی از جنس زرنگی گفت: صبح شما هم بخیر آقا... شما برای همه اتاق های خالی، اینجور صبحونه ای تهیه میکنید و عطر بلک افغان میزنید؟! ... خواهش میکنم ... راحت

باشید...

اشتباه بزرگی کرد که اینجوری با من حرف زد... میتونست خیلی آرام از کنارم رد بشه تا نتونم حرکت بعدی را توی ذهنم طراحی کنم... اما ظاهرا عالقه داشت باهام حرف بزنه یا چیزی از زیر

زبونم بکشه بیرون... باید از شیطنت دوران جوون تریم استفاده میکردم...

با لبخندی شیطنت آمیز بهش گفتم: ماشالله... چی فکر میکردم... اما چی دیدم... باید اقرار کنمکه جا خوردم ... با این هوش و حواس جالبتون... شما از اقوام مژگان خانم که نیستید؟

لبخندی از سر رضایت زد و گفت: ای وای نه! من دوستشون هستم! ...

نفس عمیقی کشیدم و وقتی بازدم را بیرون میدادم گفتم: آخ خیالم راحت شد... گفتم بهم نمیایید که اقوام باشین ... البته بیشتر شک کردم ... پس مژگان خانم را میشناسید... جسارتا

شما به عطرها عالقه دارید؟ بظرم از عالقه رد شده... تخصصی عطر کار کردین؟...

گفت: تخصص نه... عالقه تا حدودی زیاد ...

Page 85: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

گفتم: شما سرکار خانم ...؟!

گفت: ارادتمند شما! کمالی هستم... گاهی به مژگان جون سر میزنم تا دل دوتامون باز بشه...راستی شما با مژگان جون کاری داشتید؟!

با کلی من من کردن گفتم: خوشبختم... براشون صبحونه آوردم... و... راستشو بخواید... من ...میخواستم باهاشون چند دقیقه خصوصی صحبت کنم...

گفت: بسیار خوب... االن میاد... رفته یه دوش بگیره...

خدا خدا میکردم که هر چه زودتر کمالی از اینجا بره... چون اگر مژگان میومد و منو میدید... معلوم نبود چه عکس العملی با دیدن من نشون بده... چون از دیدار قبلیمون چندان خاطره

خوبی نداشت...

بعد از حدودا پنج شش دقیقه ای که گذشت، گفتم: من یه کم عجله دارم... باید برگردم به آژانس... پس صحبتم با مژگان خانم میذارم واسه بعد... شما زحمتتون نیست که این صبحونه را

بهشون بدید؟

حمام، گوشه همون اتاق بود... کمالی نگاهی به طرف حمام کرد و با خونسردی گفت: فکر کنم داره لباس میپوشه... اومدش دیگه... من زحمت کم میکنم تا شما راحت با هم صحبت کنید...

اجازه میفرمایید؟!

گفتم: بزرگوارید... خیلی خوشحال شدم از دیدنتون...

گفت: خواهش میکنم... منم همینطور... خدانگهدار...

اجازه بدید اقرار کنم که اصال نمیتونم بد و بیراه بگم به اون جوونایی که با دیدن این خانم مسن اما مرتب و آراسته و بسیار با کالس... مخصوصا با حرفهای جذابی که میزد و روابط عمومی

فوق العاده ای که داشت... بهش وابسته روحی و عاطفی شدند و هر هفته، به خونه این خانمرفت و آمد میکردند و پر و خالی میشد...

Page 86: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

از انصاف نباید گذشت... کمالی بسیار به کارش وارد بود... معلوم بود که فیلم بازی نمیکنه... مشخص بود که این قیافه و چهره جذاب و آرام و تیپ و روابط عمومیش، مال خودش هست و در رفتارش نهادینه شده... فقط کسی میتونه اینجوری عاشق کشته و مرده پیدا کنه و جوونهای

بیست سی سال کوچیکتر از خودش را جذب کنه که اهل فیلم و ریا نباشه... بگذریم...

مژگان از حمام اومد بیرون... وقتی داشت میومد بیرون، پشت بهش کردم و رو به طرف دیوارایستادم تا اگر روسری و حجاب نداره، خودش را بپوشونه...

مژگان هم تا منو دید... معلوم بود که خیلی جا خورده... یهو گفت: شما ... بازم اینجایید! ... چیمیخواید؟ خانم کمالی کجاست؟!

گفتم: سالم مژگان خانم... اجازه هست به طرف شما برگردم؟

مژگان که منظورم را فهمیده بود... گفت: اجازه بدید... وقتی به طرفش برگشتم دیدم که روسری پوشیده... حالش از دفعه قبل خیلی خیلی بهتره... آثار پرخاشگری هم نداره... اما

آرامشش تا این حد، یه کم غیر طبیعی به نظر میرسید...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

16#تب_مژگان

شروع کردیم با هم حرف زدن... گفتم: مژگان خانم چرا شما اینجا هستید؟ علتش چیه؟

گفت: از نظر عصبی بهم ریختم... بعضی وقتها سر درد میگیرم... بعضی از وقتها هم دچار حملهمیشم...

Page 87: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

گفتم: منظورت همون تب و لرزش و... این حرفهاست؟

گفت: آره

گفتم: خدا رحمت کنه مادرتون...

گفت: شما از کجا اومدین سراغ من؟ شما کی هستین؟

صفحه گزارش نوشتی... مهم تر800گفتم: اسمم محمده... از همون جایی اومدم که واسشون اینه که چند هقته است به خاطر تو از خواب و خوراک افتادم... لطفا اینو باور کن... از خواب و

خوراک...

سرش را انداخت پایین و آهی کشید وگفت: قبال فقط مامانمون واسه ما از خواب و خوراک میفتاد... مادر، نخ تسبیح خونه است... مخصوصا برای خانواده هایی مثل ما که بابامون اینقدر

گرفتاره که ما را یادش رفته... فقط برای خواب و خوراک خونگی میومد خونه... راستی میشهیه سوال مهم ازتون بپرسم؟

همینطور که داشتم سفره کوچیک یکبار مصرف را پهن میکردم و آماده صبحونه میشدیم گفتم:چرا که نه...

گفت: من نگران داداشم هستم... همچنین نگران بابام... بابام اومد و منو اینجا گذاشت ورفت... نمیدونم کجا هستند! ازشون خیلی وقته که خبر ندارم... شما ازشون اطالع دارید؟

گفتم: نه... اما برای همین اینجام که کمکت کنم... اول تو باید به من کمک کنی تا بتونم سر نخهایی را داشته باشم...

گفت: اما ... اما من اصال آرامش ندارم... اگر همین خانم کمالی هم نمیومد و باهم گپ نمیزدیمکه دیگه هیچی...

گفتم: بسم الله... مادرم از قدیم همیشه بهم میگفت که: موقع دو تا کار، دیگه به هیچ کاری فکرنکنین: یکی موقع نماز خوندن... یکی هم موقع غذا خوردن... بسم الله... بفرما...

Page 88: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

شروع به غذا خوردن کردیم... حواسم به حرکات و حاالتش بود... باید جریان پرونده و کمالی و منسوبین به این پرونده را سریعا از یه جای خاص دنبال میکردم... باید پرونده را از این حالتی که

مدام رودست بخوریم در میاوردم... از دو حال خارج نبود: یا باید وحشی میشدم و از روش غافلگیری خشن استفاده میکردم... مثل یکی دو تا چشمه ای که در جریان حیفا در بیروت انجام داده بودم... البته فکر کنم اون تیکه ها هیچوقت قابل انتشار نباشه ... حاال هر چی... گذشت...

اما ... اما دلم براش سوخت... بیشتر از اینها باهاش کار داشتم... پس فقط یه راه موندهبود........

غذا پرید توی گلوم... شروع به سرفه های بلند و وحشتناک کردم... دستم را گرفته بودم راه گلوم... مژگان هول شد... چشماش داشت چهارتا میشد... دید من دارم میمیرم... پرید و اومد دو تا محکم زد پشت کمرم... خیلی بهم نزدیک شده بود... مدام بهم میگفت: چی شد؟ ... چی

شد؟ میتونید نفس بکشید؟ آقا تو را خدا یه کاری کن... خوبی؟

اشاره کردم که بره هر چه زودتر واسم یه لیوان آب بیاره... با سرعت به طرف در دوید وصدای دویدن توی سالنش و دور شدن از در اتاق را داشتم میشنیدم...

ثانیه وقت داشتم... باید چیزایی که20منم زود دست به کار شدم... فقط چیزی کمتر از میخواستم را برمیداشتم... زود به حمام رفتم... رفتم سراغ درپوش فاضالب حمام)آبشی حمام(

... هر چی مو بود برداشتم و گذاشتم توی توی پالستیک نمون گیری که با خودم آورده بودم...رفتم سراغ سطل آشغال و دنبال ناخن گشتم... باالخره چندتا پیدا کردم و برداشتم...

صدای دویدن از فاصله هفت هشت متری اتاق شنیدم... مژگان داشت با سرعت میومد به طرف اتاق... فقط تنها کاری کردم دنبال گوشیش گشتم... پیداش کردم... زیر بالشتش بود...

... فهمیدم که دو تا سیم کارت داره... رمز داشت... اما خدا بیامرزهDuosپشتش نوشته بود اساتید دوره رمزنگار... سریعا بازش کردم و شروع کردم باهاش تماس گرفتن... که مژگان اومد توی اتاق... فورا گوشیش را گذاشتم توی لباسم... فقط دعا میکردم زنگ نخوره و یا روی ویبره

باشه...

ثانیه انجام دادم... فقط مونده بود شماره های گوشی17تمام کارهای باال را در کمتر از مژگان... واسم آب آورد... خوردم... نفس عمیق کشیدم... گفتم خدا خیرت بده دختر... ببخشید

10من یه آب به صورتم بزنم... رفتم سراغ حمام که ابتدای ورودی آن، شیر آب بود... ظرف ثانیه از دو تا خط گوشی مژگان به خط خودم تک زنگ زدم تا شماره اش را داشته باشم...

بعدش هم سریعا شماره خودم را از صفحه گزارشات گوشیش پاک کردم...

ادامه دارد...

Page 89: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

17#تب_مژگان

ثانیه اغراق آمیز باشه... اما فقط غیر ممکنه20شاید بنظر بعضی ها انجام این کارها در کمتر از که امکان نداره... باالخره با تمرین و سپری کردن دوره های مختلف، میشه این سرعت عمل ها

را کسب کرد... مخصوصا اگر پای جون و امنیت و پروژه خاص و... وسط باشه... به شانس معتقد نیستم چون منطقی هم نیست و هیچ چیزی الکی و کشکی در عالم رخ نمیده اما خیلی خدا لطف کرد که از آب در حمام استفاده نکرد و برام از حمام آب نیاورد وگرنه کارها به این

خوبی پیش نمیرفت...

وقتی اومدم بیرون، مژگان پشتش به طرف من بود... یه لحظه سریعا گوشیش را گذاشتم زیربالشتش و اومدم رو به روش نشستم...

گفت: بهترید؟

گفتم: آره... اصال نفهمیدم چی شد... ببخشید اگر نگرانتون کردم...

حرف خاص دیگری نداشتم... به اندازه کافی هم استرس خرج کرده بودم... حدودا نیم ساعت دیگه هم موندم و از نگرانیش درباره برادرش و پدرش شنیدم... باهاش خداحافظی کردم و

اومدم بیرون...

تا اومدم اداره، عمار مثل برق گرفته ها از جاش پاشد و گفت: سالم محمد جان! چه خبر؟1چطوری با شرمندگی های من؟

گفتم: سالم! وقت این حرف ها و تعارفات را نداریم... زود بیا اتاقم که کلی کار داریم...

Page 90: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

نشستیم... گفتم: سه تا مسئله را حتما تا امروز عصر پیگیری کن و جوابش را بهم بده... تاکیدمیکنم... تا عصر بهم خبر بده...

اول اینکه: یه نامه برای بنیاد شهید بنویس و بهشون درباره کمالی اطالع بده... فقط بهشون بگو مادر شهید نیست و داره سواستفاده میکنه و این حرفها... باید از طرف خود بنیاد شهید پیگیری بشه و حتی اگر قراره کمالی را دادگاهی کنند، این وظیفه اولیه ما نیست... بذار خود بنیاد این کار را انجام بده... بگو همین امروز باهاش حرف بزنند... نتیجه مذاکراتشون با کمالی هم برام

به صورت کامل بیار... هرچند میتونم حدس بزنم که کمالی چی میگه و چطوری دهنشون رامیبنده...

دوم اینکه: اینو بگیر و به بچه های آزمایشگاه بده و تاکید کن که تا عصر اعالم نظر کنند... بگوDNAو خصوصیات بدنی و انواع و اقسام چیزایی که بتونن ازش دربیارن، طبق فرم خام اولیه FFDتکمیل و ارسال کنند... بهشون بگو من پشت این پرونده ام... شفیعی میدونه معموال دنبال

چه چیزهایی از البه الی مو و ناخن مردم هستم... یادت نره ها... بگو تا عصر...

سوم اینکه: دل و جیگر این دو تا شماره را دربیار... پرینت کامل از تمام پیامک ها و تماس های ورودی و خروجی شش ماهه اخیرش را تا عصر میخوام... استعالم از مخابرات درباره معرفی

صاحب یا صاحبان قبلی این دو تا خط و اینکه از چه تاریخی فعال شده و خالصه همه چیز... حتی میزان حجم بسته های اینترنتی که استفاده کرده و ادلیست فضاهای مجازی و آدرس هایی که با

خطوط اینترنت این دو تا خط استفاده کرده... بازم تاکید میکنم: همه چیزش را واسم تا عصر دربیار...

وربع عصر... ینی پنج ساعت فرصت داری... یه3و ربع صبح هست... تا 10ببین! االن ساعت یاعلی بگو و برو دنبال چیزایی که خواستم... ضمنا امروز نهار نمیخوام... اصال کسی وارد اتاقم

نشه... یه نامه هم بنویس که بتونم گوشیم را برای یک ساعت بیارم داخل... پاشو یاعلی... پاشوماشالله...

عمار رفت دنبال کارایی که بهش گفته بودم... برای کارهایی که بهش سپرده بودم، حدودا هفت ساعت آینده اش به نحو قابل قبولی5تیم باید اکتیو میشد تا بتونه جواب استعالمات را تا مدت

ارائه بده...

پاشدم و رفتم سراغ کیفم... چفیه مشکیم را آوردم بیرون... یادگار شهید پازوکی بود وقتی که برای سه روز، در مناطق عملیاتی برای تفحص شهدا پیشش بودم... خیلی وقت نیست شهید

شده... از بچه های تفحص بود که در حال تفحص شهدا شهید شد... وقتی اون را میندازم روی سرم و کفش و جورابم را بیرون میارم و بدون زیرانداز میشینم روی زمین کف اتاقم... احساس

میکنم یه کمی مثل پازوکی میشم... هرچند اون کجا و من غرق در ظلمت کجا؟!

Page 91: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

اول دو رکعت نماز عرض حاجت به حضرت زهرا سالم الله علیها خوندم... دقیقا همون کاری که پازوکی اول هر عملیات تفحص انجام میداد... بعدش سالم به ارباب بی کفن... السالم علیک یا

بار ذکر یونسیه70اباعبدالله... بعدش روی همون خاک و خل های کف اتاقم به سجده افتادم و ي كنت من الظالمين... فاستجبنا له و نجيناه من الغم و كذلك را گفتم: »ال إله إال أنت سبحانك إن

ننجي المؤمنين« اینو آیت الله بهجت بهمون گفته بود که وقتی به عجز افتادید به سجده برید واین ذکر را بگید...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 18تب

... ... را گوشی بودم نشده عمار حضور متوجه هست میزم روی گوشیم دیدم پاشدم، سجده از وقتی... بیرون بود رفته و میزم روی بود گذاشته

... ... یه را میخواستم که هایی شماره کردم چک کامال را گوشیم بودم قبله به رو که جوری همون ... را پروژه دوباره و برداشتم هم کاغذ و قلم یه کنم صحبت باهاشون سریعا بتونم تا نوشتم گوشه

... ... ... قراره اینکه دید با نه ستیزی انحراف و جنایی دید با امنیتی کامال دید با اینبار اما کردم مرور... بشم مواجه چیزهایی چه با و بیاد سرم به چی

... ... درباره چیزی هیچ طویل و عریض پرونده این در که بود این کرد جلب را نظرم که ای نکته اولین ... ! ... ... !! حتی که اینی ننوشته؟ چیزی چرا چی؟ ینی نیست بود شده گم مژگان که اولی روز چند

... !! ... سر تنها ما چرا دومیش بوده؟ کجا روز چند اون نوشته واضحی این به جنسیش روابط از ... ... ! خودم باید فقط را انحرافات این تمام اول نقش من خدای هستند؟ کمالی و مژگان نخمون

... ... طبق انحرافات، این تمام اول نقش ها دهن توی بندازم نباید کنم بازجویی ازش و کنم پیداش!! : نفیسه جز نیست کسی نوشته، اینجا که چیزی

: اینکه دوم بوده؟ کجا روز چند اون مژگان اینکه یکی چیز تا دو روی بشم متمرکز باید عصر تا پس! کجاست؟ نفیسه

Page 92: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

خودش زبون زیر از و سراغش میرفتم باید بوده، کجا روز چند اون مژگان بدونم اینکه برایبرم... موضوعات از خیلی کردن سره یه برای بتونم و باشه تر پر دستم تا کردم صبر پس میکشیدم

سراغش...

... بچه از و شدم متصل مرکزی اطالعات سیستم به سریعا میکنه چیکار و کجاست نفیسه اینکه اما ... بفرستند .............. دیگه ساعت نیم ظرف که شد قرار کردم خواست در را نفیسه اطالعات های

... مونیتورم روی

... ... : متولد محمود فرزند صدر نفیسه بود این آوردم دست به نفیسه از که اطالعاتی از بخشی1370 ... ... فتنه... جریان در اغفال پرونده دارای معماری رشته دانشجوی شیراز از دو ... 88صادره

... خلوت حیاط در که دوم بار برای شده دستگیر مدت 11بار به و کرده زنی خود بوده، 22بازداشت ... و حبس ماه سه از پس شد بستری بیمارستان در به 22روز و آزاد بیمارستان در بودن بستری روز

... بلکه نکرده پر تنها نه را توبه و اقرار های فرم از کدام هیچ نامبرده داد ادامه خود معمولی زندگی ... از یکی با زد هم به را بازجویی جلسه هم بار سه دو و نموده ها فرم آن کردن پاره به اقدام

زن، مامور صورت در جراحت ایجاد از پس درگیری، آن نتیجه در که شد درگیر اداره زن ماموران... گردید نفیسه خود های داندان از یکی و دست استخوان شدن شکسته به منجر نهایتا

... ... میشد کنترل باید و میداد سبزی قرمه بوی اش کله حسابی که شوری و شر دختر بگم خالصه ... ... بچه از یکی ندارند ازش هم چندانی اطالع و نشده دستگیر که گفتند ها بچه میکردیم پیداش باید

پرس نفیسه وضعیت درباره و بده پیام عیون تمام به فورا که کردم مامور را محسن سید نام به ها! کنه جو و

: فرستاد را پیام این محسن سید

سالم ��

هیچ و نداشته مراجعه خانه به صدر نفیسه که هست ماه دو حدودا عیون، از واصله اطالعات طبق ... نفر شش به حتی ندارند او وضعیت از اطالعی و نیستند ارتباط در او با هم هایشان فامیل از کدام

. . توفیق)!!( الله من و است نکرده دیدار آنها با و نداده پیامی جدیدا هم پسرش دوست

... برام صالح کند استعالم ها سردخانه و قانونی پزشکی از همزمان تا کردم مامور هم را صالح آقانوشت:

سالم ��

Page 93: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

. است نکرده تایید را ای جنازه چنین وجود قانونی پزشکی و نداده مثبت جواب ای سردخانه هیچ. است توفیق الله من و که چرا میرسد بنظر بعید او مرگ

... » ماموران... » کارشناسی و قطعی نظر اعالم ینی این مواجهم توفیق الله من و تا دو با من خب ... که... جا هیچ به که ای زنده آدم جنازه و روح یه نه بگردم زنده آدم یه دنبال باید پس تحقیق

... معنی ... چه مفقودیت این خاموشه که ماهه سه دو هم خطش نزده سر داشته رابطه باهاشون! باشه؟ داشته میتونست

داشته میتونست معنی یه فقط بودم، کرده کار حیفا مثل پرونده تا ده روی حداقل که منی برای... : مبادا... روز برای میکنند مخفی دارن را موجود این مخفی، و دقیق کامال ای شبکه اینکه باشه

... ... در کنم عرض چه که زندگی میکنه زندگی شهر همین توی جایی یه داره و است زنده نفیسه... میکنه مخفی ما از را خودش داره اصل،

... نره لو راحتی این به هم که کنم قایم را نفیسه میتونم کجا ببینم گذاشتم شبکه اون جای را خودم ... به جا یه فقط کنم استفاده ازش موقع به و درست بتونم که باشه نزدیک معرکه به جوری هم و

... جا آن در را نفیسه میشد که بود جا یک فقط بودم، مجهول شبکه اون مامور من اگر رسید ذهنم... ... بود کمالی خانم خونه هم آن و کرد استفاده موقع به او از ترکش در تیر مثل بتوان تا کرد مخفی

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 19تب

... شلوغ را کمالی کوچه و مینداختیم راه کشی مامور و مامور اگر بود حدس یک فقط این اما ... حرف باهاش که داشتم یکی به نیاز نکنند حساب کمالی خونه روی دیگه که بود ممکن میکردیم،

... کنه تاییدم و بزنم

Page 94: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... و سالم از بعد شد، حاضر مونیتور روی وقتی دومم صفحه بیا گفتم الهی دکتر برای زدم زنگ... ... : انداخت راه بازار شلوغ نمیشه کردیم گیر مرصاد وضعیت در دکتر گفتم ها احوالپرسی

دکتر؟ چیه پیشنهادت

... ... : برو خودته کار بشنوی داری دوست که میگم را چیزی همون گفت مصمم خیلی دکتر... همین... سراغش

... زدن: رودست منتظر کسی یه یا چیزی یه کمه جیزی یه میکنم احساس اش همه اما گفتمنیست؟... نفعت به اصال انتظارش حالت این اما منتظرته؟ کسی کنی احساس شده حاال تا ماست

... : تر قوی تو در معموال اما نیست تو مال فقط احساسات از نوع این واال بگم چی گفت دکترنمیکنی؟... فضولی و کنجکاوی بر حمل بپرسم سوال یه هست

... : دکتر؟ داشتیم استغفرالله گفتم متعجبانه

! ... ! : هات سوژه بقیه سراغ چرا جان محمد بدونم دارم دوس اما میپرسم من حاال گفت دکترنفیسه؟ هم حاال و مژگان؟ روی کردی زوم چرا نمیری؟

... ... ... ینی نمیگذشت ذهنم از خوبی چیزای نگفتم هیچی زدم زل باال الکتریکی چشم به فقط : نداری؟! ... امری دکتر گفتم چی؟

! : میکنی خدافظی مقدمه بدون یهو وقتی میترسم ازت گفت دکتر

... .... : ... شدم خارج کنفرانس حالت از و یاعلی گفتم فقط نگفتم هیچی

... ... ... ینی این هست یکی دکتر نظر با نظرم ینی بگیرم پیش را مرصاد متد باید میشد جالب داشت ... ... از باید چرا شده کشی خط و مشخص کاری حیطه با دکتر اما میریم درست داریم و همینه راه

! بپرسه؟ را سوال این حتی و باشه داشته اطالع پرونده روند

ساعت ... 3حدودای ... با میشد پیدا عمار کله و سر باید دیگه بود عصر نیم پیجش gpsو سیارش... ... بیاد... تا کردم صبر شده متوقف خیابون گوشه یه و است اداره نزدیک دیدم کردم

Page 95: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

: شد این ساعتمون چهار سه جلسه مخلص جواب، و سالم از بعد و اومد

🔷: آزمایشگاه گزارش خالصه

... با کسی آن از ها ناخن و موها اکثر شد بررسی که داره وجود ناخن نمونه یک و مو نمونه سه دوسپرده ارزیاب واحد به آن از کلی گیری نتیجه که است فرعی و اصلی های ویژگی و مشخصات این

: از. است عبارت ها ویژگی آن ترین مهم میشود

... پیری از عالمتی باشند می مادرزاد یا خاص بیماری بدون و طبیعی بدنی کننده بیان ها ناخن و موها... ... اندام الغر هیکلی اما پهن بندی استخوان دارای ندارد وجود مشکوک قوام عدم و رس زود

... ... ترشحات مرتب غیر قاعدگی ایام دارای احتماال ضعیف اما متعادل هورمونی های فعالیت ... ... اعمال... انجام به قادر متوسط فکری توان اما باال هیجان و استرس فعال مترشحات منفعل

... ... جنسی قوای کننده نگران نه اما افزایش به رو و متوسط ریزش فکری معادالت هضم و ریاضی... ... ... روزانه جسمی ضعف دارای نرمال نسبتا حد در بدن کلسیم خود وضعیت شدیدترین در

! ! : مخابرات؟ گزارش خب خوب بسیار عجب گفتم و عمار به کردم رو

🔷: بود قرار این از هم مخابرات گزارش خالصه

... ... اعتباری که هم دومی و روزبه نام به شخصی به متعلق هست دائم که اولی گوشی خط دو ... ... !! است شرح این به ها تماس و ها پیامک تمام پرینت صدر نفیسه نام به است

حدودا 20حدودا و داد نشونم پیامک ... 4صفحه خط به ها پیامک تمام مکالمات پرینت هم صفحه ... سر که بود معلوم بود شده بدل و رد نفیسه های خط از یکی و مژگان بین که داشت تعلق دوم

حدودا و میکنه روشن را گوشیش نفیسه بود، ها شب نیمه معموال که مشخصی، پیامک 10ساعت تا... ... نبود پذیر امکان راحتی این به نفیسه ردیابی همین خاطر به میکنند بدل و رد مژگان با

... ... مثال میشد تشکیل اعداد و خطوط سری یک از مثال بود گونه رمز و مبهم صورت به هم ها پیام « : ... » « : تعجب استیکر بود داده جوابش هم مژگان دو؟ یا یک بود نوشته و بود داده پیام نفیسه

فعاله!!«

... دارد ادامه

Page 96: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 20تب

... درآورد ازش خاصی چیز نمیشد و بود رمزآلود صورت به ها پیامک از شده پرینت صفحات همه ... تنها نه میکرد حساس خودش به خیلی منو های شاخک پیامک، دریافت و ارسال از شیوه این خب

حساس... را باشه مشخصی چیزای دنبال و کنه زوم ها پیامک این روی که کسی هر باالخره منمیکنه...

... ! ... از مجازیش صفحات اینکه اوال بابا؟ خبره چه مجازیش صفحات از بالله اال قوه وال و حول ال ... ... نفر سه دو با فقط هم تلگرام در داشت تلگرام هم فقط بود فعال دوم خط اینترنت بسته طریق ... ... از بود عضو کننده گمراه های کانال عالمه یه اما بود شده بدل و رد دخترانه و معمولی حرفهای

... که ها کانال همون از اسالمی ضد و شیعی ضد های کانال تا گرفته منافقین و گراها ملی کانالبه میخوان که میزنند این سر را اش بهانه بعدش و میشن واردش کنجکاوی حس به بنا اولش

.... و میاره در سر چیز همه در کردن شک از سر بعدش و بدهند جواب شبهاتش

... طول در که گذاشتم مطالبی کنار در ها کانال آنالیز کردم آنالیز را ها کانال فقط ساعت نیم حدودا ... که بگم همینو فقط بودم زده حدس اعتقادی و فکری انحرافات و پرونده ظاهر از مدت اون

... » استحاله » بود اعتقادی و فکری استحاله حال در مژگان شده، آبدیت و مخملی خیلی متاسفانه « » « ... یک برای مطلوب خطرناک عنصر یک به شدن تبدیل و عقاید نابودی حال در کنم عرض چه که

...» و ها جوون از خیلی سر داره االن که بالیی همین ینی نامعلوم و نامشخص خاص سازمان ... ... به یا حال میشن عوضی و عوض دارن که نمیدونن هم خودشون و میاد در دیگه های نوجوون

: ... و قبلی نتایج تاسف، کمال با که بگم کلمه یه فقط دیگر چیز هر اسم به یا روشنفکری اسم ... ... زد حدس میشد دیگه کامال دارم الکی توطئه توهم نه و کارم تازه نه چون شد تقویت حدسیاتم

... کنم بازی شطرنج باید هایی گنده کله چه روبروی که

... ... ... و بیروت به برگردم الرمادی به برگردم فلوجه به برگردم داشتم دوس کشید سوت سرمدارن... مردم مادر بی طفل و بدبخت های بچه کردن شکار برای ببینم که نباشم اینجا اما دمشق

... ... اگر چون میگرفتم را جلوش باید و بود اشتباه هم حس این خب اما میکنند ریزی برنامه چجوری ... و عراق های بچه اینکه ضمن میشه بدتر اوضاع کنیم، خالی را میدون همینجوری باشه قرار

... که میشن دیگری آدمای یه به تبدیل دارن ما های بچه اما خطره در جانشون فقط و لبنان و سوریه... هستند سوری و عراقی معصوم طفل های بچه جنازه از تر مظلوم و خطرناکتر بارها

Page 97: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... تیم های بچه بعدی تحقیقات در اینکه از گذشت نمیشد دیگه چیز یه از بگذریم که هم اینا از ) گروپ ) و ها کانال اون های ادمین از بعضی آدرس و آیدی که شد ثابت الکترونیک جنگ تیم جنگال ... ! بهشون نمیشد حتی که بود کلفت دمشون اینقدر که آدمایی درمیاره آدمایی چه خونه از سر ها ... اصلی خط که میکرد روز به مطلب مرتب، و بود فعال کانالی در یکیشون آقازاده مثال کرد فکر

» تغذیه » اسرائیل آویو تل در مستقر شناسی شیعه مطالعات سازمان از مستقیما کانال، اون جریان !!! میکنه چاق قلیون کسانی چه واسه داره ندونه پسره اون که بودم امیدوار میشد معنوی و مادی

وگرنه ...

... ... ... کنار به اینا اما ما پرونده خانم مژگان مجازی دنیای و گوشی وضعیت از مختصری این خب ... که االن خوندم را کمالی استنطاق از شهید بنیاد گزارش که کردم بدبختی احساس بیشتر وقتی

... خوردم حرص بس از میدم فشار هم به دارم چنگال مثل را دستام میکنم، تایپ را ها این دارم... خوندم را کمالی استنطاق گزارش وقتی

💠: بودند نوشته بنیاد های بچه

... استقبال ما از باز آغوش با رفتیم کمالی خانم منزل به و زدیم زنگ و کردیم هماهنگ اولش وقتی... زدیم... حرف باهاش نیم و ساعت دو حدودا و نشستیم رفتیم کرد

« : زیاد من به بنیاد عنایت روزها این گفت معنادار لبخندی با کردیم، معرفی بنیاد از را خودمون تامعرفی... بنیاد از را خودشون و بودند اومده خانوم تا دو و آقا یه هم پیش روز چند اتفاقا شده

... ... ممکنه... چون بهتره برسین جاها دیگر به اگر میکنین لطف خیلی دارین دیگه بنظرم کردندشما دست از فقط مشکالت، اون حل که باشن داشته مشکالتی عزیزمون شهدای خانواده

برمیاد...«

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۴]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

Page 98: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

_ مژگان# 21تب

... را موضوع فورا شدیم مجبور بودیم افتاده شما های بچه یاد و درمیاوردیم شاخ داشتیم که ما ... شهید مادر شما که میدونیم ما که گفتیم بگیم را جریان بهش و باغ توی بیاریمش و کنیم عوض

... و شهدا اسم از و دادید فریب را همه مدت همه این شما چرا نشده شهید پسرتون اصال و نیستید! کردید؟ سواستفاده بودن شهید مادر

... ... کشید عمیقی نفس افتاد پت پت به نه و شد هول نه چون بود روزی چنین منتظر اینکه مثل اصال!! ! « : میپرسی سوال ناشیانه چرا نمیدونم اما باشی، کار تازه نکنم فکر اینکه با پسرم ببین گفت و

من نه و بودید اینجا االن شما نه داشتید، توجهی قابل مدرک سواستفاده، و فریب درباره شما اگر ... ... پس میومد دادگاه احضاریه و میزدند در که بود این حداقلش بودم نشسته خودم خونه توی االن

دل و نکنی ضرر زندگیت توی تا باش میبری کار به کارات و زندگی در که کلماتی مواظب خیلی»!! نشکونی را مردم

: این: ... به که هست توجهی قابل مدت شما بپرسم اینجوری بذارید اما نداشتم جسارت قصد گفتمحدودا کنم فکر و اومدید ... 15محل ... همه بیشتر هم شاید میکنید زندگی اینجا دارین که هست سال

! ... نداشتید شهیدی پسر شما اینکه با چیه؟ علتش میشناسند شهید مادر عنوان به را شما

! : حتی شما شهید مادر میگن من به چرا نمیدونم گفت همیشگیش نفس به اعتماد همون با هم بازتعریف ای خاطره و زد حرفی و زد دم شهیدش پسر از کمالی باشه گفته که نمیکنید پیدا هم نفر یک

من! به شهید پسر یه من، صندلی باالی عکس قاب یه دیدن با صرفا چرا که بپرسید بقیه از برید کرد! شهید مادر شدم خودمم و چسبوندند

! شهید: مادر یا پدر فالنی نمیگن بقیه درباره چرا میشه؟ مگه هستید؟ تقصیر بی خودتون ینی گفتم! اید! داشته زمینه این در تاییدی یا و حرف یا و اشاره هم خودتون البد هست؟

! : نوشت کسی پای را نکرده گناه نمیشه که ممکنه و شاید و البد با گفت و کشید عمیقی نفس : تعریفشون! و میبینم که هایی جوون همه به میکنم مادری احساس من بگم اینطوری بذارید ببینید

... ... ... نخواست اما نخواست خدا چرا نمیدونم محرومم شدن فرزندار نعمت از خودم میشنوم هم ... بچه... همه مامن و مادر شدم نمیشم، مادر فهمیدم که روز اون از کرد نمیشد هم کاریش دیگه

... دردل و میزدند حرف باهام و میومدند پیشم اند محروم خوب مادر یه داشتن از که هایی ! ! ! و... بدی قول میتونی دیگه؟ یکی پیش برن میگی نیان؟ میگی بهشون من جای شما میکردند

! نمیرن؟ شیاد و گمراه آدم یه پیش که باشی مطمئن

Page 99: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! : اینجا؟ میگه چی عکس، قاب این گفتم و بود سرش باالی که شهیدی عکس قاب به کردم اشاره! پس؟ چیه پیچیده محل در که الشهدا بیت کلمه

: و همت و باکری مخصوصا شهدا عکس زیادی آدمای گفت و زد بود، چی سر از نمیدونم که لبخندی ! ... با اونا آیا میزنند پذیراییشون اتاق و خونشون در و تر گمنام شهدای و صیاد و خرازی و پور ردانی

مردم ممکنه که بگین بهشون و خونشون رفتید آیا دارن؟ خویشی و قوم و فامیلی نسبت شهدا اون ... ... ! هیچ خودم وقتی همونا از یکی منم هستین اقوامشون شما که کنن فکر و بیفتن اشتباه به

ازم اول ردیف متهم مثل و باشم جوابگو شما پیش که درسته آیا نداشتم، ادعایی چنین وقت! کنید؟ استنطاق

! بیت: میگن خونه این به محل توی چرا میگین؟ چی الشهدا بیت ماجرای درباره پس پرسیدمالشهدا؟!

! : ... ... که کسانی از برید نمیدونم گفت و میدیدم لبخندش وقتی میشدم تر عصبی زد لبخند بازم ! ! و میگیرن هیئت خونشون در میاد ملت وقتی اینکه، ضمن من؟ سراغ اومدین چرا بپرسید میگن

... شما و الزهرا بیت و الرقیه بیت و العباس بیت و الحسین بیت مثال میذارن هم هیئتشون اسمکه! ... است و رقیه و عباس و حسین خونه اینجا مگه آخه بگه بهشون نمیره یکی چرا کجایید؟

... ... ! که محرم های ماه در دارم عمومی مراسم یه من جاها بقیه مثل هم اینجا نوشتین؟ اینجوری ! ...» روز » ده سالی که کنین دستگیر منو بیایید حاال چی؟ که حاال الشهدا بیت مینویسن خونمون در

!!! الشهدا بیت میذارن را اسمش و میگیرن مراسم اینجا جوونها

: ... هست سوالی اگر لطفا میگه دراومده هم سر آخر داشت آستین در را جوابش میگفتیم، چی هر... ... ... برمیدارم بردار، را عکس این بگید بشه روشنگری دارم دوس خودمم بپرسید راحت خیلی

... ... ... دنبال رفتم من آیا اما دارین دوس که هرکاری بگید ننویسن میگم الشهدا، بیت ننویس بگید ! در ات بچه تا کردم البی سنجش رییس با من کنم؟ دعا ات بچه کنکور برای تا بیا که جنابعالی خانم

! روا حاجت تا کنین من خونه جلسات نذر بیایید گفتم من باشه؟ موفق بوده نخونده که کنکوری ! گفتم! من اصال بیارید؟ مخلفات تمام با ماهی چلو تا صد هفتگیم، جلسات برای گفتم من بشین؟ ... ! خودتون های زن که میکنه آرایش ته شهید، مادر مگه اصال کنار به اینها حاال خونمون؟ بیایید پاشید

... ! میکنند؟ سوال ابروم مداد و سورمه جنس و لطیف پوست از و اینجا میان

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

Page 100: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۶]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 22تب

! : نمیشه دلیل اما درست هستند، ای ساده مردم ما مردم که جهت این از خب گفت ها بچه از یکی! بگیرین تحویلشون و نگین چیزی هم شما خود که

! ! : فورا چرا نکنین توهین مردم به آقا لطفا اوال که واقعا گفت کشیده هم در اخم و جدیت با کمی ! میکنند؟ توهین مردم به میاد، وسط مردم پای تا همه

التماس گفتی بهم چرا که گوشش دم بزنم و نگیرم تحویلش دعا التماس میگه بهم وقتی دومادعا؟!

و من خونه میان نمیکنید، حسابشون هم هیچ به را اونها و میشن ناامید مردها شما از وقتی سوما ! داری مردم و همسایگی رسم این میکنم؟ خورد را پاتون قلم اومدید اگر بگم میکنند، دردل باهام

هست؟!

! ! بشم کافر برم و بشم شاکی حاال کردی؟ برآورده چرا بگم خدا به گرفت و کردم دعا حاال چهارما! کرد؟ برآورده گنهکار من دعای با را مردم حاجت خدا چرا که

! من از بپرسین بقیه از باید که سواالتی چرا بدم؟ جواب همه جای به من باید چرا اصال پنجما ! مجلس! و خونه به بار ده اطالعات اداره االن تا البد اینکه ضمن شدما گرفتاری عجب میپرسین؟

... ... ! هم من میدن انجام دارن را وظیفشون خوب هم خیلی خب کرده رصد باالخره و اومده من ... ... تایید مورد مجالسم حتی و بود مشکلی اگر بنظرتون اما بده خیرشون هم خدا ندارم حرفی

! با حدودا شلوغ جلسات بار زیر نگرفتم، مجوز تا که منی میکردند؟ مجوز تمدید من برای 500نبود،! نرفتم مردم دختر و زن نفر

: ... ای لحظه چنین منتظر انگار میکنم تکرار بازم داد تحویلمون و روش گذاشت تا ده گفتیم، هرچی ... جز کاری که زد حرفایی و شد عوض لحنش هم آخرش بود کرده گیر گلوش توی حرفها این و بود

: ! گفت نمیومد بر دستمون از دادن، تکون سر و دادن گوش و توجه

Page 101: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

: ! میگفتم بهتون که بود اونوقت میکردیم مشورت هم با و بودید اومده ای ریشه کار برای کاشدر محرم دهه الشهدای بیت پرچم و من سر باالی عکس قاب و من منزل جلسات مثل جلساتی

! ... دارن بقیه بگید میشه الزمه هم خیلی بلکه نداره کسی برای مشکلی هیچ تنها نه و من خونهاز رسما که هست همونایی منظورم گذاشتن؟ مردم برای ای زرده دو تخم چه و میکنند چیکار !... و کردن کور را فلک چشم و میکنن کیفیتشون کم مراسمات تبلیغات و میگیرن پول مردم

و زن شهید، فالن که مردم دهن توی میندازن که بگیرین کسانی جلوی برین میگین، راست اگر !! و دخترها جلوی پنجشنبه عصرهای برید میکنه باز بختشون از گره و میده مردم تحویل شوهر

و بشه پیدا یکی جا همون بلکه نمیکنن هم ولش و شهید فالن قبر به چسبیدن که بگیرین پسرهایی !! بچه میگن همه جلوی کالس سر شهدا های بچه به که کسانی دهن توی بزنید برید دعا التماس

!! میکنن خون را شهدا های بچه دل و ای سهمیه

! ساز مطرح، و معروف شهدای خانواده و بچه و زن از چندتا بگم بهتون میخوای کنار به اینا اصال !! ! از شده حاال تا اصال میگین راست اگه بگیرین اونا جلوی برید میزنند؟ حکومت و شما با مخالف

....... ......... ........ درکنگره نمیتونین را شهید پسر و شهید زن و شهید دختر چرا بپرسین خودتون ! رفتارهای جلوی نمیتونن و اند شده جلف چون کنین؟ دعوتشون پدرانشون بزرگداشت

! ! نبوده؟ اما میبوده اونها به حواسش باید کی بگیرن؟ نامتعارفشون

! در! صد پس چرا داشتین، ای برنامه اگر یا و نداشتین ای برنامه اونها واسه چرا شما خود اره شما ! باور میکنند، دستگیر اجتماعات بعضی در را دخترشون و پسر وقتی چرا داده؟ عکس جواب صد

... ! کردین، فکر شما چون معلومه خب هستند؟ بزرگوار شهید فالن دختر و پسر این که نمیکنند ... ... ... ینی اخالص ی همه اعتقاد ی همه معنویت ی همه ینی بودن، شهید فالن همسر یا فرزند صرفا

! کنه زندگی اون و این خاطرات و باباش عکس قاب با همیشه و نشه تنها یا گمراه هیچوقت

پاسخگوی نه و میکنه پر را بابا جای اینها برای نه خاطرات، اون و عکس قاب این اینکه از غافل اما ! جلسات گزارش و فرم دارین و کجایید موقع اون شما بگین میشه میشه شهید همسر تنهای دل

! مینویسید؟ و میکنید پر باالدستیتون مقامات واسه را کجا شهدای یادوارهاما راهه به رو چیزشون همه میکنند فکر همه که کردم کسانی وقف را زندگیم و وقت و خونه من

! روی را ام خونه درب نه و میکنم تعطیل را جلساتم نه من دارن بدبختی تا هزار و نیست اینطور ! ! قاب این بردن با اما ببرین خودتون با بردارین را عکس قاب این دارین دوس اگر میبندم کسی

براتون ای فایده ندارین خودش ادعای از مدرکی و سند که کسی برای سازی پرونده و عکس!! ... شد! سرد چاییتون چایی بفرمایید راستی نداره

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال

Page 102: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

@Mohamadrezahadadpour🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۴]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 21تب

... را موضوع فورا شدیم مجبور بودیم افتاده شما های بچه یاد و درمیاوردیم شاخ داشتیم که ما ... شهید مادر شما که میدونیم ما که گفتیم بگیم را جریان بهش و باغ توی بیاریمش و کنیم عوض

... و شهدا اسم از و دادید فریب را همه مدت همه این شما چرا نشده شهید پسرتون اصال و نیستید! کردید؟ سواستفاده بودن شهید مادر

... ... کشید عمیقی نفس افتاد پت پت به نه و شد هول نه چون بود روزی چنین منتظر اینکه مثل اصال!! ! « : میپرسی سوال ناشیانه چرا نمیدونم اما باشی، کار تازه نکنم فکر اینکه با پسرم ببین گفت و

من نه و بودید اینجا االن شما نه داشتید، توجهی قابل مدرک سواستفاده، و فریب درباره شما اگر ... ... پس میومد دادگاه احضاریه و میزدند در که بود این حداقلش بودم نشسته خودم خونه توی االن

دل و نکنی ضرر زندگیت توی تا باش میبری کار به کارات و زندگی در که کلماتی مواظب خیلی»!! نشکونی را مردم

: این: ... به که هست توجهی قابل مدت شما بپرسم اینجوری بذارید اما نداشتم جسارت قصد گفتمحدودا کنم فکر و اومدید ... 15محل ... همه بیشتر هم شاید میکنید زندگی اینجا دارین که هست سال

! ... نداشتید شهیدی پسر شما اینکه با چیه؟ علتش میشناسند شهید مادر عنوان به را شما

! : حتی شما شهید مادر میگن من به چرا نمیدونم گفت همیشگیش نفس به اعتماد همون با هم بازتعریف ای خاطره و زد حرفی و زد دم شهیدش پسر از کمالی باشه گفته که نمیکنید پیدا هم نفر یک

من! به شهید پسر یه من، صندلی باالی عکس قاب یه دیدن با صرفا چرا که بپرسید بقیه از برید کرد! شهید مادر شدم خودمم و چسبوندند

! شهید: مادر یا پدر فالنی نمیگن بقیه درباره چرا میشه؟ مگه هستید؟ تقصیر بی خودتون ینی گفتم! اید! داشته زمینه این در تاییدی یا و حرف یا و اشاره هم خودتون البد هست؟

Page 103: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! : نوشت کسی پای را نکرده گناه نمیشه که ممکنه و شاید و البد با گفت و کشید عمیقی نفس : تعریفشون! و میبینم که هایی جوون همه به میکنم مادری احساس من بگم اینطوری بذارید ببینید

... ... ... نخواست اما نخواست خدا چرا نمیدونم محرومم شدن فرزندار نعمت از خودم میشنوم هم ... بچه... همه مامن و مادر شدم نمیشم، مادر فهمیدم که روز اون از کرد نمیشد هم کاریش دیگه

... دردل و میزدند حرف باهام و میومدند پیشم اند محروم خوب مادر یه داشتن از که هایی ! ! ! و... بدی قول میتونی دیگه؟ یکی پیش برن میگی نیان؟ میگی بهشون من جای شما میکردند

! نمیرن؟ شیاد و گمراه آدم یه پیش که باشی مطمئن

! : اینجا؟ میگه چی عکس، قاب این گفتم و بود سرش باالی که شهیدی عکس قاب به کردم اشاره! پس؟ چیه پیچیده محل در که الشهدا بیت کلمه

: و همت و باکری مخصوصا شهدا عکس زیادی آدمای گفت و زد بود، چی سر از نمیدونم که لبخندی ! ... با اونا آیا میزنند پذیراییشون اتاق و خونشون در و تر گمنام شهدای و صیاد و خرازی و پور ردانی

مردم ممکنه که بگین بهشون و خونشون رفتید آیا دارن؟ خویشی و قوم و فامیلی نسبت شهدا اون ... ... ! هیچ خودم وقتی همونا از یکی منم هستین اقوامشون شما که کنن فکر و بیفتن اشتباه به

ازم اول ردیف متهم مثل و باشم جوابگو شما پیش که درسته آیا نداشتم، ادعایی چنین وقت! کنید؟ استنطاق

! بیت: میگن خونه این به محل توی چرا میگین؟ چی الشهدا بیت ماجرای درباره پس پرسیدمالشهدا؟!

! : ... ... که کسانی از برید نمیدونم گفت و میدیدم لبخندش وقتی میشدم تر عصبی زد لبخند بازم ! ! و میگیرن هیئت خونشون در میاد ملت وقتی اینکه، ضمن من؟ سراغ اومدین چرا بپرسید میگن

... شما و الزهرا بیت و الرقیه بیت و العباس بیت و الحسین بیت مثال میذارن هم هیئتشون اسمکه! ... است و رقیه و عباس و حسین خونه اینجا مگه آخه بگه بهشون نمیره یکی چرا کجایید؟

... ... ! که محرم های ماه در دارم عمومی مراسم یه من جاها بقیه مثل هم اینجا نوشتین؟ اینجوری ! ...» روز » ده سالی که کنین دستگیر منو بیایید حاال چی؟ که حاال الشهدا بیت مینویسن خونمون در

!!! الشهدا بیت میذارن را اسمش و میگیرن مراسم اینجا جوونها

: ... هست سوالی اگر لطفا میگه دراومده هم سر آخر داشت آستین در را جوابش میگفتیم، چی هر... ... ... برمیدارم بردار، را عکس این بگید بشه روشنگری دارم دوس خودمم بپرسید راحت خیلی

... ... ... دنبال رفتم من آیا اما دارین دوس که هرکاری بگید ننویسن میگم الشهدا، بیت ننویس بگید ! در ات بچه تا کردم البی سنجش رییس با من کنم؟ دعا ات بچه کنکور برای تا بیا که جنابعالی خانم

! روا حاجت تا کنین من خونه جلسات نذر بیایید گفتم من باشه؟ موفق بوده نخونده که کنکوری ! گفتم! من اصال بیارید؟ مخلفات تمام با ماهی چلو تا صد هفتگیم، جلسات برای گفتم من بشین؟ ... ! خودتون های زن که میکنه آرایش ته شهید، مادر مگه اصال کنار به اینها حاال خونمون؟ بیایید پاشید

... ! میکنند؟ سوال ابروم مداد و سورمه جنس و لطیف پوست از و اینجا میان

Page 104: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۵]

[😰 Sticker]

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۶]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 22تب

! : نمیشه دلیل اما درست هستند، ای ساده مردم ما مردم که جهت این از خب گفت ها بچه از یکی! بگیرین تحویلشون و نگین چیزی هم شما خود که

! ! : فورا چرا نکنین توهین مردم به آقا لطفا اوال که واقعا گفت کشیده هم در اخم و جدیت با کمی ! میکنند؟ توهین مردم به میاد، وسط مردم پای تا همه

التماس گفتی بهم چرا که گوشش دم بزنم و نگیرم تحویلش دعا التماس میگه بهم وقتی دومادعا؟!

و من خونه میان نمیکنید، حسابشون هم هیچ به را اونها و میشن ناامید مردها شما از وقتی سوما ! داری مردم و همسایگی رسم این میکنم؟ خورد را پاتون قلم اومدید اگر بگم میکنند، دردل باهام

هست؟!

! ! بشم کافر برم و بشم شاکی حاال کردی؟ برآورده چرا بگم خدا به گرفت و کردم دعا حاال چهارما! کرد؟ برآورده گنهکار من دعای با را مردم حاجت خدا چرا که

Page 105: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! من از بپرسین بقیه از باید که سواالتی چرا بدم؟ جواب همه جای به من باید چرا اصال پنجما ! مجلس! و خونه به بار ده اطالعات اداره االن تا البد اینکه ضمن شدما گرفتاری عجب میپرسین؟

... ... ! هم من میدن انجام دارن را وظیفشون خوب هم خیلی خب کرده رصد باالخره و اومده من ... ... تایید مورد مجالسم حتی و بود مشکلی اگر بنظرتون اما بده خیرشون هم خدا ندارم حرفی

! با حدودا شلوغ جلسات بار زیر نگرفتم، مجوز تا که منی میکردند؟ مجوز تمدید من برای 500نبود،! نرفتم مردم دختر و زن نفر

: ... ای لحظه چنین منتظر انگار میکنم تکرار بازم داد تحویلمون و روش گذاشت تا ده گفتیم، هرچی ... جز کاری که زد حرفایی و شد عوض لحنش هم آخرش بود کرده گیر گلوش توی حرفها این و بود

: ! گفت نمیومد بر دستمون از دادن، تکون سر و دادن گوش و توجه

: ! میگفتم بهتون که بود اونوقت میکردیم مشورت هم با و بودید اومده ای ریشه کار برای کاشدر محرم دهه الشهدای بیت پرچم و من سر باالی عکس قاب و من منزل جلسات مثل جلساتی

! ... دارن بقیه بگید میشه الزمه هم خیلی بلکه نداره کسی برای مشکلی هیچ تنها نه و من خونهاز رسما که هست همونایی منظورم گذاشتن؟ مردم برای ای زرده دو تخم چه و میکنند چیکار !... و کردن کور را فلک چشم و میکنن کیفیتشون کم مراسمات تبلیغات و میگیرن پول مردم

و زن شهید، فالن که مردم دهن توی میندازن که بگیرین کسانی جلوی برین میگین، راست اگر !! و دخترها جلوی پنجشنبه عصرهای برید میکنه باز بختشون از گره و میده مردم تحویل شوهر

و بشه پیدا یکی جا همون بلکه نمیکنن هم ولش و شهید فالن قبر به چسبیدن که بگیرین پسرهایی !! بچه میگن همه جلوی کالس سر شهدا های بچه به که کسانی دهن توی بزنید برید دعا التماس

!! میکنن خون را شهدا های بچه دل و ای سهمیه

! ساز مطرح، و معروف شهدای خانواده و بچه و زن از چندتا بگم بهتون میخوای کنار به اینا اصال !! ! از شده حاال تا اصال میگین راست اگه بگیرین اونا جلوی برید میزنند؟ حکومت و شما با مخالف

....... ......... ........ درکنگره نمیتونین را شهید پسر و شهید زن و شهید دختر چرا بپرسین خودتون ! رفتارهای جلوی نمیتونن و اند شده جلف چون کنین؟ دعوتشون پدرانشون بزرگداشت

! ! نبوده؟ اما میبوده اونها به حواسش باید کی بگیرن؟ نامتعارفشون

! در! صد پس چرا داشتین، ای برنامه اگر یا و نداشتین ای برنامه اونها واسه چرا شما خود اره شما ! باور میکنند، دستگیر اجتماعات بعضی در را دخترشون و پسر وقتی چرا داده؟ عکس جواب صد

... ! کردین، فکر شما چون معلومه خب هستند؟ بزرگوار شهید فالن دختر و پسر این که نمیکنند ... ... ... ینی اخالص ی همه اعتقاد ی همه معنویت ی همه ینی بودن، شهید فالن همسر یا فرزند صرفا

! کنه زندگی اون و این خاطرات و باباش عکس قاب با همیشه و نشه تنها یا گمراه هیچوقت

Page 106: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

پاسخگوی نه و میکنه پر را بابا جای اینها برای نه خاطرات، اون و عکس قاب این اینکه از غافل اما ! جلسات گزارش و فرم دارین و کجایید موقع اون شما بگین میشه میشه شهید همسر تنهای دل

! مینویسید؟ و میکنید پر باالدستیتون مقامات واسه را کجا شهدای یادوارهاما راهه به رو چیزشون همه میکنند فکر همه که کردم کسانی وقف را زندگیم و وقت و خونه من

! روی را ام خونه درب نه و میکنم تعطیل را جلساتم نه من دارن بدبختی تا هزار و نیست اینطور ! ! قاب این بردن با اما ببرین خودتون با بردارین را عکس قاب این دارین دوس اگر میبندم کسی

براتون ای فایده ندارین خودش ادعای از مدرکی و سند که کسی برای سازی پرونده و عکس!! ... شد! سرد چاییتون چایی بفرمایید راستی نداره

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۰ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۴۱]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 23تب

... ... ... بنیاد گزارش مخابرات گزارش آزمایشگاه گزارش خوندم را بود آورده عمار که گزارشاتی ... ... ... ... ... ... کنم؟... چیکار بگیرم شور بشینم برم راه بزنم سینه کنم گریه بخندم نمیدونستم شهید

... و نفیسه دنبال افتادم می باید هم دیگه طرف یه از میشد تر پیچیده داشت کالف این طرف، یه از... ... مژگان بابای حتی و فرید و آرمان

... ... به عادی غیر نبود گشتم مژگان بابای رسم و اسم دنبال پرونده توی هرچی مژگان بابای گفتم: : ... میکرد اذیتم داشت عادی غیر چیز چندتا بگم اینجوری بذارید اصال میومد نظر

چرا اینکه ! ... 800اولیش این کرده وقت کی اینکه دومیش ! ...800صفحه؟ بنویسه؟ را صفحهمدت، ... این چرا اینکه چهارمیش نیست؟ آرمان و مژگان بابای از اسمی هیچ چرا اینکه سومیش

... ! دیگه چیز تا چند و نگرفته؟ قرار بازجویی مورد و نکردن پیداش و نبوده نفیسه دنبال کسی

Page 107: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

پیدا اداره خود از میشه را سواالت این اکثر اما نه، همه جواب که فهمیدم کردم، دقت وقتی اما ... ... ... به... نکردم را کار این اما پیشم بیاد بگم عمار به دوباره که برداشتم را گوشی سریعا کرد

: شماره به ای پرونده گفتم نادر به و گرفتم تماس ضبط و ثبت واسم 1392 / 22الف / / 222بخش رابوده؟ چطوری روندش بین کن دفتری استعالم

... !!! « : باز را فایلش تا الزمه اگر نشده ثبت ای شماره چنین اصال گفت و زد زنگ بعد دقیقه ده نادر»! کنی پرش بتونی راحت تا بدم رهگیری کد بهت و کنم

... ... ... « : اطالع بهت چشم شد الزم اگر قربانت نه گفتم نادر، جواب این با گرفتم سرگیجه که من»! حسین... یا میدم

! این ... روبرومه؟ که چیه این پس که 800خدایاااااا کوری های گره و ناقص نیمه های فرم و صفحه ... من تا نکرده کار روش هیچکی چرا خاصیه؟ جور یه چیز همه چرا بودم گفته خودم با و داره وجود

برگردم؟!

... ... حال، ... هر در اما نباشه هم شاید باشه عمار پیش باید سواالت این همه جواب ممکنه عمار... میاد پیش پام به پا داره و بوده پرونده این کامل جریان در که هست کسی تنها عمار

... ... ... دارم میکردم حس داشتم بدی حس کردم مرور را چیز همه دوباره برداشتم کاغذ و قلم یه ... ... ای چاره رسید ذهنم به فکری یه نمیره پیش میخوام که جوری کارها و میچرخم خودم دور فقط

... بگیرم... ... را تصمیم این لحظه اون در بودم مجبور بودم مجبور خدایا نداشتم

... ... هم قسمتش یه میخورد رقم روانی بیمارستان در باید قسمتش دو چیدم قسمتی سه پازل یه... خودم روش به و جا همین بازجویی اتاق توی

... و بود داده پیام نفیسه نخ سر دنبال افتادم و برداشتم را بود مخابرات های بچه گزارش که کاغذی ... »!! « : ... » « : از خیلی پیام این فعاله تعجب استیکر بود داده جوابش هم مژگان دو؟ یا یک بود نوشته

... ساعت بین حدودا هم ساعتش بود افتاده اتفاق مختلف های روش به ها ونیم2و 2تا 12شب... ... داشت خاصی مفهوم القای و نبود معنی بی این، بود شب نصف

ساعت سر خوب، بچه مثل روز، ...19اون ... دادم انجام رفتم که داشتیم خرید هم کلی خونه رفتم ! : و خونه اومدی موقع این که بری میخوای جایی شده؟ خبری گفت میکرد تعجب داشت که خانمم

! ... ؟ و داری هم دوسمون البد و مهربونی ها بچه با و کردی خرید

Page 108: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... : ممکنه ساعت سه دو امشب چون خبری چه نه گفتم بود گرفته خندم خودم از که خودمپیشت... ... بیام زودتر کم یه گفتم همین خاطر به نباشم

» « » مختلف » جوابهای و سوال و ها بچه و خانم های تعجب جواب که ای اندازه به شب، اون خالصه » « » « ... » خونه » محبت و آرامش به اینکه با نبردم لذت بودن هم با از دادم، را ها طعنه و تیکه و

... نیاز بیشتر خونه آرامش به میاد، پیش خاصی ماموریت وقتی مخصوصا داشتم نیاز اینها از بیشتر... ... بگذریم... نیارم زبون به تا اما دارم

ساعت ... 11حدود ... ... طرف به رفتم بیرون زدم خونه از میخوابیدن داشتن ها بچه شد شب... ... ... ... بودن مامور چهارتا سه که هم در دم بود بلند که دیوارهاش رسیدم روانی بیمارستان

... ... تا شدم بیمارستان وارد ها زباله حمل ماشین با اما مفصله توضیحش نبود خلوت که هم خیابون... ... بدبختی هزار با اونم نشه من حضور متوجه کسی

... ... روی از را ها مریض از یکی لباس رسید ذهنم به فکری میخورد هم به لباسم بوی از داشت حالم ... !! ... پوشیدن میاد بهم هم خیلی دیدم کردم، نگاه آیینه توی وقتی پوشیدم زود و برداشتم آویز بند

بهم کسی هم و بزنم قدم خواستم هرجا و برم راه راحت بتونم که میشد سبب هم مریض، لباس... نمیداد گیر

... میکنه، نگاه اش طعمه به ها بوته الی به ال از داره که ببری مثل مژگان اتاق پنجره پشت رفتم ... ... که بازی وحشی سبک همون به میکرد آرایش داشت مژگان میکردم رصد را احوال و اوضاع

... بودمش دیده بار اولین برای

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۴]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 21تب

Page 109: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... را موضوع فورا شدیم مجبور بودیم افتاده شما های بچه یاد و درمیاوردیم شاخ داشتیم که ما ... شهید مادر شما که میدونیم ما که گفتیم بگیم را جریان بهش و باغ توی بیاریمش و کنیم عوض

... و شهدا اسم از و دادید فریب را همه مدت همه این شما چرا نشده شهید پسرتون اصال و نیستید! کردید؟ سواستفاده بودن شهید مادر

... ... کشید عمیقی نفس افتاد پت پت به نه و شد هول نه چون بود روزی چنین منتظر اینکه مثل اصال!! ! « : میپرسی سوال ناشیانه چرا نمیدونم اما باشی، کار تازه نکنم فکر اینکه با پسرم ببین گفت و

من نه و بودید اینجا االن شما نه داشتید، توجهی قابل مدرک سواستفاده، و فریب درباره شما اگر ... ... پس میومد دادگاه احضاریه و میزدند در که بود این حداقلش بودم نشسته خودم خونه توی االن

دل و نکنی ضرر زندگیت توی تا باش میبری کار به کارات و زندگی در که کلماتی مواظب خیلی»!! نشکونی را مردم

: این: ... به که هست توجهی قابل مدت شما بپرسم اینجوری بذارید اما نداشتم جسارت قصد گفتمحدودا کنم فکر و اومدید ... 15محل ... همه بیشتر هم شاید میکنید زندگی اینجا دارین که هست سال

! ... نداشتید شهیدی پسر شما اینکه با چیه؟ علتش میشناسند شهید مادر عنوان به را شما

! : حتی شما شهید مادر میگن من به چرا نمیدونم گفت همیشگیش نفس به اعتماد همون با هم بازتعریف ای خاطره و زد حرفی و زد دم شهیدش پسر از کمالی باشه گفته که نمیکنید پیدا هم نفر یک

من! به شهید پسر یه من، صندلی باالی عکس قاب یه دیدن با صرفا چرا که بپرسید بقیه از برید کرد! شهید مادر شدم خودمم و چسبوندند

! شهید: مادر یا پدر فالنی نمیگن بقیه درباره چرا میشه؟ مگه هستید؟ تقصیر بی خودتون ینی گفتم! اید! داشته زمینه این در تاییدی یا و حرف یا و اشاره هم خودتون البد هست؟

! : نوشت کسی پای را نکرده گناه نمیشه که ممکنه و شاید و البد با گفت و کشید عمیقی نفس : تعریفشون! و میبینم که هایی جوون همه به میکنم مادری احساس من بگم اینطوری بذارید ببینید

... ... ... نخواست اما نخواست خدا چرا نمیدونم محرومم شدن فرزندار نعمت از خودم میشنوم هم ... بچه... همه مامن و مادر شدم نمیشم، مادر فهمیدم که روز اون از کرد نمیشد هم کاریش دیگه

... دردل و میزدند حرف باهام و میومدند پیشم اند محروم خوب مادر یه داشتن از که هایی ! ! ! و... بدی قول میتونی دیگه؟ یکی پیش برن میگی نیان؟ میگی بهشون من جای شما میکردند

! نمیرن؟ شیاد و گمراه آدم یه پیش که باشی مطمئن

! : اینجا؟ میگه چی عکس، قاب این گفتم و بود سرش باالی که شهیدی عکس قاب به کردم اشاره! پس؟ چیه پیچیده محل در که الشهدا بیت کلمه

Page 110: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

: و همت و باکری مخصوصا شهدا عکس زیادی آدمای گفت و زد بود، چی سر از نمیدونم که لبخندی ! ... با اونا آیا میزنند پذیراییشون اتاق و خونشون در و تر گمنام شهدای و صیاد و خرازی و پور ردانی

مردم ممکنه که بگین بهشون و خونشون رفتید آیا دارن؟ خویشی و قوم و فامیلی نسبت شهدا اون ... ... ! هیچ خودم وقتی همونا از یکی منم هستین اقوامشون شما که کنن فکر و بیفتن اشتباه به

ازم اول ردیف متهم مثل و باشم جوابگو شما پیش که درسته آیا نداشتم، ادعایی چنین وقت! کنید؟ استنطاق

! بیت: میگن خونه این به محل توی چرا میگین؟ چی الشهدا بیت ماجرای درباره پس پرسیدمالشهدا؟!

! : ... ... که کسانی از برید نمیدونم گفت و میدیدم لبخندش وقتی میشدم تر عصبی زد لبخند بازم ! ! و میگیرن هیئت خونشون در میاد ملت وقتی اینکه، ضمن من؟ سراغ اومدین چرا بپرسید میگن

... شما و الزهرا بیت و الرقیه بیت و العباس بیت و الحسین بیت مثال میذارن هم هیئتشون اسمکه! ... است و رقیه و عباس و حسین خونه اینجا مگه آخه بگه بهشون نمیره یکی چرا کجایید؟

... ... ! که محرم های ماه در دارم عمومی مراسم یه من جاها بقیه مثل هم اینجا نوشتین؟ اینجوری ! ...» روز » ده سالی که کنین دستگیر منو بیایید حاال چی؟ که حاال الشهدا بیت مینویسن خونمون در

!!! الشهدا بیت میذارن را اسمش و میگیرن مراسم اینجا جوونها

: ... هست سوالی اگر لطفا میگه دراومده هم سر آخر داشت آستین در را جوابش میگفتیم، چی هر... ... ... برمیدارم بردار، را عکس این بگید بشه روشنگری دارم دوس خودمم بپرسید راحت خیلی

... ... ... دنبال رفتم من آیا اما دارین دوس که هرکاری بگید ننویسن میگم الشهدا، بیت ننویس بگید ! در ات بچه تا کردم البی سنجش رییس با من کنم؟ دعا ات بچه کنکور برای تا بیا که جنابعالی خانم

! روا حاجت تا کنین من خونه جلسات نذر بیایید گفتم من باشه؟ موفق بوده نخونده که کنکوری ! گفتم! من اصال بیارید؟ مخلفات تمام با ماهی چلو تا صد هفتگیم، جلسات برای گفتم من بشین؟ ... ! خودتون های زن که میکنه آرایش ته شهید، مادر مگه اصال کنار به اینها حاال خونمون؟ بیایید پاشید

... ! میکنند؟ سوال ابروم مداد و سورمه جنس و لطیف پوست از و اینجا میان

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۵]

Page 111: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

[😰 Sticker]

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۶]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 22تب

! : نمیشه دلیل اما درست هستند، ای ساده مردم ما مردم که جهت این از خب گفت ها بچه از یکی! بگیرین تحویلشون و نگین چیزی هم شما خود که

! ! : فورا چرا نکنین توهین مردم به آقا لطفا اوال که واقعا گفت کشیده هم در اخم و جدیت با کمی ! میکنند؟ توهین مردم به میاد، وسط مردم پای تا همه

التماس گفتی بهم چرا که گوشش دم بزنم و نگیرم تحویلش دعا التماس میگه بهم وقتی دومادعا؟!

و من خونه میان نمیکنید، حسابشون هم هیچ به را اونها و میشن ناامید مردها شما از وقتی سوما ! داری مردم و همسایگی رسم این میکنم؟ خورد را پاتون قلم اومدید اگر بگم میکنند، دردل باهام

هست؟!

! ! بشم کافر برم و بشم شاکی حاال کردی؟ برآورده چرا بگم خدا به گرفت و کردم دعا حاال چهارما! کرد؟ برآورده گنهکار من دعای با را مردم حاجت خدا چرا که

! من از بپرسین بقیه از باید که سواالتی چرا بدم؟ جواب همه جای به من باید چرا اصال پنجما ! مجلس! و خونه به بار ده اطالعات اداره االن تا البد اینکه ضمن شدما گرفتاری عجب میپرسین؟

... ... ! هم من میدن انجام دارن را وظیفشون خوب هم خیلی خب کرده رصد باالخره و اومده من ... ... تایید مورد مجالسم حتی و بود مشکلی اگر بنظرتون اما بده خیرشون هم خدا ندارم حرفی

! با حدودا شلوغ جلسات بار زیر نگرفتم، مجوز تا که منی میکردند؟ مجوز تمدید من برای 500نبود،! نرفتم مردم دختر و زن نفر

: ... ای لحظه چنین منتظر انگار میکنم تکرار بازم داد تحویلمون و روش گذاشت تا ده گفتیم، هرچی ... جز کاری که زد حرفایی و شد عوض لحنش هم آخرش بود کرده گیر گلوش توی حرفها این و بود

: ! گفت نمیومد بر دستمون از دادن، تکون سر و دادن گوش و توجه

Page 112: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

: ! میگفتم بهتون که بود اونوقت میکردیم مشورت هم با و بودید اومده ای ریشه کار برای کاشدر محرم دهه الشهدای بیت پرچم و من سر باالی عکس قاب و من منزل جلسات مثل جلساتی

! ... دارن بقیه بگید میشه الزمه هم خیلی بلکه نداره کسی برای مشکلی هیچ تنها نه و من خونهاز رسما که هست همونایی منظورم گذاشتن؟ مردم برای ای زرده دو تخم چه و میکنند چیکار !... و کردن کور را فلک چشم و میکنن کیفیتشون کم مراسمات تبلیغات و میگیرن پول مردم

و زن شهید، فالن که مردم دهن توی میندازن که بگیرین کسانی جلوی برین میگین، راست اگر !! و دخترها جلوی پنجشنبه عصرهای برید میکنه باز بختشون از گره و میده مردم تحویل شوهر

و بشه پیدا یکی جا همون بلکه نمیکنن هم ولش و شهید فالن قبر به چسبیدن که بگیرین پسرهایی !! بچه میگن همه جلوی کالس سر شهدا های بچه به که کسانی دهن توی بزنید برید دعا التماس

!! میکنن خون را شهدا های بچه دل و ای سهمیه

! ساز مطرح، و معروف شهدای خانواده و بچه و زن از چندتا بگم بهتون میخوای کنار به اینا اصال !! ! از شده حاال تا اصال میگین راست اگه بگیرین اونا جلوی برید میزنند؟ حکومت و شما با مخالف

....... ......... ........ درکنگره نمیتونین را شهید پسر و شهید زن و شهید دختر چرا بپرسین خودتون ! رفتارهای جلوی نمیتونن و اند شده جلف چون کنین؟ دعوتشون پدرانشون بزرگداشت

! ! نبوده؟ اما میبوده اونها به حواسش باید کی بگیرن؟ نامتعارفشون

! در! صد پس چرا داشتین، ای برنامه اگر یا و نداشتین ای برنامه اونها واسه چرا شما خود اره شما ! باور میکنند، دستگیر اجتماعات بعضی در را دخترشون و پسر وقتی چرا داده؟ عکس جواب صد

... ! کردین، فکر شما چون معلومه خب هستند؟ بزرگوار شهید فالن دختر و پسر این که نمیکنند ... ... ... ینی اخالص ی همه اعتقاد ی همه معنویت ی همه ینی بودن، شهید فالن همسر یا فرزند صرفا

! کنه زندگی اون و این خاطرات و باباش عکس قاب با همیشه و نشه تنها یا گمراه هیچوقت

پاسخگوی نه و میکنه پر را بابا جای اینها برای نه خاطرات، اون و عکس قاب این اینکه از غافل اما ! جلسات گزارش و فرم دارین و کجایید موقع اون شما بگین میشه میشه شهید همسر تنهای دل

! مینویسید؟ و میکنید پر باالدستیتون مقامات واسه را کجا شهدای یادوارهاما راهه به رو چیزشون همه میکنند فکر همه که کردم کسانی وقف را زندگیم و وقت و خونه من

! روی را ام خونه درب نه و میکنم تعطیل را جلساتم نه من دارن بدبختی تا هزار و نیست اینطور ! ! قاب این بردن با اما ببرین خودتون با بردارین را عکس قاب این دارین دوس اگر میبندم کسی

براتون ای فایده ندارین خودش ادعای از مدرکی و سند که کسی برای سازی پرونده و عکس!! ... شد! سرد چاییتون چایی بفرمایید راستی نداره

... دارد ادامه

Page 113: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۰ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۴۱]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 23تب

... ... ... بنیاد گزارش مخابرات گزارش آزمایشگاه گزارش خوندم را بود آورده عمار که گزارشاتی ... ... ... ... ... ... کنم؟... چیکار بگیرم شور بشینم برم راه بزنم سینه کنم گریه بخندم نمیدونستم شهید

... و نفیسه دنبال افتادم می باید هم دیگه طرف یه از میشد تر پیچیده داشت کالف این طرف، یه از... ... مژگان بابای حتی و فرید و آرمان

... ... به عادی غیر نبود گشتم مژگان بابای رسم و اسم دنبال پرونده توی هرچی مژگان بابای گفتم: : ... میکرد اذیتم داشت عادی غیر چیز چندتا بگم اینجوری بذارید اصال میومد نظر

چرا اینکه ! ... 800اولیش این کرده وقت کی اینکه دومیش ! ...800صفحه؟ بنویسه؟ را صفحهمدت، ... این چرا اینکه چهارمیش نیست؟ آرمان و مژگان بابای از اسمی هیچ چرا اینکه سومیش

... ! دیگه چیز تا چند و نگرفته؟ قرار بازجویی مورد و نکردن پیداش و نبوده نفیسه دنبال کسی

پیدا اداره خود از میشه را سواالت این اکثر اما نه، همه جواب که فهمیدم کردم، دقت وقتی اما ... ... ... به... نکردم را کار این اما پیشم بیاد بگم عمار به دوباره که برداشتم را گوشی سریعا کرد

: شماره به ای پرونده گفتم نادر به و گرفتم تماس ضبط و ثبت واسم 1392 / 22الف / / 222بخش رابوده؟ چطوری روندش بین کن دفتری استعالم

... !!! « : باز را فایلش تا الزمه اگر نشده ثبت ای شماره چنین اصال گفت و زد زنگ بعد دقیقه ده نادر»! کنی پرش بتونی راحت تا بدم رهگیری کد بهت و کنم

... ... ... « : اطالع بهت چشم شد الزم اگر قربانت نه گفتم نادر، جواب این با گرفتم سرگیجه که من»! حسین... یا میدم

Page 114: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! این ... روبرومه؟ که چیه این پس که 800خدایاااااا کوری های گره و ناقص نیمه های فرم و صفحه ... من تا نکرده کار روش هیچکی چرا خاصیه؟ جور یه چیز همه چرا بودم گفته خودم با و داره وجود

برگردم؟!

... ... حال، ... هر در اما نباشه هم شاید باشه عمار پیش باید سواالت این همه جواب ممکنه عمار... میاد پیش پام به پا داره و بوده پرونده این کامل جریان در که هست کسی تنها عمار

... ... ... دارم میکردم حس داشتم بدی حس کردم مرور را چیز همه دوباره برداشتم کاغذ و قلم یه ... ... ای چاره رسید ذهنم به فکری یه نمیره پیش میخوام که جوری کارها و میچرخم خودم دور فقط

... بگیرم... ... را تصمیم این لحظه اون در بودم مجبور بودم مجبور خدایا نداشتم

... ... هم قسمتش یه میخورد رقم روانی بیمارستان در باید قسمتش دو چیدم قسمتی سه پازل یه... خودم روش به و جا همین بازجویی اتاق توی

... و بود داده پیام نفیسه نخ سر دنبال افتادم و برداشتم را بود مخابرات های بچه گزارش که کاغذی ... »!! « : ... » « : از خیلی پیام این فعاله تعجب استیکر بود داده جوابش هم مژگان دو؟ یا یک بود نوشته

... ساعت بین حدودا هم ساعتش بود افتاده اتفاق مختلف های روش به ها ونیم2و 2تا 12شب... ... داشت خاصی مفهوم القای و نبود معنی بی این، بود شب نصف

ساعت سر خوب، بچه مثل روز، ...19اون ... دادم انجام رفتم که داشتیم خرید هم کلی خونه رفتم ! : و خونه اومدی موقع این که بری میخوای جایی شده؟ خبری گفت میکرد تعجب داشت که خانمم

! ... ؟ و داری هم دوسمون البد و مهربونی ها بچه با و کردی خرید

... ... : ممکنه ساعت سه دو امشب چون خبری چه نه گفتم بود گرفته خندم خودم از که خودمپیشت... ... بیام زودتر کم یه گفتم همین خاطر به نباشم

» « » مختلف » جوابهای و سوال و ها بچه و خانم های تعجب جواب که ای اندازه به شب، اون خالصه » « » « ... » خونه » محبت و آرامش به اینکه با نبردم لذت بودن هم با از دادم، را ها طعنه و تیکه و

... نیاز بیشتر خونه آرامش به میاد، پیش خاصی ماموریت وقتی مخصوصا داشتم نیاز اینها از بیشتر... ... بگذریم... نیارم زبون به تا اما دارم

ساعت ... 11حدود ... ... طرف به رفتم بیرون زدم خونه از میخوابیدن داشتن ها بچه شد شب... ... ... ... بودن مامور چهارتا سه که هم در دم بود بلند که دیوارهاش رسیدم روانی بیمارستان

Page 115: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... تا شدم بیمارستان وارد ها زباله حمل ماشین با اما مفصله توضیحش نبود خلوت که هم خیابون... ... بدبختی هزار با اونم نشه من حضور متوجه کسی

... ... روی از را ها مریض از یکی لباس رسید ذهنم به فکری میخورد هم به لباسم بوی از داشت حالم ... !! ... پوشیدن میاد بهم هم خیلی دیدم کردم، نگاه آیینه توی وقتی پوشیدم زود و برداشتم آویز بند

بهم کسی هم و بزنم قدم خواستم هرجا و برم راه راحت بتونم که میشد سبب هم مریض، لباس... نمیداد گیر

... میکنه، نگاه اش طعمه به ها بوته الی به ال از داره که ببری مثل مژگان اتاق پنجره پشت رفتم ... ... که بازی وحشی سبک همون به میکرد آرایش داشت مژگان میکردم رصد را احوال و اوضاع

... بودمش دیده بار اولین برای

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۱ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۲۱]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 24تب

... ... ... ... بود روشن چراغش نمیدیدم را اش قیافه پنجره به بود کرده پشت کشید دراز و کرد آرایش... ... تختش روی برگشت و کرد خاموش را چراغش پاشد کشید طول ساعت دو حدودا

احتمالی های سایه تشخیص به قادر شما چشم میزنید، زل تاریک نقطه یک به زیادی مدت وقتی ... مدام همین خاطر به بود نخواهد میشه، تولید آنجا اجسام حرکت اثر بر که تاریکی در موجود

... های بچه که کاری همون مثل میکردم نگاه اطراف به ثانیه چند مدت به و برمیداشتم را نگاهم ... با که آدمی یه به باشه زده زل که کسی برای میگذره دیر خیلی ها ثانیه اما میدهند انجام بان دیده

... خوابیده گرفته تخت خیال

Page 116: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... این هم متر دو یکی پهنای به باشه پیشش کسی که نبود معلوم اما میخورد تکون ها وقت بعضی ... باشم داشته اتاق داخل محیط از خوبی زوایای تا میرفتم و میچرخیدم آنطرف و طرف

... ... تا میکردم صبر اینقدر باید میرفت سر ام حوصله نباید بشم نزدیکتر و کنم ریسک نمیتونستم ... ... ... داشت چشمم میشد صبح اذان کم کم داشت نشد خبری هیچ اما بشه خبری یه باالخره

... ... نکنه اذیتم و نشه بسته و نسوزه که میکردم التماس چشمام به میرفت سیاهی

... ... هم بیمارها لباس بشه صبح حداقل تا بمون میگفت احساسم اما برم و بشم خیال بی میخواستم... ... ... نمیکرد شک کسی باالخره نبود مشکلی بودم پوشیده که

... ... ... احساس که میکردم زمزمه توحید سوره مدام بود صبح پنج حدودا بودم فکرها همین توی ... ... ... سیاهی داشت چشمام کردم دقت بیشتر میخوره تکون داره اتاق گوشه ضعیف سایه یه کردم

... ... که... شدم مطمئن تقریبا اومد جلو و شد تر سیاه سایه کم یه اما ببینم دقیق نمیتونستم میرفت... اتاقه توی یکی

... هیچ ... کردم چک را دستگاه نه؟ یا طرفش به برم باید نمیدونستم نه؟ یا هست وقتش نمیدونستم ... ... ... داده جوابش زنگ تک یه هم مژگان بود خورده زنگ تک یه اما بود نیومده مژگان واسه پیامکی

... ... جا... همه بشر این بود کمالی شماره نبود نفیسه شماره بود، زده تک که ای شماره اما بود...! ... ! میخواد؟... چی اینجا اش شماره چی؟ ینی هست

... ... ... کمالی به هیکلش خدا وای کردم حسابش چشمی و تقریبی کنم آنالیز را سایه نمیتونستم ... شلیک... شده کشیده کمان از که ای شعبه سه تیر مثل کردم حرکت فهمیدم اینو تا نمیخورد

... ... میترسم... چون شدم اصلی سالن وارد زدم دور را ساختمون تمام، سرعت با پاشدم بشه... ... پاورچین پاورچین پاورچین بشن بیدار ملت و کنه توجه جلب دویدنم و پاهام صدای

... را اتاقش دستگیره و ببرم دست هولکی هول و کنم ریسک نمیتونستم مژگان اتاق در دم رسیدم ... ... ... را دستگیره من و باشن کرده قفل را در اگر باشن کرده قفل شاید گفتم خودم با کنم باز

... ... میخوره هم به چیز همه دیگه بدم تکون

... ... اتاق پنجره که بود راحت خیالم فقط داخل برم الکی نباید هم و میموندم در دم و اینجا نباید هم ... بیاد اتاق این از اش مرده یا زنده باشه قرار اگر بشه رد نرده از نمیتونه و داره نرده مژگان،

... بیرون بیاد در همین از باید بیرون،

Page 117: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ! صبر یا نه؟ یا باشه باز نبود معلوم که میزدید دری به دست میکردین؟ چیکار باشین شما!! میکردین؟ چیکار چی؟ یا بشه؟ تموم کارشون تا میکردین

... ... هنوز بشه باز تا برم ور قفل با که نبود دستم دم هم سوزن یا سنجاق میومد پچ و خوچ صدای ... ... صبح، شش ساعت چون کنم کاری یه که داشتم وقت شش ساعت تا حداکثر بود تاریک هوا

هیچی ... ... دیگه و میشد شلوغ بخش میشد اکتیو ها شیفت

... ... کم کم باید عقال دیگه بیرون نیومدند اونها صبح هفت ساعت حدود تا خوبه که شش ساعت ... ... ... ... خودم راهرو وسط یخچال پشت گرفتم فاصله در از میفتاد اتفاقی یه باید میکردند تمومش ... چیزی متوجه میکردند عبور که پرستارهایی که بگیرم جوری را حاالتم کردم تالش کردم مخفی را

... ... کردم که بودم نکرده بازی ها دیوونه نقش نکنند شک بهم و نشن

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۴]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 21تب

... را موضوع فورا شدیم مجبور بودیم افتاده شما های بچه یاد و درمیاوردیم شاخ داشتیم که ما ... شهید مادر شما که میدونیم ما که گفتیم بگیم را جریان بهش و باغ توی بیاریمش و کنیم عوض

... و شهدا اسم از و دادید فریب را همه مدت همه این شما چرا نشده شهید پسرتون اصال و نیستید! کردید؟ سواستفاده بودن شهید مادر

... ... کشید عمیقی نفس افتاد پت پت به نه و شد هول نه چون بود روزی چنین منتظر اینکه مثل اصال!! ! « : میپرسی سوال ناشیانه چرا نمیدونم اما باشی، کار تازه نکنم فکر اینکه با پسرم ببین گفت و

من نه و بودید اینجا االن شما نه داشتید، توجهی قابل مدرک سواستفاده، و فریب درباره شما اگر ... ... پس میومد دادگاه احضاریه و میزدند در که بود این حداقلش بودم نشسته خودم خونه توی االن

Page 118: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

دل و نکنی ضرر زندگیت توی تا باش میبری کار به کارات و زندگی در که کلماتی مواظب خیلی»!! نشکونی را مردم

: این: ... به که هست توجهی قابل مدت شما بپرسم اینجوری بذارید اما نداشتم جسارت قصد گفتمحدودا کنم فکر و اومدید ... 15محل ... همه بیشتر هم شاید میکنید زندگی اینجا دارین که هست سال

! ... نداشتید شهیدی پسر شما اینکه با چیه؟ علتش میشناسند شهید مادر عنوان به را شما

! : حتی شما شهید مادر میگن من به چرا نمیدونم گفت همیشگیش نفس به اعتماد همون با هم بازتعریف ای خاطره و زد حرفی و زد دم شهیدش پسر از کمالی باشه گفته که نمیکنید پیدا هم نفر یک

من! به شهید پسر یه من، صندلی باالی عکس قاب یه دیدن با صرفا چرا که بپرسید بقیه از برید کرد! شهید مادر شدم خودمم و چسبوندند

! شهید: مادر یا پدر فالنی نمیگن بقیه درباره چرا میشه؟ مگه هستید؟ تقصیر بی خودتون ینی گفتم! اید! داشته زمینه این در تاییدی یا و حرف یا و اشاره هم خودتون البد هست؟

! : نوشت کسی پای را نکرده گناه نمیشه که ممکنه و شاید و البد با گفت و کشید عمیقی نفس : تعریفشون! و میبینم که هایی جوون همه به میکنم مادری احساس من بگم اینطوری بذارید ببینید

... ... ... نخواست اما نخواست خدا چرا نمیدونم محرومم شدن فرزندار نعمت از خودم میشنوم هم ... بچه... همه مامن و مادر شدم نمیشم، مادر فهمیدم که روز اون از کرد نمیشد هم کاریش دیگه

... دردل و میزدند حرف باهام و میومدند پیشم اند محروم خوب مادر یه داشتن از که هایی ! ! ! و... بدی قول میتونی دیگه؟ یکی پیش برن میگی نیان؟ میگی بهشون من جای شما میکردند

! نمیرن؟ شیاد و گمراه آدم یه پیش که باشی مطمئن

! : اینجا؟ میگه چی عکس، قاب این گفتم و بود سرش باالی که شهیدی عکس قاب به کردم اشاره! پس؟ چیه پیچیده محل در که الشهدا بیت کلمه

: و همت و باکری مخصوصا شهدا عکس زیادی آدمای گفت و زد بود، چی سر از نمیدونم که لبخندی ! ... با اونا آیا میزنند پذیراییشون اتاق و خونشون در و تر گمنام شهدای و صیاد و خرازی و پور ردانی

مردم ممکنه که بگین بهشون و خونشون رفتید آیا دارن؟ خویشی و قوم و فامیلی نسبت شهدا اون ... ... ! هیچ خودم وقتی همونا از یکی منم هستین اقوامشون شما که کنن فکر و بیفتن اشتباه به

ازم اول ردیف متهم مثل و باشم جوابگو شما پیش که درسته آیا نداشتم، ادعایی چنین وقت! کنید؟ استنطاق

! بیت: میگن خونه این به محل توی چرا میگین؟ چی الشهدا بیت ماجرای درباره پس پرسیدمالشهدا؟!

Page 119: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! : ... ... که کسانی از برید نمیدونم گفت و میدیدم لبخندش وقتی میشدم تر عصبی زد لبخند بازم ! ! و میگیرن هیئت خونشون در میاد ملت وقتی اینکه، ضمن من؟ سراغ اومدین چرا بپرسید میگن

... شما و الزهرا بیت و الرقیه بیت و العباس بیت و الحسین بیت مثال میذارن هم هیئتشون اسمکه! ... است و رقیه و عباس و حسین خونه اینجا مگه آخه بگه بهشون نمیره یکی چرا کجایید؟

... ... ! که محرم های ماه در دارم عمومی مراسم یه من جاها بقیه مثل هم اینجا نوشتین؟ اینجوری ! ...» روز » ده سالی که کنین دستگیر منو بیایید حاال چی؟ که حاال الشهدا بیت مینویسن خونمون در

!!! الشهدا بیت میذارن را اسمش و میگیرن مراسم اینجا جوونها

: ... هست سوالی اگر لطفا میگه دراومده هم سر آخر داشت آستین در را جوابش میگفتیم، چی هر... ... ... برمیدارم بردار، را عکس این بگید بشه روشنگری دارم دوس خودمم بپرسید راحت خیلی

... ... ... دنبال رفتم من آیا اما دارین دوس که هرکاری بگید ننویسن میگم الشهدا، بیت ننویس بگید ! در ات بچه تا کردم البی سنجش رییس با من کنم؟ دعا ات بچه کنکور برای تا بیا که جنابعالی خانم

! روا حاجت تا کنین من خونه جلسات نذر بیایید گفتم من باشه؟ موفق بوده نخونده که کنکوری ! گفتم! من اصال بیارید؟ مخلفات تمام با ماهی چلو تا صد هفتگیم، جلسات برای گفتم من بشین؟ ... ! خودتون های زن که میکنه آرایش ته شهید، مادر مگه اصال کنار به اینها حاال خونمون؟ بیایید پاشید

... ! میکنند؟ سوال ابروم مداد و سورمه جنس و لطیف پوست از و اینجا میان

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۵]

[😰 Sticker]

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۶]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 22تب

Page 120: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! : نمیشه دلیل اما درست هستند، ای ساده مردم ما مردم که جهت این از خب گفت ها بچه از یکی! بگیرین تحویلشون و نگین چیزی هم شما خود که

! ! : فورا چرا نکنین توهین مردم به آقا لطفا اوال که واقعا گفت کشیده هم در اخم و جدیت با کمی ! میکنند؟ توهین مردم به میاد، وسط مردم پای تا همه

التماس گفتی بهم چرا که گوشش دم بزنم و نگیرم تحویلش دعا التماس میگه بهم وقتی دومادعا؟!

و من خونه میان نمیکنید، حسابشون هم هیچ به را اونها و میشن ناامید مردها شما از وقتی سوما ! داری مردم و همسایگی رسم این میکنم؟ خورد را پاتون قلم اومدید اگر بگم میکنند، دردل باهام

هست؟!

! ! بشم کافر برم و بشم شاکی حاال کردی؟ برآورده چرا بگم خدا به گرفت و کردم دعا حاال چهارما! کرد؟ برآورده گنهکار من دعای با را مردم حاجت خدا چرا که

! من از بپرسین بقیه از باید که سواالتی چرا بدم؟ جواب همه جای به من باید چرا اصال پنجما ! مجلس! و خونه به بار ده اطالعات اداره االن تا البد اینکه ضمن شدما گرفتاری عجب میپرسین؟

... ... ! هم من میدن انجام دارن را وظیفشون خوب هم خیلی خب کرده رصد باالخره و اومده من ... ... تایید مورد مجالسم حتی و بود مشکلی اگر بنظرتون اما بده خیرشون هم خدا ندارم حرفی

! با حدودا شلوغ جلسات بار زیر نگرفتم، مجوز تا که منی میکردند؟ مجوز تمدید من برای 500نبود،! نرفتم مردم دختر و زن نفر

: ... ای لحظه چنین منتظر انگار میکنم تکرار بازم داد تحویلمون و روش گذاشت تا ده گفتیم، هرچی ... جز کاری که زد حرفایی و شد عوض لحنش هم آخرش بود کرده گیر گلوش توی حرفها این و بود

: ! گفت نمیومد بر دستمون از دادن، تکون سر و دادن گوش و توجه

: ! میگفتم بهتون که بود اونوقت میکردیم مشورت هم با و بودید اومده ای ریشه کار برای کاشدر محرم دهه الشهدای بیت پرچم و من سر باالی عکس قاب و من منزل جلسات مثل جلساتی

! ... دارن بقیه بگید میشه الزمه هم خیلی بلکه نداره کسی برای مشکلی هیچ تنها نه و من خونهاز رسما که هست همونایی منظورم گذاشتن؟ مردم برای ای زرده دو تخم چه و میکنند چیکار !... و کردن کور را فلک چشم و میکنن کیفیتشون کم مراسمات تبلیغات و میگیرن پول مردم

Page 121: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

و زن شهید، فالن که مردم دهن توی میندازن که بگیرین کسانی جلوی برین میگین، راست اگر !! و دخترها جلوی پنجشنبه عصرهای برید میکنه باز بختشون از گره و میده مردم تحویل شوهر

و بشه پیدا یکی جا همون بلکه نمیکنن هم ولش و شهید فالن قبر به چسبیدن که بگیرین پسرهایی !! بچه میگن همه جلوی کالس سر شهدا های بچه به که کسانی دهن توی بزنید برید دعا التماس

!! میکنن خون را شهدا های بچه دل و ای سهمیه

! ساز مطرح، و معروف شهدای خانواده و بچه و زن از چندتا بگم بهتون میخوای کنار به اینا اصال !! ! از شده حاال تا اصال میگین راست اگه بگیرین اونا جلوی برید میزنند؟ حکومت و شما با مخالف

....... ......... ........ درکنگره نمیتونین را شهید پسر و شهید زن و شهید دختر چرا بپرسین خودتون ! رفتارهای جلوی نمیتونن و اند شده جلف چون کنین؟ دعوتشون پدرانشون بزرگداشت

! ! نبوده؟ اما میبوده اونها به حواسش باید کی بگیرن؟ نامتعارفشون

! در! صد پس چرا داشتین، ای برنامه اگر یا و نداشتین ای برنامه اونها واسه چرا شما خود اره شما ! باور میکنند، دستگیر اجتماعات بعضی در را دخترشون و پسر وقتی چرا داده؟ عکس جواب صد

... ! کردین، فکر شما چون معلومه خب هستند؟ بزرگوار شهید فالن دختر و پسر این که نمیکنند ... ... ... ینی اخالص ی همه اعتقاد ی همه معنویت ی همه ینی بودن، شهید فالن همسر یا فرزند صرفا

! کنه زندگی اون و این خاطرات و باباش عکس قاب با همیشه و نشه تنها یا گمراه هیچوقت

پاسخگوی نه و میکنه پر را بابا جای اینها برای نه خاطرات، اون و عکس قاب این اینکه از غافل اما ! جلسات گزارش و فرم دارین و کجایید موقع اون شما بگین میشه میشه شهید همسر تنهای دل

! مینویسید؟ و میکنید پر باالدستیتون مقامات واسه را کجا شهدای یادوارهاما راهه به رو چیزشون همه میکنند فکر همه که کردم کسانی وقف را زندگیم و وقت و خونه من

! روی را ام خونه درب نه و میکنم تعطیل را جلساتم نه من دارن بدبختی تا هزار و نیست اینطور ! ! قاب این بردن با اما ببرین خودتون با بردارین را عکس قاب این دارین دوس اگر میبندم کسی

براتون ای فایده ندارین خودش ادعای از مدرکی و سند که کسی برای سازی پرونده و عکس!! ... شد! سرد چاییتون چایی بفرمایید راستی نداره

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۰ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۴۱]

Page 122: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 23تب

... ... ... بنیاد گزارش مخابرات گزارش آزمایشگاه گزارش خوندم را بود آورده عمار که گزارشاتی ... ... ... ... ... ... کنم؟... چیکار بگیرم شور بشینم برم راه بزنم سینه کنم گریه بخندم نمیدونستم شهید

... و نفیسه دنبال افتادم می باید هم دیگه طرف یه از میشد تر پیچیده داشت کالف این طرف، یه از... ... مژگان بابای حتی و فرید و آرمان

... ... به عادی غیر نبود گشتم مژگان بابای رسم و اسم دنبال پرونده توی هرچی مژگان بابای گفتم: : ... میکرد اذیتم داشت عادی غیر چیز چندتا بگم اینجوری بذارید اصال میومد نظر

چرا اینکه ! ... 800اولیش این کرده وقت کی اینکه دومیش ! ...800صفحه؟ بنویسه؟ را صفحهمدت، ... این چرا اینکه چهارمیش نیست؟ آرمان و مژگان بابای از اسمی هیچ چرا اینکه سومیش

... ! دیگه چیز تا چند و نگرفته؟ قرار بازجویی مورد و نکردن پیداش و نبوده نفیسه دنبال کسی

پیدا اداره خود از میشه را سواالت این اکثر اما نه، همه جواب که فهمیدم کردم، دقت وقتی اما ... ... ... به... نکردم را کار این اما پیشم بیاد بگم عمار به دوباره که برداشتم را گوشی سریعا کرد

: شماره به ای پرونده گفتم نادر به و گرفتم تماس ضبط و ثبت واسم 1392 / 22الف / / 222بخش رابوده؟ چطوری روندش بین کن دفتری استعالم

... !!! « : باز را فایلش تا الزمه اگر نشده ثبت ای شماره چنین اصال گفت و زد زنگ بعد دقیقه ده نادر»! کنی پرش بتونی راحت تا بدم رهگیری کد بهت و کنم

... ... ... « : اطالع بهت چشم شد الزم اگر قربانت نه گفتم نادر، جواب این با گرفتم سرگیجه که من»! حسین... یا میدم

! این ... روبرومه؟ که چیه این پس که 800خدایاااااا کوری های گره و ناقص نیمه های فرم و صفحه ... من تا نکرده کار روش هیچکی چرا خاصیه؟ جور یه چیز همه چرا بودم گفته خودم با و داره وجود

برگردم؟!

... ... حال، ... هر در اما نباشه هم شاید باشه عمار پیش باید سواالت این همه جواب ممکنه عمار... میاد پیش پام به پا داره و بوده پرونده این کامل جریان در که هست کسی تنها عمار

Page 123: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... دارم میکردم حس داشتم بدی حس کردم مرور را چیز همه دوباره برداشتم کاغذ و قلم یه ... ... ای چاره رسید ذهنم به فکری یه نمیره پیش میخوام که جوری کارها و میچرخم خودم دور فقط

... بگیرم... ... را تصمیم این لحظه اون در بودم مجبور بودم مجبور خدایا نداشتم

... ... هم قسمتش یه میخورد رقم روانی بیمارستان در باید قسمتش دو چیدم قسمتی سه پازل یه... خودم روش به و جا همین بازجویی اتاق توی

... و بود داده پیام نفیسه نخ سر دنبال افتادم و برداشتم را بود مخابرات های بچه گزارش که کاغذی ... »!! « : ... » « : از خیلی پیام این فعاله تعجب استیکر بود داده جوابش هم مژگان دو؟ یا یک بود نوشته

... ساعت بین حدودا هم ساعتش بود افتاده اتفاق مختلف های روش به ها ونیم2و 2تا 12شب... ... داشت خاصی مفهوم القای و نبود معنی بی این، بود شب نصف

ساعت سر خوب، بچه مثل روز، ...19اون ... دادم انجام رفتم که داشتیم خرید هم کلی خونه رفتم ! : و خونه اومدی موقع این که بری میخوای جایی شده؟ خبری گفت میکرد تعجب داشت که خانمم

! ... ؟ و داری هم دوسمون البد و مهربونی ها بچه با و کردی خرید

... ... : ممکنه ساعت سه دو امشب چون خبری چه نه گفتم بود گرفته خندم خودم از که خودمپیشت... ... بیام زودتر کم یه گفتم همین خاطر به نباشم

» « » مختلف » جوابهای و سوال و ها بچه و خانم های تعجب جواب که ای اندازه به شب، اون خالصه » « » « ... » خونه » محبت و آرامش به اینکه با نبردم لذت بودن هم با از دادم، را ها طعنه و تیکه و

... نیاز بیشتر خونه آرامش به میاد، پیش خاصی ماموریت وقتی مخصوصا داشتم نیاز اینها از بیشتر... ... بگذریم... نیارم زبون به تا اما دارم

ساعت ... 11حدود ... ... طرف به رفتم بیرون زدم خونه از میخوابیدن داشتن ها بچه شد شب... ... ... ... بودن مامور چهارتا سه که هم در دم بود بلند که دیوارهاش رسیدم روانی بیمارستان

... ... تا شدم بیمارستان وارد ها زباله حمل ماشین با اما مفصله توضیحش نبود خلوت که هم خیابون... ... بدبختی هزار با اونم نشه من حضور متوجه کسی

... ... روی از را ها مریض از یکی لباس رسید ذهنم به فکری میخورد هم به لباسم بوی از داشت حالم ... !! ... پوشیدن میاد بهم هم خیلی دیدم کردم، نگاه آیینه توی وقتی پوشیدم زود و برداشتم آویز بند

بهم کسی هم و بزنم قدم خواستم هرجا و برم راه راحت بتونم که میشد سبب هم مریض، لباس... نمیداد گیر

Page 124: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... میکنه، نگاه اش طعمه به ها بوته الی به ال از داره که ببری مثل مژگان اتاق پنجره پشت رفتم ... ... که بازی وحشی سبک همون به میکرد آرایش داشت مژگان میکردم رصد را احوال و اوضاع

... بودمش دیده بار اولین برای

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۱ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۲۱]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 24تب

... ... ... ... بود روشن چراغش نمیدیدم را اش قیافه پنجره به بود کرده پشت کشید دراز و کرد آرایش... ... تختش روی برگشت و کرد خاموش را چراغش پاشد کشید طول ساعت دو حدودا

احتمالی های سایه تشخیص به قادر شما چشم میزنید، زل تاریک نقطه یک به زیادی مدت وقتی ... مدام همین خاطر به بود نخواهد میشه، تولید آنجا اجسام حرکت اثر بر که تاریکی در موجود

... های بچه که کاری همون مثل میکردم نگاه اطراف به ثانیه چند مدت به و برمیداشتم را نگاهم ... با که آدمی یه به باشه زده زل که کسی برای میگذره دیر خیلی ها ثانیه اما میدهند انجام بان دیده

... خوابیده گرفته تخت خیال

... این هم متر دو یکی پهنای به باشه پیشش کسی که نبود معلوم اما میخورد تکون ها وقت بعضی ... باشم داشته اتاق داخل محیط از خوبی زوایای تا میرفتم و میچرخیدم آنطرف و طرف

... ... تا میکردم صبر اینقدر باید میرفت سر ام حوصله نباید بشم نزدیکتر و کنم ریسک نمیتونستم ... ... ... داشت چشمم میشد صبح اذان کم کم داشت نشد خبری هیچ اما بشه خبری یه باالخره

... ... نکنه اذیتم و نشه بسته و نسوزه که میکردم التماس چشمام به میرفت سیاهی

Page 125: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... هم بیمارها لباس بشه صبح حداقل تا بمون میگفت احساسم اما برم و بشم خیال بی میخواستم... ... ... نمیکرد شک کسی باالخره نبود مشکلی بودم پوشیده که

... ... ... احساس که میکردم زمزمه توحید سوره مدام بود صبح پنج حدودا بودم فکرها همین توی ... ... ... سیاهی داشت چشمام کردم دقت بیشتر میخوره تکون داره اتاق گوشه ضعیف سایه یه کردم

... ... که... شدم مطمئن تقریبا اومد جلو و شد تر سیاه سایه کم یه اما ببینم دقیق نمیتونستم میرفت... اتاقه توی یکی

... هیچ ... کردم چک را دستگاه نه؟ یا طرفش به برم باید نمیدونستم نه؟ یا هست وقتش نمیدونستم ... ... ... داده جوابش زنگ تک یه هم مژگان بود خورده زنگ تک یه اما بود نیومده مژگان واسه پیامکی

... ... جا... همه بشر این بود کمالی شماره نبود نفیسه شماره بود، زده تک که ای شماره اما بود...! ... ! میخواد؟... چی اینجا اش شماره چی؟ ینی هست

... ... ... کمالی به هیکلش خدا وای کردم حسابش چشمی و تقریبی کنم آنالیز را سایه نمیتونستم ... شلیک... شده کشیده کمان از که ای شعبه سه تیر مثل کردم حرکت فهمیدم اینو تا نمیخورد

... ... میترسم... چون شدم اصلی سالن وارد زدم دور را ساختمون تمام، سرعت با پاشدم بشه... ... پاورچین پاورچین پاورچین بشن بیدار ملت و کنه توجه جلب دویدنم و پاهام صدای

... را اتاقش دستگیره و ببرم دست هولکی هول و کنم ریسک نمیتونستم مژگان اتاق در دم رسیدم ... ... ... را دستگیره من و باشن کرده قفل را در اگر باشن کرده قفل شاید گفتم خودم با کنم باز

... ... میخوره هم به چیز همه دیگه بدم تکون

... ... اتاق پنجره که بود راحت خیالم فقط داخل برم الکی نباید هم و میموندم در دم و اینجا نباید هم ... بیاد اتاق این از اش مرده یا زنده باشه قرار اگر بشه رد نرده از نمیتونه و داره نرده مژگان،

... بیرون بیاد در همین از باید بیرون،

... ... ! صبر یا نه؟ یا باشه باز نبود معلوم که میزدید دری به دست میکردین؟ چیکار باشین شما!! میکردین؟ چیکار چی؟ یا بشه؟ تموم کارشون تا میکردین

... ... هنوز بشه باز تا برم ور قفل با که نبود دستم دم هم سوزن یا سنجاق میومد پچ و خوچ صدای ... ... صبح، شش ساعت چون کنم کاری یه که داشتم وقت شش ساعت تا حداکثر بود تاریک هوا

هیچی ... ... دیگه و میشد شلوغ بخش میشد اکتیو ها شیفت

Page 126: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... کم کم باید عقال دیگه بیرون نیومدند اونها صبح هفت ساعت حدود تا خوبه که شش ساعت ... ... ... ... خودم راهرو وسط یخچال پشت گرفتم فاصله در از میفتاد اتفاقی یه باید میکردند تمومش ... چیزی متوجه میکردند عبور که پرستارهایی که بگیرم جوری را حاالتم کردم تالش کردم مخفی را

... ... کردم که بودم نکرده بازی ها دیوونه نقش نکنند شک بهم و نشن

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۱ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۲۵]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 25تب

... ... نره هم روی چشمام تا دارم نگه بیدار را ذهنم که میکردم تالش میدادم کشیک که همینطوربیداری سابقه ... 73البته ... ... خیلی بیمارستان بیام اینکه از قبل اونشب چون اما دارم هم ساعته

... ... ... چرا کردم نفیسه ورود آنالیز به شروع خالصه حاال کن ولش بود نگذشته خوش بهم خونه تویراحتی به میتونند قمری ننه هر و کمالی و نفیسه اما بیاییم فنگ و دنگ هزار و نامه و کارت با ما باید

!!!! انگار؟ نه انگار و برن و بیان

... ... میگم وقتش به باشه فهمیدم بعدا را سوال این جواب

... ... و رفت راه معمولی خیلی بیرون اومد اتاق از جلف شکل و سر با اندامی باربی دختر اینکه تا ... به سایه عزرائیل مثل همینطور هم من و شد رد در از خوردن آب و راحتی به رفت و رفت و رفت

... گیر بهم در دم که درآوردم را بیمارستان لباسای میرفتم، دنبالش که همینجوری میرفتم اش سایه ... ... ... ... یه... به رسید تا رفتم و رفت رفتم و رفت رفتم و رفت دنبالش رفتم بازم 206ندهند

... پایین... کشید را اش شیشه و شد سوارش آلبالویی

... ... تا و اسلحه نه و داشتم بازداشت نامه نه و بود باهام کارت نه ماشینش در دم رسوندم را خودم ... ... ... رسیدم هست هایی مایه چه توی نمیدونستم چون بود مونده برام راه یه فقط بهش رسیدم

! : صدر؟ نفیسه خانم وگفتم بهش

Page 127: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! : بفرمایید گفت و کرد نگام دودیش عینک باالی از خیره چشمای با

... به کوبیدم را پیشونیش و سر محکم و گردنش پشت بردم را دستم خودشه شدم مطمئن تا ... نکرد فرصت حتی که کردم، را کار این و دادم خرج به عمل سرعت جوری ماشینش فرمون

... فرمون به خورد سرش که ای لحظه فقط بده خرج به العملی عکس و برگردونه را سرش... پاهاش... جلوی شد پرت عینکش ماشین

... تا نشه توجه جلب و بشه رد بود سرمون پشت که ماشینی تا ماشینش در جلوی ایستادم ثانیه چند ... دادم هول نبود، سنگین هم خیلی که را نفیسه و کردم باز را نفیسه ماشین در شد رد ماشین اون

... ... افتادم راه و فرمون پشت نشستم خودم بغلی صندلی روی

... ... به ... لحظه یه اداره در دم رسیدم بود گذشته هشت به ربع یه و نیم و هفت از بود؟ چند ساعت ... ... عمار روی جوری بد بفهمه عمار نمیخواستم چون خودمون بخش نبرم را نفیسه که خورد ذهنم

... بودم کرده کلیک

... ... ... وقتی ویلچر دنبال رفتم اومد گفتم خواهرها از یکی به کردم پارک و رسیدم پارکینگ به ... ... اینقدر... ینی گفتم بهش رسیدم باال میبره داره و کولش روی انداخته را نفیسه دیدم اومدم

... : ... ! اره گفت هست؟ سبک

خلوت حیات ... 9بردمش ... به ... باشه داشته را قبل شب خستگی باید بخوابه میدادم اجازه نباید ... ... ... ! هوشیارش جوری کنم عرض چه که بیدار یخ آب سطل یه با کن بیدارش گفتم خانم اون

... شد روشن هم بصیرتش که کردیم

... ... با نفیسه که گوشش توی خوابوندم سیلی چنان روبروش نشستم تا صندلی روی نشوندش ... دهن از داشت و بود شده قرمز شدیدا صورتش که حالی در و پاشد طرف یه شدند پرت صندلیش

! ! ! : گوریه؟ کدوم اینجا هستی؟ کی تو اصال وحشی؟ میکنی چیکار گفت میومد خون دماغش و

: باشه الزم اگر اما نیست گور اینجا گفتم تر تمام هرچه خونسردی با و مالیدم کم یه را چشمام ... ... ... خانوادگی؟ نام نام؟ راستی بیفته بدتری اتفاقات هم شاید میدونه؟ کی میکنم دفنت جا همین

ملی؟ شماره پدر؟ نام

! میکنید؟: را برخورد این من با نمیدونید را اینها ینی گفت

Page 128: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... ولش: اصال آقا ملی؟ شماره پدر؟ نام فامیل؟ نام؟ بگو بشنوم خودت زبون از میخوام گفتم! خوردی؟... صبحونه کن

... ... ... : میکنه درد خیلی سرم میاد خوابم میترکه سرم داره گفت و سرش روی گرفت را دستش... بخوابم بذارین

: ... ! گفتم بفهمم پرونده اصلی سوژه به نسبت را حساسیتش درصد تا رسید ذهنم به فکری یه ... ... ... حاال تا دیشب نخوابیدم منم اتفاقا بخوابی بذاره خانم این تا کن پر را فرم این نیست مشکلی

! : ... ... پک خواهر راستی گفتم و خانم مامور طرف به کردم رو بعد دارم کار هم خیلی بودم بیدار ... پیش برم سر یه امروز همین باید باشه آماده شدم بیدار وقتی تا بذار آماده را آمپولهام کامل

مژگان...

... ... زن مامور به شد ور حمله طرفم به و کشید ممتد جییییییغ و پاشد شنید را مژگان اسم نفیسه تا: ... ... میگفت جیغ و گریه و بغض با و میداد فحش نفیسه باشه راحت بذار کن ولش که کردم اشاره

... ! ! داری؟! مژگان چیکار داری مشکل من با تو داری؟ چیکار اون با کثافت

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۴]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 21تب

... را موضوع فورا شدیم مجبور بودیم افتاده شما های بچه یاد و درمیاوردیم شاخ داشتیم که ما ... شهید مادر شما که میدونیم ما که گفتیم بگیم را جریان بهش و باغ توی بیاریمش و کنیم عوض

... و شهدا اسم از و دادید فریب را همه مدت همه این شما چرا نشده شهید پسرتون اصال و نیستید! کردید؟ سواستفاده بودن شهید مادر

Page 129: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... کشید عمیقی نفس افتاد پت پت به نه و شد هول نه چون بود روزی چنین منتظر اینکه مثل اصال!! ! « : میپرسی سوال ناشیانه چرا نمیدونم اما باشی، کار تازه نکنم فکر اینکه با پسرم ببین گفت و

من نه و بودید اینجا االن شما نه داشتید، توجهی قابل مدرک سواستفاده، و فریب درباره شما اگر ... ... پس میومد دادگاه احضاریه و میزدند در که بود این حداقلش بودم نشسته خودم خونه توی االن

دل و نکنی ضرر زندگیت توی تا باش میبری کار به کارات و زندگی در که کلماتی مواظب خیلی»!! نشکونی را مردم

: این: ... به که هست توجهی قابل مدت شما بپرسم اینجوری بذارید اما نداشتم جسارت قصد گفتمحدودا کنم فکر و اومدید ... 15محل ... همه بیشتر هم شاید میکنید زندگی اینجا دارین که هست سال

! ... نداشتید شهیدی پسر شما اینکه با چیه؟ علتش میشناسند شهید مادر عنوان به را شما

! : حتی شما شهید مادر میگن من به چرا نمیدونم گفت همیشگیش نفس به اعتماد همون با هم بازتعریف ای خاطره و زد حرفی و زد دم شهیدش پسر از کمالی باشه گفته که نمیکنید پیدا هم نفر یک

من! به شهید پسر یه من، صندلی باالی عکس قاب یه دیدن با صرفا چرا که بپرسید بقیه از برید کرد! شهید مادر شدم خودمم و چسبوندند

! شهید: مادر یا پدر فالنی نمیگن بقیه درباره چرا میشه؟ مگه هستید؟ تقصیر بی خودتون ینی گفتم! اید! داشته زمینه این در تاییدی یا و حرف یا و اشاره هم خودتون البد هست؟

! : نوشت کسی پای را نکرده گناه نمیشه که ممکنه و شاید و البد با گفت و کشید عمیقی نفس : تعریفشون! و میبینم که هایی جوون همه به میکنم مادری احساس من بگم اینطوری بذارید ببینید

... ... ... نخواست اما نخواست خدا چرا نمیدونم محرومم شدن فرزندار نعمت از خودم میشنوم هم ... بچه... همه مامن و مادر شدم نمیشم، مادر فهمیدم که روز اون از کرد نمیشد هم کاریش دیگه

... دردل و میزدند حرف باهام و میومدند پیشم اند محروم خوب مادر یه داشتن از که هایی ! ! ! و... بدی قول میتونی دیگه؟ یکی پیش برن میگی نیان؟ میگی بهشون من جای شما میکردند

! نمیرن؟ شیاد و گمراه آدم یه پیش که باشی مطمئن

! : اینجا؟ میگه چی عکس، قاب این گفتم و بود سرش باالی که شهیدی عکس قاب به کردم اشاره! پس؟ چیه پیچیده محل در که الشهدا بیت کلمه

: و همت و باکری مخصوصا شهدا عکس زیادی آدمای گفت و زد بود، چی سر از نمیدونم که لبخندی ! ... با اونا آیا میزنند پذیراییشون اتاق و خونشون در و تر گمنام شهدای و صیاد و خرازی و پور ردانی

مردم ممکنه که بگین بهشون و خونشون رفتید آیا دارن؟ خویشی و قوم و فامیلی نسبت شهدا اون ... ... ! هیچ خودم وقتی همونا از یکی منم هستین اقوامشون شما که کنن فکر و بیفتن اشتباه به

Page 130: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

ازم اول ردیف متهم مثل و باشم جوابگو شما پیش که درسته آیا نداشتم، ادعایی چنین وقت! کنید؟ استنطاق

! بیت: میگن خونه این به محل توی چرا میگین؟ چی الشهدا بیت ماجرای درباره پس پرسیدمالشهدا؟!

! : ... ... که کسانی از برید نمیدونم گفت و میدیدم لبخندش وقتی میشدم تر عصبی زد لبخند بازم ! ! و میگیرن هیئت خونشون در میاد ملت وقتی اینکه، ضمن من؟ سراغ اومدین چرا بپرسید میگن

... شما و الزهرا بیت و الرقیه بیت و العباس بیت و الحسین بیت مثال میذارن هم هیئتشون اسمکه! ... است و رقیه و عباس و حسین خونه اینجا مگه آخه بگه بهشون نمیره یکی چرا کجایید؟

... ... ! که محرم های ماه در دارم عمومی مراسم یه من جاها بقیه مثل هم اینجا نوشتین؟ اینجوری ! ...» روز » ده سالی که کنین دستگیر منو بیایید حاال چی؟ که حاال الشهدا بیت مینویسن خونمون در

!!! الشهدا بیت میذارن را اسمش و میگیرن مراسم اینجا جوونها

: ... هست سوالی اگر لطفا میگه دراومده هم سر آخر داشت آستین در را جوابش میگفتیم، چی هر... ... ... برمیدارم بردار، را عکس این بگید بشه روشنگری دارم دوس خودمم بپرسید راحت خیلی

... ... ... دنبال رفتم من آیا اما دارین دوس که هرکاری بگید ننویسن میگم الشهدا، بیت ننویس بگید ! در ات بچه تا کردم البی سنجش رییس با من کنم؟ دعا ات بچه کنکور برای تا بیا که جنابعالی خانم

! روا حاجت تا کنین من خونه جلسات نذر بیایید گفتم من باشه؟ موفق بوده نخونده که کنکوری ! گفتم! من اصال بیارید؟ مخلفات تمام با ماهی چلو تا صد هفتگیم، جلسات برای گفتم من بشین؟ ... ! خودتون های زن که میکنه آرایش ته شهید، مادر مگه اصال کنار به اینها حاال خونمون؟ بیایید پاشید

... ! میکنند؟ سوال ابروم مداد و سورمه جنس و لطیف پوست از و اینجا میان

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۵]

[😰 Sticker]

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۶]

Page 131: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 22تب

! : نمیشه دلیل اما درست هستند، ای ساده مردم ما مردم که جهت این از خب گفت ها بچه از یکی! بگیرین تحویلشون و نگین چیزی هم شما خود که

! ! : فورا چرا نکنین توهین مردم به آقا لطفا اوال که واقعا گفت کشیده هم در اخم و جدیت با کمی ! میکنند؟ توهین مردم به میاد، وسط مردم پای تا همه

التماس گفتی بهم چرا که گوشش دم بزنم و نگیرم تحویلش دعا التماس میگه بهم وقتی دومادعا؟!

و من خونه میان نمیکنید، حسابشون هم هیچ به را اونها و میشن ناامید مردها شما از وقتی سوما ! داری مردم و همسایگی رسم این میکنم؟ خورد را پاتون قلم اومدید اگر بگم میکنند، دردل باهام

هست؟!

! ! بشم کافر برم و بشم شاکی حاال کردی؟ برآورده چرا بگم خدا به گرفت و کردم دعا حاال چهارما! کرد؟ برآورده گنهکار من دعای با را مردم حاجت خدا چرا که

! من از بپرسین بقیه از باید که سواالتی چرا بدم؟ جواب همه جای به من باید چرا اصال پنجما ! مجلس! و خونه به بار ده اطالعات اداره االن تا البد اینکه ضمن شدما گرفتاری عجب میپرسین؟

... ... ! هم من میدن انجام دارن را وظیفشون خوب هم خیلی خب کرده رصد باالخره و اومده من ... ... تایید مورد مجالسم حتی و بود مشکلی اگر بنظرتون اما بده خیرشون هم خدا ندارم حرفی

! با حدودا شلوغ جلسات بار زیر نگرفتم، مجوز تا که منی میکردند؟ مجوز تمدید من برای 500نبود،! نرفتم مردم دختر و زن نفر

: ... ای لحظه چنین منتظر انگار میکنم تکرار بازم داد تحویلمون و روش گذاشت تا ده گفتیم، هرچی ... جز کاری که زد حرفایی و شد عوض لحنش هم آخرش بود کرده گیر گلوش توی حرفها این و بود

: ! گفت نمیومد بر دستمون از دادن، تکون سر و دادن گوش و توجه

: ! میگفتم بهتون که بود اونوقت میکردیم مشورت هم با و بودید اومده ای ریشه کار برای کاشدر محرم دهه الشهدای بیت پرچم و من سر باالی عکس قاب و من منزل جلسات مثل جلساتی

Page 132: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! ... دارن بقیه بگید میشه الزمه هم خیلی بلکه نداره کسی برای مشکلی هیچ تنها نه و من خونهاز رسما که هست همونایی منظورم گذاشتن؟ مردم برای ای زرده دو تخم چه و میکنند چیکار !... و کردن کور را فلک چشم و میکنن کیفیتشون کم مراسمات تبلیغات و میگیرن پول مردم

و زن شهید، فالن که مردم دهن توی میندازن که بگیرین کسانی جلوی برین میگین، راست اگر !! و دخترها جلوی پنجشنبه عصرهای برید میکنه باز بختشون از گره و میده مردم تحویل شوهر

و بشه پیدا یکی جا همون بلکه نمیکنن هم ولش و شهید فالن قبر به چسبیدن که بگیرین پسرهایی !! بچه میگن همه جلوی کالس سر شهدا های بچه به که کسانی دهن توی بزنید برید دعا التماس

!! میکنن خون را شهدا های بچه دل و ای سهمیه

! ساز مطرح، و معروف شهدای خانواده و بچه و زن از چندتا بگم بهتون میخوای کنار به اینا اصال !! ! از شده حاال تا اصال میگین راست اگه بگیرین اونا جلوی برید میزنند؟ حکومت و شما با مخالف

....... ......... ........ درکنگره نمیتونین را شهید پسر و شهید زن و شهید دختر چرا بپرسین خودتون ! رفتارهای جلوی نمیتونن و اند شده جلف چون کنین؟ دعوتشون پدرانشون بزرگداشت

! ! نبوده؟ اما میبوده اونها به حواسش باید کی بگیرن؟ نامتعارفشون

! در! صد پس چرا داشتین، ای برنامه اگر یا و نداشتین ای برنامه اونها واسه چرا شما خود اره شما ! باور میکنند، دستگیر اجتماعات بعضی در را دخترشون و پسر وقتی چرا داده؟ عکس جواب صد

... ! کردین، فکر شما چون معلومه خب هستند؟ بزرگوار شهید فالن دختر و پسر این که نمیکنند ... ... ... ینی اخالص ی همه اعتقاد ی همه معنویت ی همه ینی بودن، شهید فالن همسر یا فرزند صرفا

! کنه زندگی اون و این خاطرات و باباش عکس قاب با همیشه و نشه تنها یا گمراه هیچوقت

پاسخگوی نه و میکنه پر را بابا جای اینها برای نه خاطرات، اون و عکس قاب این اینکه از غافل اما ! جلسات گزارش و فرم دارین و کجایید موقع اون شما بگین میشه میشه شهید همسر تنهای دل

! مینویسید؟ و میکنید پر باالدستیتون مقامات واسه را کجا شهدای یادوارهاما راهه به رو چیزشون همه میکنند فکر همه که کردم کسانی وقف را زندگیم و وقت و خونه من

! روی را ام خونه درب نه و میکنم تعطیل را جلساتم نه من دارن بدبختی تا هزار و نیست اینطور ! ! قاب این بردن با اما ببرین خودتون با بردارین را عکس قاب این دارین دوس اگر میبندم کسی

براتون ای فایده ندارین خودش ادعای از مدرکی و سند که کسی برای سازی پرونده و عکس!! ... شد! سرد چاییتون چایی بفرمایید راستی نداره

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

Page 133: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۰ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۴۱]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 23تب

... ... ... بنیاد گزارش مخابرات گزارش آزمایشگاه گزارش خوندم را بود آورده عمار که گزارشاتی ... ... ... ... ... ... کنم؟... چیکار بگیرم شور بشینم برم راه بزنم سینه کنم گریه بخندم نمیدونستم شهید

... و نفیسه دنبال افتادم می باید هم دیگه طرف یه از میشد تر پیچیده داشت کالف این طرف، یه از... ... مژگان بابای حتی و فرید و آرمان

... ... به عادی غیر نبود گشتم مژگان بابای رسم و اسم دنبال پرونده توی هرچی مژگان بابای گفتم: : ... میکرد اذیتم داشت عادی غیر چیز چندتا بگم اینجوری بذارید اصال میومد نظر

چرا اینکه ! ... 800اولیش این کرده وقت کی اینکه دومیش ! ...800صفحه؟ بنویسه؟ را صفحهمدت، ... این چرا اینکه چهارمیش نیست؟ آرمان و مژگان بابای از اسمی هیچ چرا اینکه سومیش

... ! دیگه چیز تا چند و نگرفته؟ قرار بازجویی مورد و نکردن پیداش و نبوده نفیسه دنبال کسی

پیدا اداره خود از میشه را سواالت این اکثر اما نه، همه جواب که فهمیدم کردم، دقت وقتی اما ... ... ... به... نکردم را کار این اما پیشم بیاد بگم عمار به دوباره که برداشتم را گوشی سریعا کرد

: شماره به ای پرونده گفتم نادر به و گرفتم تماس ضبط و ثبت واسم 1392 / 22الف / / 222بخش رابوده؟ چطوری روندش بین کن دفتری استعالم

... !!! « : باز را فایلش تا الزمه اگر نشده ثبت ای شماره چنین اصال گفت و زد زنگ بعد دقیقه ده نادر»! کنی پرش بتونی راحت تا بدم رهگیری کد بهت و کنم

... ... ... « : اطالع بهت چشم شد الزم اگر قربانت نه گفتم نادر، جواب این با گرفتم سرگیجه که من»! حسین... یا میدم

! این ... روبرومه؟ که چیه این پس که 800خدایاااااا کوری های گره و ناقص نیمه های فرم و صفحه ... من تا نکرده کار روش هیچکی چرا خاصیه؟ جور یه چیز همه چرا بودم گفته خودم با و داره وجود

برگردم؟!

Page 134: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... حال، ... هر در اما نباشه هم شاید باشه عمار پیش باید سواالت این همه جواب ممکنه عمار... میاد پیش پام به پا داره و بوده پرونده این کامل جریان در که هست کسی تنها عمار

... ... ... دارم میکردم حس داشتم بدی حس کردم مرور را چیز همه دوباره برداشتم کاغذ و قلم یه ... ... ای چاره رسید ذهنم به فکری یه نمیره پیش میخوام که جوری کارها و میچرخم خودم دور فقط

... بگیرم... ... را تصمیم این لحظه اون در بودم مجبور بودم مجبور خدایا نداشتم

... ... هم قسمتش یه میخورد رقم روانی بیمارستان در باید قسمتش دو چیدم قسمتی سه پازل یه... خودم روش به و جا همین بازجویی اتاق توی

... و بود داده پیام نفیسه نخ سر دنبال افتادم و برداشتم را بود مخابرات های بچه گزارش که کاغذی ... »!! « : ... » « : از خیلی پیام این فعاله تعجب استیکر بود داده جوابش هم مژگان دو؟ یا یک بود نوشته

... ساعت بین حدودا هم ساعتش بود افتاده اتفاق مختلف های روش به ها ونیم2و 2تا 12شب... ... داشت خاصی مفهوم القای و نبود معنی بی این، بود شب نصف

ساعت سر خوب، بچه مثل روز، ...19اون ... دادم انجام رفتم که داشتیم خرید هم کلی خونه رفتم ! : و خونه اومدی موقع این که بری میخوای جایی شده؟ خبری گفت میکرد تعجب داشت که خانمم

! ... ؟ و داری هم دوسمون البد و مهربونی ها بچه با و کردی خرید

... ... : ممکنه ساعت سه دو امشب چون خبری چه نه گفتم بود گرفته خندم خودم از که خودمپیشت... ... بیام زودتر کم یه گفتم همین خاطر به نباشم

» « » مختلف » جوابهای و سوال و ها بچه و خانم های تعجب جواب که ای اندازه به شب، اون خالصه » « » « ... » خونه » محبت و آرامش به اینکه با نبردم لذت بودن هم با از دادم، را ها طعنه و تیکه و

... نیاز بیشتر خونه آرامش به میاد، پیش خاصی ماموریت وقتی مخصوصا داشتم نیاز اینها از بیشتر... ... بگذریم... نیارم زبون به تا اما دارم

ساعت ... 11حدود ... ... طرف به رفتم بیرون زدم خونه از میخوابیدن داشتن ها بچه شد شب... ... ... ... بودن مامور چهارتا سه که هم در دم بود بلند که دیوارهاش رسیدم روانی بیمارستان

... ... تا شدم بیمارستان وارد ها زباله حمل ماشین با اما مفصله توضیحش نبود خلوت که هم خیابون... ... بدبختی هزار با اونم نشه من حضور متوجه کسی

Page 135: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... روی از را ها مریض از یکی لباس رسید ذهنم به فکری میخورد هم به لباسم بوی از داشت حالم ... !! ... پوشیدن میاد بهم هم خیلی دیدم کردم، نگاه آیینه توی وقتی پوشیدم زود و برداشتم آویز بند

بهم کسی هم و بزنم قدم خواستم هرجا و برم راه راحت بتونم که میشد سبب هم مریض، لباس... نمیداد گیر

... میکنه، نگاه اش طعمه به ها بوته الی به ال از داره که ببری مثل مژگان اتاق پنجره پشت رفتم ... ... که بازی وحشی سبک همون به میکرد آرایش داشت مژگان میکردم رصد را احوال و اوضاع

... بودمش دیده بار اولین برای

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۱ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۲۱]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 24تب

... ... ... ... بود روشن چراغش نمیدیدم را اش قیافه پنجره به بود کرده پشت کشید دراز و کرد آرایش... ... تختش روی برگشت و کرد خاموش را چراغش پاشد کشید طول ساعت دو حدودا

احتمالی های سایه تشخیص به قادر شما چشم میزنید، زل تاریک نقطه یک به زیادی مدت وقتی ... مدام همین خاطر به بود نخواهد میشه، تولید آنجا اجسام حرکت اثر بر که تاریکی در موجود

... های بچه که کاری همون مثل میکردم نگاه اطراف به ثانیه چند مدت به و برمیداشتم را نگاهم ... با که آدمی یه به باشه زده زل که کسی برای میگذره دیر خیلی ها ثانیه اما میدهند انجام بان دیده

... خوابیده گرفته تخت خیال

... این هم متر دو یکی پهنای به باشه پیشش کسی که نبود معلوم اما میخورد تکون ها وقت بعضی ... باشم داشته اتاق داخل محیط از خوبی زوایای تا میرفتم و میچرخیدم آنطرف و طرف

Page 136: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... تا میکردم صبر اینقدر باید میرفت سر ام حوصله نباید بشم نزدیکتر و کنم ریسک نمیتونستم ... ... ... داشت چشمم میشد صبح اذان کم کم داشت نشد خبری هیچ اما بشه خبری یه باالخره

... ... نکنه اذیتم و نشه بسته و نسوزه که میکردم التماس چشمام به میرفت سیاهی

... ... هم بیمارها لباس بشه صبح حداقل تا بمون میگفت احساسم اما برم و بشم خیال بی میخواستم... ... ... نمیکرد شک کسی باالخره نبود مشکلی بودم پوشیده که

... ... ... احساس که میکردم زمزمه توحید سوره مدام بود صبح پنج حدودا بودم فکرها همین توی ... ... ... سیاهی داشت چشمام کردم دقت بیشتر میخوره تکون داره اتاق گوشه ضعیف سایه یه کردم

... ... که... شدم مطمئن تقریبا اومد جلو و شد تر سیاه سایه کم یه اما ببینم دقیق نمیتونستم میرفت... اتاقه توی یکی

... هیچ ... کردم چک را دستگاه نه؟ یا طرفش به برم باید نمیدونستم نه؟ یا هست وقتش نمیدونستم ... ... ... داده جوابش زنگ تک یه هم مژگان بود خورده زنگ تک یه اما بود نیومده مژگان واسه پیامکی

... ... جا... همه بشر این بود کمالی شماره نبود نفیسه شماره بود، زده تک که ای شماره اما بود...! ... ! میخواد؟... چی اینجا اش شماره چی؟ ینی هست

... ... ... کمالی به هیکلش خدا وای کردم حسابش چشمی و تقریبی کنم آنالیز را سایه نمیتونستم ... شلیک... شده کشیده کمان از که ای شعبه سه تیر مثل کردم حرکت فهمیدم اینو تا نمیخورد

... ... میترسم... چون شدم اصلی سالن وارد زدم دور را ساختمون تمام، سرعت با پاشدم بشه... ... پاورچین پاورچین پاورچین بشن بیدار ملت و کنه توجه جلب دویدنم و پاهام صدای

... را اتاقش دستگیره و ببرم دست هولکی هول و کنم ریسک نمیتونستم مژگان اتاق در دم رسیدم ... ... ... را دستگیره من و باشن کرده قفل را در اگر باشن کرده قفل شاید گفتم خودم با کنم باز

... ... میخوره هم به چیز همه دیگه بدم تکون

... ... اتاق پنجره که بود راحت خیالم فقط داخل برم الکی نباید هم و میموندم در دم و اینجا نباید هم ... بیاد اتاق این از اش مرده یا زنده باشه قرار اگر بشه رد نرده از نمیتونه و داره نرده مژگان،

... بیرون بیاد در همین از باید بیرون،

... ... ! صبر یا نه؟ یا باشه باز نبود معلوم که میزدید دری به دست میکردین؟ چیکار باشین شما!! میکردین؟ چیکار چی؟ یا بشه؟ تموم کارشون تا میکردین

Page 137: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... هنوز بشه باز تا برم ور قفل با که نبود دستم دم هم سوزن یا سنجاق میومد پچ و خوچ صدای ... ... صبح، شش ساعت چون کنم کاری یه که داشتم وقت شش ساعت تا حداکثر بود تاریک هوا

هیچی ... ... دیگه و میشد شلوغ بخش میشد اکتیو ها شیفت

... ... کم کم باید عقال دیگه بیرون نیومدند اونها صبح هفت ساعت حدود تا خوبه که شش ساعت ... ... ... ... خودم راهرو وسط یخچال پشت گرفتم فاصله در از میفتاد اتفاقی یه باید میکردند تمومش ... چیزی متوجه میکردند عبور که پرستارهایی که بگیرم جوری را حاالتم کردم تالش کردم مخفی را

... ... کردم که بودم نکرده بازی ها دیوونه نقش نکنند شک بهم و نشن

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۱ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۲۵]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 25تب

... ... نره هم روی چشمام تا دارم نگه بیدار را ذهنم که میکردم تالش میدادم کشیک که همینطوربیداری سابقه ... 73البته ... ... خیلی بیمارستان بیام اینکه از قبل اونشب چون اما دارم هم ساعته

... ... ... چرا کردم نفیسه ورود آنالیز به شروع خالصه حاال کن ولش بود نگذشته خوش بهم خونه تویراحتی به میتونند قمری ننه هر و کمالی و نفیسه اما بیاییم فنگ و دنگ هزار و نامه و کارت با ما باید

!!!! انگار؟ نه انگار و برن و بیان

... ... میگم وقتش به باشه فهمیدم بعدا را سوال این جواب

... ... و رفت راه معمولی خیلی بیرون اومد اتاق از جلف شکل و سر با اندامی باربی دختر اینکه تا ... به سایه عزرائیل مثل همینطور هم من و شد رد در از خوردن آب و راحتی به رفت و رفت و رفت

... گیر بهم در دم که درآوردم را بیمارستان لباسای میرفتم، دنبالش که همینجوری میرفتم اش سایه ... ... ... ... یه... به رسید تا رفتم و رفت رفتم و رفت رفتم و رفت دنبالش رفتم بازم 206ندهند

... پایین... کشید را اش شیشه و شد سوارش آلبالویی

Page 138: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... تا و اسلحه نه و داشتم بازداشت نامه نه و بود باهام کارت نه ماشینش در دم رسوندم را خودم ... ... ... رسیدم هست هایی مایه چه توی نمیدونستم چون بود مونده برام راه یه فقط بهش رسیدم

! : صدر؟ نفیسه خانم وگفتم بهش

! : بفرمایید گفت و کرد نگام دودیش عینک باالی از خیره چشمای با

... به کوبیدم را پیشونیش و سر محکم و گردنش پشت بردم را دستم خودشه شدم مطمئن تا ... نکرد فرصت حتی که کردم، را کار این و دادم خرج به عمل سرعت جوری ماشینش فرمون

... فرمون به خورد سرش که ای لحظه فقط بده خرج به العملی عکس و برگردونه را سرش... پاهاش... جلوی شد پرت عینکش ماشین

... تا نشه توجه جلب و بشه رد بود سرمون پشت که ماشینی تا ماشینش در جلوی ایستادم ثانیه چند ... دادم هول نبود، سنگین هم خیلی که را نفیسه و کردم باز را نفیسه ماشین در شد رد ماشین اون

... ... افتادم راه و فرمون پشت نشستم خودم بغلی صندلی روی

... ... به ... لحظه یه اداره در دم رسیدم بود گذشته هشت به ربع یه و نیم و هفت از بود؟ چند ساعت ... ... عمار روی جوری بد بفهمه عمار نمیخواستم چون خودمون بخش نبرم را نفیسه که خورد ذهنم

... بودم کرده کلیک

... ... ... وقتی ویلچر دنبال رفتم اومد گفتم خواهرها از یکی به کردم پارک و رسیدم پارکینگ به ... ... اینقدر... ینی گفتم بهش رسیدم باال میبره داره و کولش روی انداخته را نفیسه دیدم اومدم

... : ... ! اره گفت هست؟ سبک

خلوت حیات ... 9بردمش ... به ... باشه داشته را قبل شب خستگی باید بخوابه میدادم اجازه نباید ... ... ... ! هوشیارش جوری کنم عرض چه که بیدار یخ آب سطل یه با کن بیدارش گفتم خانم اون

... شد روشن هم بصیرتش که کردیم

... ... با نفیسه که گوشش توی خوابوندم سیلی چنان روبروش نشستم تا صندلی روی نشوندش ... دهن از داشت و بود شده قرمز شدیدا صورتش که حالی در و پاشد طرف یه شدند پرت صندلیش

! ! ! : گوریه؟ کدوم اینجا هستی؟ کی تو اصال وحشی؟ میکنی چیکار گفت میومد خون دماغش و

Page 139: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

: باشه الزم اگر اما نیست گور اینجا گفتم تر تمام هرچه خونسردی با و مالیدم کم یه را چشمام ... ... ... خانوادگی؟ نام نام؟ راستی بیفته بدتری اتفاقات هم شاید میدونه؟ کی میکنم دفنت جا همین

ملی؟ شماره پدر؟ نام

! میکنید؟: را برخورد این من با نمیدونید را اینها ینی گفت

... ... ... ولش: اصال آقا ملی؟ شماره پدر؟ نام فامیل؟ نام؟ بگو بشنوم خودت زبون از میخوام گفتم! خوردی؟... صبحونه کن

... ... ... : میکنه درد خیلی سرم میاد خوابم میترکه سرم داره گفت و سرش روی گرفت را دستش... بخوابم بذارین

: ... ! گفتم بفهمم پرونده اصلی سوژه به نسبت را حساسیتش درصد تا رسید ذهنم به فکری یه ... ... ... حاال تا دیشب نخوابیدم منم اتفاقا بخوابی بذاره خانم این تا کن پر را فرم این نیست مشکلی

! : ... ... پک خواهر راستی گفتم و خانم مامور طرف به کردم رو بعد دارم کار هم خیلی بودم بیدار ... پیش برم سر یه امروز همین باید باشه آماده شدم بیدار وقتی تا بذار آماده را آمپولهام کامل

مژگان...

... ... زن مامور به شد ور حمله طرفم به و کشید ممتد جییییییغ و پاشد شنید را مژگان اسم نفیسه تا: ... ... میگفت جیغ و گریه و بغض با و میداد فحش نفیسه باشه راحت بذار کن ولش که کردم اشاره

... ! ! داری؟! مژگان چیکار داری مشکل من با تو داری؟ چیکار اون با کثافت

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۱ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۲۱]

_ مژگان# 26تب

Page 140: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... بهش آروم خیلی لحن با و طرفش به کردم رو کرد تخلیه بیداد و داد با را خودش کم یه که وقتیگفتم:

... ! اون» توی اتفاقا که میذاره سنگین پروژه یه پای را زندگیش و زار کسی وقتی محترم خانم ببین ... یه شب سه دو اتفاقا و نمیدید هم خواب توی حتی آدم که وسط میاد داره کسانی یه پای پروژه، ... دنبال روانی بیمارستان های بوته بین دیشب اتفاقا و نمیرسه بهش حسابی و درست خواب هم بار

... صبحش واجب نماز جنگ، دوران بان دیده های بچه مثل را دیشب اتفاقا و بوده کلفت دم سوژه یه ... حدود حاال تا اتفاقا و میخونه راه در و خوف حالت به پرونده 100را این پای را اداری مفید ساعت

... کرده صرف

... همون کنه بیهوشت ضربه با نکنی، فرار و نکنی خرابتر را خودت کار اینکه برای مجبوره اتفاقا وکه بوده گذاشته اینو و نخورده نامحرمی هیچ به دستش هم بار یک حتی عمرش، طول در آدم،

.... کنه بیدارت اینکه بخاطر میشه مجبور اتفاقا و شدن شهید که بده رفیقاش نشون قیامت فردایچه توی داری و وخیمه پروندت اوضاع حد چه تا و دارم خبر ازت چقدر و هستی کجا بدونی تا

... ... بزنه بهت هم سیلی یه میشی غرق منجالبی

... نام به دختری سرنوشت و روان و تن و اسم روی چقدر ببینه که کرد امتحانت االن آقا همین ... ! ! این با هم تو اتفاقا نه؟ یا هستی تاریک و سیاه اند، گفته بد ازت که اینقدر آیا و حساسی؟ مژگان

هستی جنسی خود تو و اومده درست را آدرس که دادی نشون بهش درآوردی، االن که اصولی و ادا : ... مژگان روی اوال که کردی ثابت من به االن تو میکرده کشفش و میبوده دنبالش باید که

... متاسفانه... تعصبی و غیرت هیچ نامحرم و محرم به نسبت ثالثا نیستی ای حرفه ثانیا حساسیو... .... و کنی انکار چطوری که ندادند یادت حتی و هستی حرفها این از تر بچه خیلی رابعا نداری

... ... تکرار نداری ارزشی هیچ براشون تو که اینه معنیش میده معنی یک فقط که دیگه چیزای خیلی»! ... » چرا؟: » میدونی ارزی هیچ میکنم

چهارتا ... ... چشماش داشت خشک چوب مثل بود شده لباش میکرد نگام داشت فقط نفیسه... ... بشنوه... را بعدی کلمات تا من دهان و لب به بود زده زل فقط میشد

... ... ! ... « : واضحه چرا؟ نداری براشون ارزشی گفتم و خوردم افسوس و کشیدم عمیقی نفس ... بهت حداقل شیر دهن توی نمیکردند ولت تنهایی داشتی، براشون ارزشی اگر که اینه دلیلش

... ... اونجا وقتی بدی نباید تکراری رمزگونه های پیام مژگان پیش بری نباید هرشب که میگفتنیکی ... حداقل یا و نشه قاطی مژگان موهای با موهات تا نری حمام دیگه شد، تموم هم با کارتون

... ... مژگان، و خودت حتی یا و داشتی دفاعت برای چیزی یه الاقل میشدند درگیر من با باید نفر دو»... ... دیگه چیز هزارتا و نمیکردی استفاده هست بیچاره بدبخت توی نام به که همراهی تلفن خط از

... کنه مرتب را خودش تا بده کاغذی دستمال و بده آب نفیسه به که کردم اشاره خانم مامور اون به ... تنگی که بود شده کسانی مثل میشنیدم را نفسش صدای حتی که بود شده دپرس نفیسه اینقدر

Page 141: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ذره فقط که اطالعات، همه این از وحشت گرفته قلب تپش که بود معلوم دارن نفس ... اال داشته را چیز همه انتظار که بود معلوم بود کرده پر را وجودش تمام گفتم، بهش را کوچیکیش

...! کجان؟ و هستند کی نمیدونه هم حاال همین حتی که کسانی چنگال توی بیفته اینکه

... ... ... « : کسی بخواب داشتی دوس هروقت تا بخواب بگیر و بخور صبحونه کن استراحت گفتم بهش ... ... برای را چیزی یه اما نداره خاصی اطالع بودنت اینجا از هم کسی که چرا نداره کردنت اذیت حق

... : اما هستم اخالق و شرع به پایبند چقدر که گفتم برات من میگم بهت مون ای حرفه ارتباط آخر تا ... ... یه نه؟ یا میخوری دردم به اصال کنم حساب روت میتونم چقدر که نکردی ثابت من به هنوز تو

»... بیاییم کنار هم با بتونیم تا بکن این حال به فکری

... ... ... ... : فکرش اصال صدر خانم نفیسه میسوزه دلم نگم اینو اما میرم دارم من گفتم و پاشدمهای فیلم کردن بدل و رد جرمش، ترین گنده که ای حرفه غیر معمولی بچه دختر یه نمیکردم

.... ..... جریان یک عروسک بشه بوده منطقه دختران یک شیفت راهنمایی مدرسه فالن در مستهجن ... ! ... همه این مستحق تو صدر خانم نفیسه میکنه بد را همه حال تعفنش، بوی داره که بودار

... ... دخترم کن فکر حرفام رو نیستی تحقیر و سواستفاده

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۱ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۲۵]

[💠 Sticker]

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۱ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۲۶]

_ مژگان# 27تب

... ... ... دیگه اتاقم طرف به رفتم مستقیم باشن نداشته باهاش کاری که کردم سفارش بیرون رفتم » « ... ... به را خستگیم فقط نمیخواستم اما بخوابم و خونه برم میتونستم میمردم خستگی از داشتم

... تیکه باالخره که کردم شکر سجده یه و کردم پهن را ام سجاده باشم برده خانوادم پیش و خونه... بدم انجام موفقیت با را شکار اولین تونستم و شد جور پازل اول

Page 142: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

سجاده ... 80روی و متر یک ... 75سانتی ... داشت کیفم روی گذاشتم را سرم دادم جا را سانتم ... ... ... دارن همکارام که شنیدم میشنید گوشم اما نمیدیدم را جایی تقریبا میشد بسته چشمام

... از را ای هسته پرونده که میکرد تالش داشت دولت چون میزنند حرف ای هسته پرونده درباره ... این شنیدم که چیزی آخرین خارجه امور وزارت به بسپاره و بیاره در ملی امنیت شورای دست

وسط: » المللی بین دعوای و پرونده به کشور یک خارجه وزارت های دیپلماسی پای وقت هر بود ... چه نیست یادم دیگه شده باز هم مجلس و دولت اصطکاک و مردم بین تفرقه و نفوذ پای اومده،

»... شد چه و گفتند

... و نمیبره خوابم زیاد مشغوله، فکرم و هستم درگیر وقتی شدم بیدار که نشد هم ساعت یک شاید ... ... عمیق نفس تا چند و رفتم محوطه طرف به کردم وضو تجدید بخوابم کیف کمال با نمیتونم

... ... ... طرفم... به میاد داره عمار دیدم زدم قدم ساعت یک حدودا کردم فکر و زدم قدم کشیدم

! ! : نبودی چطوری؟ جان محمد سالم گفت رسید بهم وقتی

... ... ... خبر؟: چه خوبم الحمدلله سالم گفتم

. رسید؟: کجا به ات پروژه کار اینکه خبر سالمتی خبر گفت

... ... ... ... فقط: میشم آماده میرم منم جایی یه بریم باید که شو آماده برو گفنی شد خوب آهان گفتم... داریم کار جا چند که نده طولش خیلی لطفا

. ... بیارم: را کیفم و کت میرم من پس شاءالله ان خیره گفت

... ... ... ... ... ... ... روانی بیمارستان طرف به کردیم حرکت نگرفتم نامه اما ماشین کیف کت رفتم منم ... حفظ را طوفانم از قبل آرامش میکردم تالش چون نزدیم خاصی حرفای هم با خیلی هم راه توی

شروع... اول از باید تازه میشد، حل هم قسمتی سه پازل دوم تیکه و میگرفت ام نقشه اگر کنم... ! ... چرا؟... میگم حاال میشد شروع کارمون تازه میکردیم

... ... ... ... از میشناخت را ما یکیشون نگهبانی اتاق طرف به رفتیم شدیم پیاده بیمارستان در رسیدیم ... دادم گزارش بیمارستان رییس برای را کارش این بعدا دادند راهمون و نخواستند نامه و کارت ما

... نده راه نامه و کارت و جواب و سوال بدون را کسی دیگه و برسه خدمتش تا

Page 143: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... را پرونده ریسک بزرگترین میکردم احساس میرفتیم، راه که همینجور مژگان اتاق طرف به رفتیم ... هم جانیش خطر حتی و بود باال ریسکش خیلی بود، ذهنم توی که چیزی آخه میشم مرتکب دارم

« : ... ... ه الل إن ه الل إلى أمري أفوض میگفتم مدام دلم توی نبود ای چاره اما بود شدید العاده فوق. ) ( » بيناست بندگان احوال به او كه زيرا مىكنم واگذار خدا به را كارم من بالعباد بصير

: ... کارت تا میمونم جا همین من حاجی گفت عمار که بود مونده قدم سه دو مژگان اتاق در رسیدیم! ... باشه بهتر شاید نیام داخل دیگه من بشه تموم

... ... و: باش جا همین لطفا پس بدم بهش مفصل مالی گوش یه که بشه الزم ممکنه اما باشه گفتمو باش مراقب بشه، شلوغ اینجا خواست و شد مشکوک کسی و شنیدی صدایی و سر هر اگر

! کن متفرقشون

! ! : مریضه دختره این محمد مفصل؟ مالی گوش پرسید زده وحشت و گرد چشمای با

... ... که: ... اینه تشخیصم هستم پرونده این مستقیم مامور من باشه مریض اصال اما نکنم فکر گفتم ... ! ... و کردم باز را کیفم نه؟ یا آوردم باهام چی همه ببینم بذار برگرده و بره مرگ داالن تا باید

... ... ... ... ... ... میسازم: همینا با حاال اما نیست که کامل خوبه از اینم تیغ از اینم سرنگ از این گفتم... ... یاعلی ... باش چیز همه مواظب فعال

کردم باز را در بمونم، جواب منتظر اینکه بدون و زدم آروم در تا سه دو و اتاق در طرف به کردم رو ... ... ... کیفم از را سرنگ نداشتم وقت خیلی کردم مژگان با کوچکی علیک و سالم داخل رفتم و

... به رفتم هم آروم رفتن ور شیشه، در رنگ قرمز ماده و سرنگ با کردم شروع و بیرون آوردم : ... تو از من گفتم مژگان به میکردم، بازی رنگش قرمز ماده و سرنگ با که همینطور مژگان طرف

... ... ... روز... چند چرا اومدم سازمان طرف از من نمیخوری درد به تو دیگه ناامیدم همه از ناامیدم ... که نبود این اول، اصل مگه بدی نجات منو کردی تالش و کردی اعتماد من به اینجا، اومدم که پیش

»! بشه» اثبات خالفش اگر حتی نکن اعتماد کسی به

... ... ... ... نیا نیا گفتم طرفم به نیا هستی؟ کی تو گفت میکرد سکته ترس، از داشت که مژگانگفتم...

... بلند وحشتناک جیغ تا سه دو ناگهان شدم نزدیک بهش و دادم خرج به عمل سرعت کم یه وقتیکشید...

Page 144: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... » داخل » پرید عمار و شد باز اتاق در الفور فی شد، بلند آسمون طرف به مژگان بلند جیغ تا ... ... » « ...» « : منو میخواد میکشه منو داره این جون بابا بابا گفت افتاد عمار به چشمش تا مژگان

بکشه... !!

... دارد ادامه

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۴]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 21تب

... را موضوع فورا شدیم مجبور بودیم افتاده شما های بچه یاد و درمیاوردیم شاخ داشتیم که ما ... شهید مادر شما که میدونیم ما که گفتیم بگیم را جریان بهش و باغ توی بیاریمش و کنیم عوض

... و شهدا اسم از و دادید فریب را همه مدت همه این شما چرا نشده شهید پسرتون اصال و نیستید! کردید؟ سواستفاده بودن شهید مادر

... ... کشید عمیقی نفس افتاد پت پت به نه و شد هول نه چون بود روزی چنین منتظر اینکه مثل اصال!! ! « : میپرسی سوال ناشیانه چرا نمیدونم اما باشی، کار تازه نکنم فکر اینکه با پسرم ببین گفت و

من نه و بودید اینجا االن شما نه داشتید، توجهی قابل مدرک سواستفاده، و فریب درباره شما اگر ... ... پس میومد دادگاه احضاریه و میزدند در که بود این حداقلش بودم نشسته خودم خونه توی االن

دل و نکنی ضرر زندگیت توی تا باش میبری کار به کارات و زندگی در که کلماتی مواظب خیلی»!! نشکونی را مردم

: این: ... به که هست توجهی قابل مدت شما بپرسم اینجوری بذارید اما نداشتم جسارت قصد گفتمحدودا کنم فکر و اومدید ... 15محل ... همه بیشتر هم شاید میکنید زندگی اینجا دارین که هست سال

! ... نداشتید شهیدی پسر شما اینکه با چیه؟ علتش میشناسند شهید مادر عنوان به را شما

! : حتی شما شهید مادر میگن من به چرا نمیدونم گفت همیشگیش نفس به اعتماد همون با هم بازتعریف ای خاطره و زد حرفی و زد دم شهیدش پسر از کمالی باشه گفته که نمیکنید پیدا هم نفر یک

من! به شهید پسر یه من، صندلی باالی عکس قاب یه دیدن با صرفا چرا که بپرسید بقیه از برید کرد! شهید مادر شدم خودمم و چسبوندند

! شهید: مادر یا پدر فالنی نمیگن بقیه درباره چرا میشه؟ مگه هستید؟ تقصیر بی خودتون ینی گفتم! اید! داشته زمینه این در تاییدی یا و حرف یا و اشاره هم خودتون البد هست؟

Page 145: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! : نوشت کسی پای را نکرده گناه نمیشه که ممکنه و شاید و البد با گفت و کشید عمیقی نفس : تعریفشون! و میبینم که هایی جوون همه به میکنم مادری احساس من بگم اینطوری بذارید ببینید

... ... ... نخواست اما نخواست خدا چرا نمیدونم محرومم شدن فرزندار نعمت از خودم میشنوم هم ... بچه... همه مامن و مادر شدم نمیشم، مادر فهمیدم که روز اون از کرد نمیشد هم کاریش دیگه

... دردل و میزدند حرف باهام و میومدند پیشم اند محروم خوب مادر یه داشتن از که هایی ! ! ! و... بدی قول میتونی دیگه؟ یکی پیش برن میگی نیان؟ میگی بهشون من جای شما میکردند

! نمیرن؟ شیاد و گمراه آدم یه پیش که باشی مطمئن

! : اینجا؟ میگه چی عکس، قاب این گفتم و بود سرش باالی که شهیدی عکس قاب به کردم اشاره! پس؟ چیه پیچیده محل در که الشهدا بیت کلمه

: و همت و باکری مخصوصا شهدا عکس زیادی آدمای گفت و زد بود، چی سر از نمیدونم که لبخندی ! ... با اونا آیا میزنند پذیراییشون اتاق و خونشون در و تر گمنام شهدای و صیاد و خرازی و پور ردانی

مردم ممکنه که بگین بهشون و خونشون رفتید آیا دارن؟ خویشی و قوم و فامیلی نسبت شهدا اون ... ... ! هیچ خودم وقتی همونا از یکی منم هستین اقوامشون شما که کنن فکر و بیفتن اشتباه به

ازم اول ردیف متهم مثل و باشم جوابگو شما پیش که درسته آیا نداشتم، ادعایی چنین وقت! کنید؟ استنطاق

! بیت: میگن خونه این به محل توی چرا میگین؟ چی الشهدا بیت ماجرای درباره پس پرسیدمالشهدا؟!

! : ... ... که کسانی از برید نمیدونم گفت و میدیدم لبخندش وقتی میشدم تر عصبی زد لبخند بازم ! ! و میگیرن هیئت خونشون در میاد ملت وقتی اینکه، ضمن من؟ سراغ اومدین چرا بپرسید میگن

... شما و الزهرا بیت و الرقیه بیت و العباس بیت و الحسین بیت مثال میذارن هم هیئتشون اسمکه! ... است و رقیه و عباس و حسین خونه اینجا مگه آخه بگه بهشون نمیره یکی چرا کجایید؟

... ... ! که محرم های ماه در دارم عمومی مراسم یه من جاها بقیه مثل هم اینجا نوشتین؟ اینجوری ! ...» روز » ده سالی که کنین دستگیر منو بیایید حاال چی؟ که حاال الشهدا بیت مینویسن خونمون در

!!! الشهدا بیت میذارن را اسمش و میگیرن مراسم اینجا جوونها

: ... هست سوالی اگر لطفا میگه دراومده هم سر آخر داشت آستین در را جوابش میگفتیم، چی هر... ... ... برمیدارم بردار، را عکس این بگید بشه روشنگری دارم دوس خودمم بپرسید راحت خیلی

... ... ... دنبال رفتم من آیا اما دارین دوس که هرکاری بگید ننویسن میگم الشهدا، بیت ننویس بگید ! در ات بچه تا کردم البی سنجش رییس با من کنم؟ دعا ات بچه کنکور برای تا بیا که جنابعالی خانم

! روا حاجت تا کنین من خونه جلسات نذر بیایید گفتم من باشه؟ موفق بوده نخونده که کنکوری ! گفتم! من اصال بیارید؟ مخلفات تمام با ماهی چلو تا صد هفتگیم، جلسات برای گفتم من بشین؟

Page 146: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ! خودتون های زن که میکنه آرایش ته شهید، مادر مگه اصال کنار به اینها حاال خونمون؟ بیایید پاشید... ! میکنند؟ سوال ابروم مداد و سورمه جنس و لطیف پوست از و اینجا میان

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۵]

[😰 Sticker]

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۶]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 22تب

! : نمیشه دلیل اما درست هستند، ای ساده مردم ما مردم که جهت این از خب گفت ها بچه از یکی! بگیرین تحویلشون و نگین چیزی هم شما خود که

! ! : فورا چرا نکنین توهین مردم به آقا لطفا اوال که واقعا گفت کشیده هم در اخم و جدیت با کمی ! میکنند؟ توهین مردم به میاد، وسط مردم پای تا همه

التماس گفتی بهم چرا که گوشش دم بزنم و نگیرم تحویلش دعا التماس میگه بهم وقتی دومادعا؟!

و من خونه میان نمیکنید، حسابشون هم هیچ به را اونها و میشن ناامید مردها شما از وقتی سوما ! داری مردم و همسایگی رسم این میکنم؟ خورد را پاتون قلم اومدید اگر بگم میکنند، دردل باهام

هست؟!

Page 147: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! ! بشم کافر برم و بشم شاکی حاال کردی؟ برآورده چرا بگم خدا به گرفت و کردم دعا حاال چهارما! کرد؟ برآورده گنهکار من دعای با را مردم حاجت خدا چرا که

! من از بپرسین بقیه از باید که سواالتی چرا بدم؟ جواب همه جای به من باید چرا اصال پنجما ! مجلس! و خونه به بار ده اطالعات اداره االن تا البد اینکه ضمن شدما گرفتاری عجب میپرسین؟

... ... ! هم من میدن انجام دارن را وظیفشون خوب هم خیلی خب کرده رصد باالخره و اومده من ... ... تایید مورد مجالسم حتی و بود مشکلی اگر بنظرتون اما بده خیرشون هم خدا ندارم حرفی

! با حدودا شلوغ جلسات بار زیر نگرفتم، مجوز تا که منی میکردند؟ مجوز تمدید من برای 500نبود،! نرفتم مردم دختر و زن نفر

: ... ای لحظه چنین منتظر انگار میکنم تکرار بازم داد تحویلمون و روش گذاشت تا ده گفتیم، هرچی ... جز کاری که زد حرفایی و شد عوض لحنش هم آخرش بود کرده گیر گلوش توی حرفها این و بود

: ! گفت نمیومد بر دستمون از دادن، تکون سر و دادن گوش و توجه

: ! میگفتم بهتون که بود اونوقت میکردیم مشورت هم با و بودید اومده ای ریشه کار برای کاشدر محرم دهه الشهدای بیت پرچم و من سر باالی عکس قاب و من منزل جلسات مثل جلساتی

! ... دارن بقیه بگید میشه الزمه هم خیلی بلکه نداره کسی برای مشکلی هیچ تنها نه و من خونهاز رسما که هست همونایی منظورم گذاشتن؟ مردم برای ای زرده دو تخم چه و میکنند چیکار !... و کردن کور را فلک چشم و میکنن کیفیتشون کم مراسمات تبلیغات و میگیرن پول مردم

و زن شهید، فالن که مردم دهن توی میندازن که بگیرین کسانی جلوی برین میگین، راست اگر !! و دخترها جلوی پنجشنبه عصرهای برید میکنه باز بختشون از گره و میده مردم تحویل شوهر

و بشه پیدا یکی جا همون بلکه نمیکنن هم ولش و شهید فالن قبر به چسبیدن که بگیرین پسرهایی !! بچه میگن همه جلوی کالس سر شهدا های بچه به که کسانی دهن توی بزنید برید دعا التماس

!! میکنن خون را شهدا های بچه دل و ای سهمیه

! ساز مطرح، و معروف شهدای خانواده و بچه و زن از چندتا بگم بهتون میخوای کنار به اینا اصال !! ! از شده حاال تا اصال میگین راست اگه بگیرین اونا جلوی برید میزنند؟ حکومت و شما با مخالف

....... ......... ........ درکنگره نمیتونین را شهید پسر و شهید زن و شهید دختر چرا بپرسین خودتون ! رفتارهای جلوی نمیتونن و اند شده جلف چون کنین؟ دعوتشون پدرانشون بزرگداشت

! ! نبوده؟ اما میبوده اونها به حواسش باید کی بگیرن؟ نامتعارفشون

! در! صد پس چرا داشتین، ای برنامه اگر یا و نداشتین ای برنامه اونها واسه چرا شما خود اره شما ! باور میکنند، دستگیر اجتماعات بعضی در را دخترشون و پسر وقتی چرا داده؟ عکس جواب صد

... ! کردین، فکر شما چون معلومه خب هستند؟ بزرگوار شهید فالن دختر و پسر این که نمیکنند ... ... ... ینی اخالص ی همه اعتقاد ی همه معنویت ی همه ینی بودن، شهید فالن همسر یا فرزند صرفا

! کنه زندگی اون و این خاطرات و باباش عکس قاب با همیشه و نشه تنها یا گمراه هیچوقت

Page 148: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

پاسخگوی نه و میکنه پر را بابا جای اینها برای نه خاطرات، اون و عکس قاب این اینکه از غافل اما ! جلسات گزارش و فرم دارین و کجایید موقع اون شما بگین میشه میشه شهید همسر تنهای دل

! مینویسید؟ و میکنید پر باالدستیتون مقامات واسه را کجا شهدای یادوارهاما راهه به رو چیزشون همه میکنند فکر همه که کردم کسانی وقف را زندگیم و وقت و خونه من

! روی را ام خونه درب نه و میکنم تعطیل را جلساتم نه من دارن بدبختی تا هزار و نیست اینطور ! ! قاب این بردن با اما ببرین خودتون با بردارین را عکس قاب این دارین دوس اگر میبندم کسی

براتون ای فایده ندارین خودش ادعای از مدرکی و سند که کسی برای سازی پرونده و عکس!! ... شد! سرد چاییتون چایی بفرمایید راستی نداره

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۰ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۴۱]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 23تب

... ... ... بنیاد گزارش مخابرات گزارش آزمایشگاه گزارش خوندم را بود آورده عمار که گزارشاتی ... ... ... ... ... ... کنم؟... چیکار بگیرم شور بشینم برم راه بزنم سینه کنم گریه بخندم نمیدونستم شهید

... و نفیسه دنبال افتادم می باید هم دیگه طرف یه از میشد تر پیچیده داشت کالف این طرف، یه از... ... مژگان بابای حتی و فرید و آرمان

... ... به عادی غیر نبود گشتم مژگان بابای رسم و اسم دنبال پرونده توی هرچی مژگان بابای گفتم: : ... میکرد اذیتم داشت عادی غیر چیز چندتا بگم اینجوری بذارید اصال میومد نظر

چرا اینکه ! ... 800اولیش این کرده وقت کی اینکه دومیش ! ...800صفحه؟ بنویسه؟ را صفحهمدت، ... این چرا اینکه چهارمیش نیست؟ آرمان و مژگان بابای از اسمی هیچ چرا اینکه سومیش

... ! دیگه چیز تا چند و نگرفته؟ قرار بازجویی مورد و نکردن پیداش و نبوده نفیسه دنبال کسی

Page 149: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

پیدا اداره خود از میشه را سواالت این اکثر اما نه، همه جواب که فهمیدم کردم، دقت وقتی اما ... ... ... به... نکردم را کار این اما پیشم بیاد بگم عمار به دوباره که برداشتم را گوشی سریعا کرد

: شماره به ای پرونده گفتم نادر به و گرفتم تماس ضبط و ثبت واسم 1392 / 22الف / / 222بخش رابوده؟ چطوری روندش بین کن دفتری استعالم

... !!! « : باز را فایلش تا الزمه اگر نشده ثبت ای شماره چنین اصال گفت و زد زنگ بعد دقیقه ده نادر»! کنی پرش بتونی راحت تا بدم رهگیری کد بهت و کنم

... ... ... « : اطالع بهت چشم شد الزم اگر قربانت نه گفتم نادر، جواب این با گرفتم سرگیجه که من»! حسین... یا میدم

! این ... روبرومه؟ که چیه این پس که 800خدایاااااا کوری های گره و ناقص نیمه های فرم و صفحه ... من تا نکرده کار روش هیچکی چرا خاصیه؟ جور یه چیز همه چرا بودم گفته خودم با و داره وجود

برگردم؟!

... ... حال، ... هر در اما نباشه هم شاید باشه عمار پیش باید سواالت این همه جواب ممکنه عمار... میاد پیش پام به پا داره و بوده پرونده این کامل جریان در که هست کسی تنها عمار

... ... ... دارم میکردم حس داشتم بدی حس کردم مرور را چیز همه دوباره برداشتم کاغذ و قلم یه ... ... ای چاره رسید ذهنم به فکری یه نمیره پیش میخوام که جوری کارها و میچرخم خودم دور فقط

... بگیرم... ... را تصمیم این لحظه اون در بودم مجبور بودم مجبور خدایا نداشتم

... ... هم قسمتش یه میخورد رقم روانی بیمارستان در باید قسمتش دو چیدم قسمتی سه پازل یه... خودم روش به و جا همین بازجویی اتاق توی

... و بود داده پیام نفیسه نخ سر دنبال افتادم و برداشتم را بود مخابرات های بچه گزارش که کاغذی ... »!! « : ... » « : از خیلی پیام این فعاله تعجب استیکر بود داده جوابش هم مژگان دو؟ یا یک بود نوشته

... ساعت بین حدودا هم ساعتش بود افتاده اتفاق مختلف های روش به ها ونیم2و 2تا 12شب... ... داشت خاصی مفهوم القای و نبود معنی بی این، بود شب نصف

ساعت سر خوب، بچه مثل روز، ...19اون ... دادم انجام رفتم که داشتیم خرید هم کلی خونه رفتم ! : و خونه اومدی موقع این که بری میخوای جایی شده؟ خبری گفت میکرد تعجب داشت که خانمم

! ... ؟ و داری هم دوسمون البد و مهربونی ها بچه با و کردی خرید

Page 150: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... : ممکنه ساعت سه دو امشب چون خبری چه نه گفتم بود گرفته خندم خودم از که خودمپیشت... ... بیام زودتر کم یه گفتم همین خاطر به نباشم

» « » مختلف » جوابهای و سوال و ها بچه و خانم های تعجب جواب که ای اندازه به شب، اون خالصه » « » « ... » خونه » محبت و آرامش به اینکه با نبردم لذت بودن هم با از دادم، را ها طعنه و تیکه و

... نیاز بیشتر خونه آرامش به میاد، پیش خاصی ماموریت وقتی مخصوصا داشتم نیاز اینها از بیشتر... ... بگذریم... نیارم زبون به تا اما دارم

ساعت ... 11حدود ... ... طرف به رفتم بیرون زدم خونه از میخوابیدن داشتن ها بچه شد شب... ... ... ... بودن مامور چهارتا سه که هم در دم بود بلند که دیوارهاش رسیدم روانی بیمارستان

... ... تا شدم بیمارستان وارد ها زباله حمل ماشین با اما مفصله توضیحش نبود خلوت که هم خیابون... ... بدبختی هزار با اونم نشه من حضور متوجه کسی

... ... روی از را ها مریض از یکی لباس رسید ذهنم به فکری میخورد هم به لباسم بوی از داشت حالم ... !! ... پوشیدن میاد بهم هم خیلی دیدم کردم، نگاه آیینه توی وقتی پوشیدم زود و برداشتم آویز بند

بهم کسی هم و بزنم قدم خواستم هرجا و برم راه راحت بتونم که میشد سبب هم مریض، لباس... نمیداد گیر

... میکنه، نگاه اش طعمه به ها بوته الی به ال از داره که ببری مثل مژگان اتاق پنجره پشت رفتم ... ... که بازی وحشی سبک همون به میکرد آرایش داشت مژگان میکردم رصد را احوال و اوضاع

... بودمش دیده بار اولین برای

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۱ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۲۱]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 24تب

Page 151: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... ... بود روشن چراغش نمیدیدم را اش قیافه پنجره به بود کرده پشت کشید دراز و کرد آرایش... ... تختش روی برگشت و کرد خاموش را چراغش پاشد کشید طول ساعت دو حدودا

احتمالی های سایه تشخیص به قادر شما چشم میزنید، زل تاریک نقطه یک به زیادی مدت وقتی ... مدام همین خاطر به بود نخواهد میشه، تولید آنجا اجسام حرکت اثر بر که تاریکی در موجود

... های بچه که کاری همون مثل میکردم نگاه اطراف به ثانیه چند مدت به و برمیداشتم را نگاهم ... با که آدمی یه به باشه زده زل که کسی برای میگذره دیر خیلی ها ثانیه اما میدهند انجام بان دیده

... خوابیده گرفته تخت خیال

... این هم متر دو یکی پهنای به باشه پیشش کسی که نبود معلوم اما میخورد تکون ها وقت بعضی ... باشم داشته اتاق داخل محیط از خوبی زوایای تا میرفتم و میچرخیدم آنطرف و طرف

... ... تا میکردم صبر اینقدر باید میرفت سر ام حوصله نباید بشم نزدیکتر و کنم ریسک نمیتونستم ... ... ... داشت چشمم میشد صبح اذان کم کم داشت نشد خبری هیچ اما بشه خبری یه باالخره

... ... نکنه اذیتم و نشه بسته و نسوزه که میکردم التماس چشمام به میرفت سیاهی

... ... هم بیمارها لباس بشه صبح حداقل تا بمون میگفت احساسم اما برم و بشم خیال بی میخواستم... ... ... نمیکرد شک کسی باالخره نبود مشکلی بودم پوشیده که

... ... ... احساس که میکردم زمزمه توحید سوره مدام بود صبح پنج حدودا بودم فکرها همین توی ... ... ... سیاهی داشت چشمام کردم دقت بیشتر میخوره تکون داره اتاق گوشه ضعیف سایه یه کردم

... ... که... شدم مطمئن تقریبا اومد جلو و شد تر سیاه سایه کم یه اما ببینم دقیق نمیتونستم میرفت... اتاقه توی یکی

... هیچ ... کردم چک را دستگاه نه؟ یا طرفش به برم باید نمیدونستم نه؟ یا هست وقتش نمیدونستم ... ... ... داده جوابش زنگ تک یه هم مژگان بود خورده زنگ تک یه اما بود نیومده مژگان واسه پیامکی

... ... جا... همه بشر این بود کمالی شماره نبود نفیسه شماره بود، زده تک که ای شماره اما بود...! ... ! میخواد؟... چی اینجا اش شماره چی؟ ینی هست

... ... ... کمالی به هیکلش خدا وای کردم حسابش چشمی و تقریبی کنم آنالیز را سایه نمیتونستم ... شلیک... شده کشیده کمان از که ای شعبه سه تیر مثل کردم حرکت فهمیدم اینو تا نمیخورد

... ... میترسم... چون شدم اصلی سالن وارد زدم دور را ساختمون تمام، سرعت با پاشدم بشه... ... پاورچین پاورچین پاورچین بشن بیدار ملت و کنه توجه جلب دویدنم و پاهام صدای

Page 152: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... را اتاقش دستگیره و ببرم دست هولکی هول و کنم ریسک نمیتونستم مژگان اتاق در دم رسیدم ... ... ... را دستگیره من و باشن کرده قفل را در اگر باشن کرده قفل شاید گفتم خودم با کنم باز

... ... میخوره هم به چیز همه دیگه بدم تکون

... ... اتاق پنجره که بود راحت خیالم فقط داخل برم الکی نباید هم و میموندم در دم و اینجا نباید هم ... بیاد اتاق این از اش مرده یا زنده باشه قرار اگر بشه رد نرده از نمیتونه و داره نرده مژگان،

... بیرون بیاد در همین از باید بیرون،

... ... ! صبر یا نه؟ یا باشه باز نبود معلوم که میزدید دری به دست میکردین؟ چیکار باشین شما!! میکردین؟ چیکار چی؟ یا بشه؟ تموم کارشون تا میکردین

... ... هنوز بشه باز تا برم ور قفل با که نبود دستم دم هم سوزن یا سنجاق میومد پچ و خوچ صدای ... ... صبح، شش ساعت چون کنم کاری یه که داشتم وقت شش ساعت تا حداکثر بود تاریک هوا

هیچی ... ... دیگه و میشد شلوغ بخش میشد اکتیو ها شیفت

... ... کم کم باید عقال دیگه بیرون نیومدند اونها صبح هفت ساعت حدود تا خوبه که شش ساعت ... ... ... ... خودم راهرو وسط یخچال پشت گرفتم فاصله در از میفتاد اتفاقی یه باید میکردند تمومش ... چیزی متوجه میکردند عبور که پرستارهایی که بگیرم جوری را حاالتم کردم تالش کردم مخفی را

... ... کردم که بودم نکرده بازی ها دیوونه نقش نکنند شک بهم و نشن

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۱ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۲۵]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 25تب

Page 153: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... نره هم روی چشمام تا دارم نگه بیدار را ذهنم که میکردم تالش میدادم کشیک که همینطوربیداری سابقه ... 73البته ... ... خیلی بیمارستان بیام اینکه از قبل اونشب چون اما دارم هم ساعته

... ... ... چرا کردم نفیسه ورود آنالیز به شروع خالصه حاال کن ولش بود نگذشته خوش بهم خونه تویراحتی به میتونند قمری ننه هر و کمالی و نفیسه اما بیاییم فنگ و دنگ هزار و نامه و کارت با ما باید

!!!! انگار؟ نه انگار و برن و بیان

... ... میگم وقتش به باشه فهمیدم بعدا را سوال این جواب

... ... و رفت راه معمولی خیلی بیرون اومد اتاق از جلف شکل و سر با اندامی باربی دختر اینکه تا ... به سایه عزرائیل مثل همینطور هم من و شد رد در از خوردن آب و راحتی به رفت و رفت و رفت

... گیر بهم در دم که درآوردم را بیمارستان لباسای میرفتم، دنبالش که همینجوری میرفتم اش سایه ... ... ... ... یه... به رسید تا رفتم و رفت رفتم و رفت رفتم و رفت دنبالش رفتم بازم 206ندهند

... پایین... کشید را اش شیشه و شد سوارش آلبالویی

... ... تا و اسلحه نه و داشتم بازداشت نامه نه و بود باهام کارت نه ماشینش در دم رسوندم را خودم ... ... ... رسیدم هست هایی مایه چه توی نمیدونستم چون بود مونده برام راه یه فقط بهش رسیدم

! : صدر؟ نفیسه خانم وگفتم بهش

! : بفرمایید گفت و کرد نگام دودیش عینک باالی از خیره چشمای با

... به کوبیدم را پیشونیش و سر محکم و گردنش پشت بردم را دستم خودشه شدم مطمئن تا ... نکرد فرصت حتی که کردم، را کار این و دادم خرج به عمل سرعت جوری ماشینش فرمون

... فرمون به خورد سرش که ای لحظه فقط بده خرج به العملی عکس و برگردونه را سرش... پاهاش... جلوی شد پرت عینکش ماشین

... تا نشه توجه جلب و بشه رد بود سرمون پشت که ماشینی تا ماشینش در جلوی ایستادم ثانیه چند ... دادم هول نبود، سنگین هم خیلی که را نفیسه و کردم باز را نفیسه ماشین در شد رد ماشین اون

... ... افتادم راه و فرمون پشت نشستم خودم بغلی صندلی روی

... ... به ... لحظه یه اداره در دم رسیدم بود گذشته هشت به ربع یه و نیم و هفت از بود؟ چند ساعت ... ... عمار روی جوری بد بفهمه عمار نمیخواستم چون خودمون بخش نبرم را نفیسه که خورد ذهنم

... بودم کرده کلیک

Page 154: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... وقتی ویلچر دنبال رفتم اومد گفتم خواهرها از یکی به کردم پارک و رسیدم پارکینگ به ... ... اینقدر... ینی گفتم بهش رسیدم باال میبره داره و کولش روی انداخته را نفیسه دیدم اومدم

... : ... ! اره گفت هست؟ سبک

خلوت حیات ... 9بردمش ... به ... باشه داشته را قبل شب خستگی باید بخوابه میدادم اجازه نباید ... ... ... ! هوشیارش جوری کنم عرض چه که بیدار یخ آب سطل یه با کن بیدارش گفتم خانم اون

... شد روشن هم بصیرتش که کردیم

... ... با نفیسه که گوشش توی خوابوندم سیلی چنان روبروش نشستم تا صندلی روی نشوندش ... دهن از داشت و بود شده قرمز شدیدا صورتش که حالی در و پاشد طرف یه شدند پرت صندلیش

! ! ! : گوریه؟ کدوم اینجا هستی؟ کی تو اصال وحشی؟ میکنی چیکار گفت میومد خون دماغش و

: باشه الزم اگر اما نیست گور اینجا گفتم تر تمام هرچه خونسردی با و مالیدم کم یه را چشمام ... ... ... خانوادگی؟ نام نام؟ راستی بیفته بدتری اتفاقات هم شاید میدونه؟ کی میکنم دفنت جا همین

ملی؟ شماره پدر؟ نام

! میکنید؟: را برخورد این من با نمیدونید را اینها ینی گفت

... ... ... ولش: اصال آقا ملی؟ شماره پدر؟ نام فامیل؟ نام؟ بگو بشنوم خودت زبون از میخوام گفتم! خوردی؟... صبحونه کن

... ... ... : میکنه درد خیلی سرم میاد خوابم میترکه سرم داره گفت و سرش روی گرفت را دستش... بخوابم بذارین

: ... ! گفتم بفهمم پرونده اصلی سوژه به نسبت را حساسیتش درصد تا رسید ذهنم به فکری یه ... ... ... حاال تا دیشب نخوابیدم منم اتفاقا بخوابی بذاره خانم این تا کن پر را فرم این نیست مشکلی

! : ... ... پک خواهر راستی گفتم و خانم مامور طرف به کردم رو بعد دارم کار هم خیلی بودم بیدار ... پیش برم سر یه امروز همین باید باشه آماده شدم بیدار وقتی تا بذار آماده را آمپولهام کامل

مژگان...

... ... زن مامور به شد ور حمله طرفم به و کشید ممتد جییییییغ و پاشد شنید را مژگان اسم نفیسه تا: ... ... میگفت جیغ و گریه و بغض با و میداد فحش نفیسه باشه راحت بذار کن ولش که کردم اشاره

... ! ! داری؟! مژگان چیکار داری مشکل من با تو داری؟ چیکار اون با کثافت

Page 155: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۱ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۲۱]

_ مژگان# 26تب

... بهش آروم خیلی لحن با و طرفش به کردم رو کرد تخلیه بیداد و داد با را خودش کم یه که وقتیگفتم:

... ! اون» توی اتفاقا که میذاره سنگین پروژه یه پای را زندگیش و زار کسی وقتی محترم خانم ببین ... یه شب سه دو اتفاقا و نمیدید هم خواب توی حتی آدم که وسط میاد داره کسانی یه پای پروژه، ... دنبال روانی بیمارستان های بوته بین دیشب اتفاقا و نمیرسه بهش حسابی و درست خواب هم بار

... صبحش واجب نماز جنگ، دوران بان دیده های بچه مثل را دیشب اتفاقا و بوده کلفت دم سوژه یه ... حدود حاال تا اتفاقا و میخونه راه در و خوف حالت به پرونده 100را این پای را اداری مفید ساعت

... کرده صرف

... همون کنه بیهوشت ضربه با نکنی، فرار و نکنی خرابتر را خودت کار اینکه برای مجبوره اتفاقا وکه بوده گذاشته اینو و نخورده نامحرمی هیچ به دستش هم بار یک حتی عمرش، طول در آدم،

.... کنه بیدارت اینکه بخاطر میشه مجبور اتفاقا و شدن شهید که بده رفیقاش نشون قیامت فردایچه توی داری و وخیمه پروندت اوضاع حد چه تا و دارم خبر ازت چقدر و هستی کجا بدونی تا

... ... بزنه بهت هم سیلی یه میشی غرق منجالبی

... نام به دختری سرنوشت و روان و تن و اسم روی چقدر ببینه که کرد امتحانت االن آقا همین ... ! ! این با هم تو اتفاقا نه؟ یا هستی تاریک و سیاه اند، گفته بد ازت که اینقدر آیا و حساسی؟ مژگان

هستی جنسی خود تو و اومده درست را آدرس که دادی نشون بهش درآوردی، االن که اصولی و ادا : ... مژگان روی اوال که کردی ثابت من به االن تو میکرده کشفش و میبوده دنبالش باید که

... متاسفانه... تعصبی و غیرت هیچ نامحرم و محرم به نسبت ثالثا نیستی ای حرفه ثانیا حساسیو... .... و کنی انکار چطوری که ندادند یادت حتی و هستی حرفها این از تر بچه خیلی رابعا نداری

... ... تکرار نداری ارزشی هیچ براشون تو که اینه معنیش میده معنی یک فقط که دیگه چیزای خیلی»! ... » چرا؟: » میدونی ارزی هیچ میکنم

Page 156: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

چهارتا ... ... چشماش داشت خشک چوب مثل بود شده لباش میکرد نگام داشت فقط نفیسه... ... بشنوه... را بعدی کلمات تا من دهان و لب به بود زده زل فقط میشد

... ... ! ... « : واضحه چرا؟ نداری براشون ارزشی گفتم و خوردم افسوس و کشیدم عمیقی نفس ... بهت حداقل شیر دهن توی نمیکردند ولت تنهایی داشتی، براشون ارزشی اگر که اینه دلیلش

... ... اونجا وقتی بدی نباید تکراری رمزگونه های پیام مژگان پیش بری نباید هرشب که میگفتنیکی ... حداقل یا و نشه قاطی مژگان موهای با موهات تا نری حمام دیگه شد، تموم هم با کارتون

... ... مژگان، و خودت حتی یا و داشتی دفاعت برای چیزی یه الاقل میشدند درگیر من با باید نفر دو»... ... دیگه چیز هزارتا و نمیکردی استفاده هست بیچاره بدبخت توی نام به که همراهی تلفن خط از

... کنه مرتب را خودش تا بده کاغذی دستمال و بده آب نفیسه به که کردم اشاره خانم مامور اون به ... تنگی که بود شده کسانی مثل میشنیدم را نفسش صدای حتی که بود شده دپرس نفیسه اینقدر

... ... ذره فقط که اطالعات، همه این از وحشت گرفته قلب تپش که بود معلوم دارن نفس ... اال داشته را چیز همه انتظار که بود معلوم بود کرده پر را وجودش تمام گفتم، بهش را کوچیکیش

...! کجان؟ و هستند کی نمیدونه هم حاال همین حتی که کسانی چنگال توی بیفته اینکه

... ... ... « : کسی بخواب داشتی دوس هروقت تا بخواب بگیر و بخور صبحونه کن استراحت گفتم بهش ... ... برای را چیزی یه اما نداره خاصی اطالع بودنت اینجا از هم کسی که چرا نداره کردنت اذیت حق

... : اما هستم اخالق و شرع به پایبند چقدر که گفتم برات من میگم بهت مون ای حرفه ارتباط آخر تا ... ... یه نه؟ یا میخوری دردم به اصال کنم حساب روت میتونم چقدر که نکردی ثابت من به هنوز تو

»... بیاییم کنار هم با بتونیم تا بکن این حال به فکری

... ... ... ... : فکرش اصال صدر خانم نفیسه میسوزه دلم نگم اینو اما میرم دارم من گفتم و پاشدمهای فیلم کردن بدل و رد جرمش، ترین گنده که ای حرفه غیر معمولی بچه دختر یه نمیکردم

.... ..... جریان یک عروسک بشه بوده منطقه دختران یک شیفت راهنمایی مدرسه فالن در مستهجن ... ! ... همه این مستحق تو صدر خانم نفیسه میکنه بد را همه حال تعفنش، بوی داره که بودار

... ... دخترم کن فکر حرفام رو نیستی تحقیر و سواستفاده

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۱ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۲۵]

Page 157: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

[💠 Sticker]

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۱ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۲۶]

_ مژگان# 27تب

... ... ... دیگه اتاقم طرف به رفتم مستقیم باشن نداشته باهاش کاری که کردم سفارش بیرون رفتم » « ... ... به را خستگیم فقط نمیخواستم اما بخوابم و خونه برم میتونستم میمردم خستگی از داشتم

... تیکه باالخره که کردم شکر سجده یه و کردم پهن را ام سجاده باشم برده خانوادم پیش و خونه... بدم انجام موفقیت با را شکار اولین تونستم و شد جور پازل اول

سجاده ... 80روی و متر یک ... 75سانتی ... داشت کیفم روی گذاشتم را سرم دادم جا را سانتم ... ... ... دارن همکارام که شنیدم میشنید گوشم اما نمیدیدم را جایی تقریبا میشد بسته چشمام

... از را ای هسته پرونده که میکرد تالش داشت دولت چون میزنند حرف ای هسته پرونده درباره ... این شنیدم که چیزی آخرین خارجه امور وزارت به بسپاره و بیاره در ملی امنیت شورای دست

وسط: » المللی بین دعوای و پرونده به کشور یک خارجه وزارت های دیپلماسی پای وقت هر بود ... چه نیست یادم دیگه شده باز هم مجلس و دولت اصطکاک و مردم بین تفرقه و نفوذ پای اومده،

»... شد چه و گفتند

... و نمیبره خوابم زیاد مشغوله، فکرم و هستم درگیر وقتی شدم بیدار که نشد هم ساعت یک شاید ... ... عمیق نفس تا چند و رفتم محوطه طرف به کردم وضو تجدید بخوابم کیف کمال با نمیتونم

... ... ... طرفم... به میاد داره عمار دیدم زدم قدم ساعت یک حدودا کردم فکر و زدم قدم کشیدم

! ! : نبودی چطوری؟ جان محمد سالم گفت رسید بهم وقتی

... ... ... خبر؟: چه خوبم الحمدلله سالم گفتم

. رسید؟: کجا به ات پروژه کار اینکه خبر سالمتی خبر گفت

... ... ... ... فقط: میشم آماده میرم منم جایی یه بریم باید که شو آماده برو گفنی شد خوب آهان گفتم... داریم کار جا چند که نده طولش خیلی لطفا

. ... بیارم: را کیفم و کت میرم من پس شاءالله ان خیره گفت

Page 158: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... ... ... ... ... روانی بیمارستان طرف به کردیم حرکت نگرفتم نامه اما ماشین کیف کت رفتم منم ... حفظ را طوفانم از قبل آرامش میکردم تالش چون نزدیم خاصی حرفای هم با خیلی هم راه توی

شروع... اول از باید تازه میشد، حل هم قسمتی سه پازل دوم تیکه و میگرفت ام نقشه اگر کنم... ! ... چرا؟... میگم حاال میشد شروع کارمون تازه میکردیم

... ... ... ... از میشناخت را ما یکیشون نگهبانی اتاق طرف به رفتیم شدیم پیاده بیمارستان در رسیدیم ... دادم گزارش بیمارستان رییس برای را کارش این بعدا دادند راهمون و نخواستند نامه و کارت ما

... نده راه نامه و کارت و جواب و سوال بدون را کسی دیگه و برسه خدمتش تا

... را پرونده ریسک بزرگترین میکردم احساس میرفتیم، راه که همینجور مژگان اتاق طرف به رفتیم ... هم جانیش خطر حتی و بود باال ریسکش خیلی بود، ذهنم توی که چیزی آخه میشم مرتکب دارم

« : ... ... ه الل إن ه الل إلى أمري أفوض میگفتم مدام دلم توی نبود ای چاره اما بود شدید العاده فوق. ) ( » بيناست بندگان احوال به او كه زيرا مىكنم واگذار خدا به را كارم من بالعباد بصير

: ... کارت تا میمونم جا همین من حاجی گفت عمار که بود مونده قدم سه دو مژگان اتاق در رسیدیم! ... باشه بهتر شاید نیام داخل دیگه من بشه تموم

... ... و: باش جا همین لطفا پس بدم بهش مفصل مالی گوش یه که بشه الزم ممکنه اما باشه گفتمو باش مراقب بشه، شلوغ اینجا خواست و شد مشکوک کسی و شنیدی صدایی و سر هر اگر

! کن متفرقشون

! ! : مریضه دختره این محمد مفصل؟ مالی گوش پرسید زده وحشت و گرد چشمای با

... ... که: ... اینه تشخیصم هستم پرونده این مستقیم مامور من باشه مریض اصال اما نکنم فکر گفتم ... ! ... و کردم باز را کیفم نه؟ یا آوردم باهام چی همه ببینم بذار برگرده و بره مرگ داالن تا باید

... ... ... ... ... ... میسازم: همینا با حاال اما نیست که کامل خوبه از اینم تیغ از اینم سرنگ از این گفتم... ... یاعلی ... باش چیز همه مواظب فعال

کردم باز را در بمونم، جواب منتظر اینکه بدون و زدم آروم در تا سه دو و اتاق در طرف به کردم رو ... ... ... کیفم از را سرنگ نداشتم وقت خیلی کردم مژگان با کوچکی علیک و سالم داخل رفتم و

... به رفتم هم آروم رفتن ور شیشه، در رنگ قرمز ماده و سرنگ با کردم شروع و بیرون آوردم : ... تو از من گفتم مژگان به میکردم، بازی رنگش قرمز ماده و سرنگ با که همینطور مژگان طرف

... ... ... روز... چند چرا اومدم سازمان طرف از من نمیخوری درد به تو دیگه ناامیدم همه از ناامیدم

Page 159: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... که نبود این اول، اصل مگه بدی نجات منو کردی تالش و کردی اعتماد من به اینجا، اومدم که پیش»! بشه» اثبات خالفش اگر حتی نکن اعتماد کسی به

... ... ... ... نیا نیا گفتم طرفم به نیا هستی؟ کی تو گفت میکرد سکته ترس، از داشت که مژگانگفتم...

... بلند وحشتناک جیغ تا سه دو ناگهان شدم نزدیک بهش و دادم خرج به عمل سرعت کم یه وقتیکشید...

... » داخل » پرید عمار و شد باز اتاق در الفور فی شد، بلند آسمون طرف به مژگان بلند جیغ تا ... ... » « ...» « : منو میخواد میکشه منو داره این جون بابا بابا گفت افتاد عمار به چشمش تا مژگان

بکشه... !!

... دارد ادامه

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۲ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۰۲]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 28تب

... ... میگن بهش روشه اسمش باالخره چون نکردم توجه مژگان حرف و العمل عکس این به من اما ... ... باالخره... باید میزد حرکتی یه باید که بود عمار این داشتم نیاز عمار العمل عکس به من مریض

! چنده؟ چند که میگفت

... ! : االن بیرون برو زود داخل؟ بیایی گفت کی گفتم بهش عصابیت و اخم با و عمار به کردم رو... بیام... تا بیرون برو تمومه

... بهش قدم دو یکی کردم کنه، سکته بود نزدیک که زده وحشت مژگان طرف به رو هم بعدش ... ... ... قرمز مایع از مقداری دادم فشار کم یه گرفتم سقف طرف به رو را آمپول شدم نزدیک

... ... و مژگان به برسه چه میکرد ضعف و غش میدید را صحنه اون که کسی هر ریخت بیرون رنگشباباش...

Page 160: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... که میدونه میشناسه منو بود شده خون همرنگ چشاش، عمار نبینه عمار که کشیدم را پرده ... که کسی هر جنازه روی از بدم، انجام را کاری بخوام اگر که میدونه حتی و هستم خرابی کله چه

... ... کرد زدن جیغ به شروع دوباره مژگان کشیدم، که پرده میکنم را کارم اما میشم رد باشه الزم... میزد هوا و زمین را خودش بس از میشکست را تخت داشت

: ... گفت و گرفت محکم را دستم و کشید را پرده اومد گریه و بغض با اومد حرف به عمار باالخره... ... ... هستی» حرفها این تر باهوش میدونستم بردی تو محمد نکن هات بچه جون به را تو محمد

... ... به ... شرمندتم حسین امام به محمد اما دادم قرار جریان در را تو همین خاطر به اصال اصال ... ... کاری یه میدم قسمت حسین امام به محمد خطره در هام بچه جون میترکم دارم حسین امام

»... بدم... نجاتم رفتی، اربعین که کربالیی همون به بکن

... ... مالیدم را چشمام و ایستادم دیوار طرف به رو ثانیه چند آشغال سطل توی انداختم را آمپول ... ... ... دو هر گرفتند بغل در را همدیگه محکم مژگان سراغ رفت عمار دیدم کشیدم عمیقی نفس

! ! « : ... تموم باش آروم بابایی دل عزیز گفت مژگانش به عمار میریختند اشک بهار ابر مثل تاشون ... ... ... عرض... چه غرق بشیم غرق نمیذاره میده نجاتمون میگفتم که محمده آقا همون آقا این شد

»... ... ... ... باش... آروم دخترکم باش آروم بشیم خفه نمیذاره شدیم که غرق کنم

... ... ... به چی نفهمیدند اونها میگم چی نمیکنید درک اصال بود سختی لحظات کردم جمع را وسایلملحظات ... ... ... اون اما بخونند هم دختر و پدر اون را داستان این روزی یه شاید گذشت؟ من خود

... و پدر طبیعت مطابق نفر دو اون چون گذشت سخت اونها از بیشتر خیلی من خود برای... ... متنفرم ازش که میکردم بازی ای حرمله نقش داشتم من اما میکردن رفتار داشتن فرزندیشون

... ... روند تا میشد صادق و صاف باهام عمار باید میومد خودش به جایی یه عمار باید بودم مجبور اما ... ... همین خاطر به داشتم نیاز خیلی عمار خود کمک به دربیاد جنایی و سکس حالت این از پرونده،

... بزنه حرکتی یه اونم تا زدم را حرکت این

« : ... هرگز بیگانگان از من گفتم بود، گرفته دلم و بودم دمق که همینطور کردم جمع را وسایلم ... ... حدسم... اگر کن جور و جمع را خانم مژگان وسایل کرد آشنا آن کرد چه هر من با که ننالم

»... ... منتظرتونم ماشین توی نیست امن براش اینجا دیگه باشه، درست

... ... ... اتاق به چشمم رسیدم ورودی درب به شدم رد سالن از شدم خارج اتاق در از و گفتم اینو ... راه خوردن آب و راحتی به را کمالی و نفیسه و کردن البی چقدر که افتاد یادم خورد نگهبانی

« : ... سرتون روی و برمیگردم گفتم دلم توی بگیره صورت توش جنایت همه اون تا داخل میدادن ... ... سراغتون میام روزی یه که باشین منتظرم نندازید راه خر تو خر و باشید شما تا میکنم خرابش

».. نمیکنید فکرش اصال که

... ... به هم پازل دوم ضلع این که کردم شکر را خدا اول میترکید داشت سرم ماشین توی نشستم ... ... ... ... غرق کردم روشن معارف رادیو گذشت خیر به اما گذشت سخت خیلی هرچند گذشت خیر

Page 161: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... سوم ضلع نقشه داشتم دادم تکیه ماشین صندلی به را سرم و بستم آروم چشمام شدم خودم ... ... ... نیم بود زیاد خستگی خاطر به شاید نمیرسید ذهنم به هیچی میکشیدم را قسمتی سه پازل

... ... ... زدم زنگ عمار برای و برداشتم گوشیمو نیومدند هنوز مژگان و عمار دیدم گذشت ساعتی

... ... ... شدم... زده وحشت صداش، شنیدن با برداشت گوشیو آخراش زدم زنگ دوباره برنداشت! : ... داخل بیا محمد گفت زنان نفس نفس و سختی با باشه نشسته اش سینه روی کسی اینکه مثل

... ! باش زود محمد

... شدم پیاده ماشین از و برداشتم را اسلحه سریع بشه سپری ها راحتی این به نمیخواست روز اون ... توجه تا رفتم هروله با را بیرونش محوله کل و ندویدم دیگه در دم از دویدم بیمارستان طرف به و

... ... را کن خفه صدا اول همین، خاطر به میشم موتجه ای صحنه چه با نمیدونستم نشه جلب کسی ... ... دیدم ... مژگان اتاق به رسیدم کردم باز لباسمو های آستین هم بعدش کمریم اسلحه روی بستم

... ... ... ... میومد خورد و زد صدای بود قفل در کردم متفرقشون شدن جمع اتاق در دم نفر چند

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۴]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 21تب

... را موضوع فورا شدیم مجبور بودیم افتاده شما های بچه یاد و درمیاوردیم شاخ داشتیم که ما ... شهید مادر شما که میدونیم ما که گفتیم بگیم را جریان بهش و باغ توی بیاریمش و کنیم عوض

... و شهدا اسم از و دادید فریب را همه مدت همه این شما چرا نشده شهید پسرتون اصال و نیستید! کردید؟ سواستفاده بودن شهید مادر

... ... کشید عمیقی نفس افتاد پت پت به نه و شد هول نه چون بود روزی چنین منتظر اینکه مثل اصال!! ! « : میپرسی سوال ناشیانه چرا نمیدونم اما باشی، کار تازه نکنم فکر اینکه با پسرم ببین گفت و

من نه و بودید اینجا االن شما نه داشتید، توجهی قابل مدرک سواستفاده، و فریب درباره شما اگر ... ... پس میومد دادگاه احضاریه و میزدند در که بود این حداقلش بودم نشسته خودم خونه توی االن

Page 162: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

دل و نکنی ضرر زندگیت توی تا باش میبری کار به کارات و زندگی در که کلماتی مواظب خیلی»!! نشکونی را مردم

: این: ... به که هست توجهی قابل مدت شما بپرسم اینجوری بذارید اما نداشتم جسارت قصد گفتمحدودا کنم فکر و اومدید ... 15محل ... همه بیشتر هم شاید میکنید زندگی اینجا دارین که هست سال

! ... نداشتید شهیدی پسر شما اینکه با چیه؟ علتش میشناسند شهید مادر عنوان به را شما

! : حتی شما شهید مادر میگن من به چرا نمیدونم گفت همیشگیش نفس به اعتماد همون با هم بازتعریف ای خاطره و زد حرفی و زد دم شهیدش پسر از کمالی باشه گفته که نمیکنید پیدا هم نفر یک

من! به شهید پسر یه من، صندلی باالی عکس قاب یه دیدن با صرفا چرا که بپرسید بقیه از برید کرد! شهید مادر شدم خودمم و چسبوندند

! شهید: مادر یا پدر فالنی نمیگن بقیه درباره چرا میشه؟ مگه هستید؟ تقصیر بی خودتون ینی گفتم! اید! داشته زمینه این در تاییدی یا و حرف یا و اشاره هم خودتون البد هست؟

! : نوشت کسی پای را نکرده گناه نمیشه که ممکنه و شاید و البد با گفت و کشید عمیقی نفس : تعریفشون! و میبینم که هایی جوون همه به میکنم مادری احساس من بگم اینطوری بذارید ببینید

... ... ... نخواست اما نخواست خدا چرا نمیدونم محرومم شدن فرزندار نعمت از خودم میشنوم هم ... بچه... همه مامن و مادر شدم نمیشم، مادر فهمیدم که روز اون از کرد نمیشد هم کاریش دیگه

... دردل و میزدند حرف باهام و میومدند پیشم اند محروم خوب مادر یه داشتن از که هایی ! ! ! و... بدی قول میتونی دیگه؟ یکی پیش برن میگی نیان؟ میگی بهشون من جای شما میکردند

! نمیرن؟ شیاد و گمراه آدم یه پیش که باشی مطمئن

! : اینجا؟ میگه چی عکس، قاب این گفتم و بود سرش باالی که شهیدی عکس قاب به کردم اشاره! پس؟ چیه پیچیده محل در که الشهدا بیت کلمه

: و همت و باکری مخصوصا شهدا عکس زیادی آدمای گفت و زد بود، چی سر از نمیدونم که لبخندی ! ... با اونا آیا میزنند پذیراییشون اتاق و خونشون در و تر گمنام شهدای و صیاد و خرازی و پور ردانی

مردم ممکنه که بگین بهشون و خونشون رفتید آیا دارن؟ خویشی و قوم و فامیلی نسبت شهدا اون ... ... ! هیچ خودم وقتی همونا از یکی منم هستین اقوامشون شما که کنن فکر و بیفتن اشتباه به

ازم اول ردیف متهم مثل و باشم جوابگو شما پیش که درسته آیا نداشتم، ادعایی چنین وقت! کنید؟ استنطاق

! بیت: میگن خونه این به محل توی چرا میگین؟ چی الشهدا بیت ماجرای درباره پس پرسیدمالشهدا؟!

Page 163: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! : ... ... که کسانی از برید نمیدونم گفت و میدیدم لبخندش وقتی میشدم تر عصبی زد لبخند بازم ! ! و میگیرن هیئت خونشون در میاد ملت وقتی اینکه، ضمن من؟ سراغ اومدین چرا بپرسید میگن

... شما و الزهرا بیت و الرقیه بیت و العباس بیت و الحسین بیت مثال میذارن هم هیئتشون اسمکه! ... است و رقیه و عباس و حسین خونه اینجا مگه آخه بگه بهشون نمیره یکی چرا کجایید؟

... ... ! که محرم های ماه در دارم عمومی مراسم یه من جاها بقیه مثل هم اینجا نوشتین؟ اینجوری ! ...» روز » ده سالی که کنین دستگیر منو بیایید حاال چی؟ که حاال الشهدا بیت مینویسن خونمون در

!!! الشهدا بیت میذارن را اسمش و میگیرن مراسم اینجا جوونها

: ... هست سوالی اگر لطفا میگه دراومده هم سر آخر داشت آستین در را جوابش میگفتیم، چی هر... ... ... برمیدارم بردار، را عکس این بگید بشه روشنگری دارم دوس خودمم بپرسید راحت خیلی

... ... ... دنبال رفتم من آیا اما دارین دوس که هرکاری بگید ننویسن میگم الشهدا، بیت ننویس بگید ! در ات بچه تا کردم البی سنجش رییس با من کنم؟ دعا ات بچه کنکور برای تا بیا که جنابعالی خانم

! روا حاجت تا کنین من خونه جلسات نذر بیایید گفتم من باشه؟ موفق بوده نخونده که کنکوری ! گفتم! من اصال بیارید؟ مخلفات تمام با ماهی چلو تا صد هفتگیم، جلسات برای گفتم من بشین؟ ... ! خودتون های زن که میکنه آرایش ته شهید، مادر مگه اصال کنار به اینها حاال خونمون؟ بیایید پاشید

... ! میکنند؟ سوال ابروم مداد و سورمه جنس و لطیف پوست از و اینجا میان

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۵]

[😰 Sticker]

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۶]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 22تب

Page 164: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! : نمیشه دلیل اما درست هستند، ای ساده مردم ما مردم که جهت این از خب گفت ها بچه از یکی! بگیرین تحویلشون و نگین چیزی هم شما خود که

! ! : فورا چرا نکنین توهین مردم به آقا لطفا اوال که واقعا گفت کشیده هم در اخم و جدیت با کمی ! میکنند؟ توهین مردم به میاد، وسط مردم پای تا همه

التماس گفتی بهم چرا که گوشش دم بزنم و نگیرم تحویلش دعا التماس میگه بهم وقتی دومادعا؟!

و من خونه میان نمیکنید، حسابشون هم هیچ به را اونها و میشن ناامید مردها شما از وقتی سوما ! داری مردم و همسایگی رسم این میکنم؟ خورد را پاتون قلم اومدید اگر بگم میکنند، دردل باهام

هست؟!

! ! بشم کافر برم و بشم شاکی حاال کردی؟ برآورده چرا بگم خدا به گرفت و کردم دعا حاال چهارما! کرد؟ برآورده گنهکار من دعای با را مردم حاجت خدا چرا که

! من از بپرسین بقیه از باید که سواالتی چرا بدم؟ جواب همه جای به من باید چرا اصال پنجما ! مجلس! و خونه به بار ده اطالعات اداره االن تا البد اینکه ضمن شدما گرفتاری عجب میپرسین؟

... ... ! هم من میدن انجام دارن را وظیفشون خوب هم خیلی خب کرده رصد باالخره و اومده من ... ... تایید مورد مجالسم حتی و بود مشکلی اگر بنظرتون اما بده خیرشون هم خدا ندارم حرفی

! با حدودا شلوغ جلسات بار زیر نگرفتم، مجوز تا که منی میکردند؟ مجوز تمدید من برای 500نبود،! نرفتم مردم دختر و زن نفر

: ... ای لحظه چنین منتظر انگار میکنم تکرار بازم داد تحویلمون و روش گذاشت تا ده گفتیم، هرچی ... جز کاری که زد حرفایی و شد عوض لحنش هم آخرش بود کرده گیر گلوش توی حرفها این و بود

: ! گفت نمیومد بر دستمون از دادن، تکون سر و دادن گوش و توجه

: ! میگفتم بهتون که بود اونوقت میکردیم مشورت هم با و بودید اومده ای ریشه کار برای کاشدر محرم دهه الشهدای بیت پرچم و من سر باالی عکس قاب و من منزل جلسات مثل جلساتی

! ... دارن بقیه بگید میشه الزمه هم خیلی بلکه نداره کسی برای مشکلی هیچ تنها نه و من خونهاز رسما که هست همونایی منظورم گذاشتن؟ مردم برای ای زرده دو تخم چه و میکنند چیکار !... و کردن کور را فلک چشم و میکنن کیفیتشون کم مراسمات تبلیغات و میگیرن پول مردم

Page 165: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

و زن شهید، فالن که مردم دهن توی میندازن که بگیرین کسانی جلوی برین میگین، راست اگر !! و دخترها جلوی پنجشنبه عصرهای برید میکنه باز بختشون از گره و میده مردم تحویل شوهر

و بشه پیدا یکی جا همون بلکه نمیکنن هم ولش و شهید فالن قبر به چسبیدن که بگیرین پسرهایی !! بچه میگن همه جلوی کالس سر شهدا های بچه به که کسانی دهن توی بزنید برید دعا التماس

!! میکنن خون را شهدا های بچه دل و ای سهمیه

! ساز مطرح، و معروف شهدای خانواده و بچه و زن از چندتا بگم بهتون میخوای کنار به اینا اصال !! ! از شده حاال تا اصال میگین راست اگه بگیرین اونا جلوی برید میزنند؟ حکومت و شما با مخالف

....... ......... ........ درکنگره نمیتونین را شهید پسر و شهید زن و شهید دختر چرا بپرسین خودتون ! رفتارهای جلوی نمیتونن و اند شده جلف چون کنین؟ دعوتشون پدرانشون بزرگداشت

! ! نبوده؟ اما میبوده اونها به حواسش باید کی بگیرن؟ نامتعارفشون

! در! صد پس چرا داشتین، ای برنامه اگر یا و نداشتین ای برنامه اونها واسه چرا شما خود اره شما ! باور میکنند، دستگیر اجتماعات بعضی در را دخترشون و پسر وقتی چرا داده؟ عکس جواب صد

... ! کردین، فکر شما چون معلومه خب هستند؟ بزرگوار شهید فالن دختر و پسر این که نمیکنند ... ... ... ینی اخالص ی همه اعتقاد ی همه معنویت ی همه ینی بودن، شهید فالن همسر یا فرزند صرفا

! کنه زندگی اون و این خاطرات و باباش عکس قاب با همیشه و نشه تنها یا گمراه هیچوقت

پاسخگوی نه و میکنه پر را بابا جای اینها برای نه خاطرات، اون و عکس قاب این اینکه از غافل اما ! جلسات گزارش و فرم دارین و کجایید موقع اون شما بگین میشه میشه شهید همسر تنهای دل

! مینویسید؟ و میکنید پر باالدستیتون مقامات واسه را کجا شهدای یادوارهاما راهه به رو چیزشون همه میکنند فکر همه که کردم کسانی وقف را زندگیم و وقت و خونه من

! روی را ام خونه درب نه و میکنم تعطیل را جلساتم نه من دارن بدبختی تا هزار و نیست اینطور ! ! قاب این بردن با اما ببرین خودتون با بردارین را عکس قاب این دارین دوس اگر میبندم کسی

براتون ای فایده ندارین خودش ادعای از مدرکی و سند که کسی برای سازی پرونده و عکس!! ... شد! سرد چاییتون چایی بفرمایید راستی نداره

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۰ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۴۱]

Page 166: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 23تب

... ... ... بنیاد گزارش مخابرات گزارش آزمایشگاه گزارش خوندم را بود آورده عمار که گزارشاتی ... ... ... ... ... ... کنم؟... چیکار بگیرم شور بشینم برم راه بزنم سینه کنم گریه بخندم نمیدونستم شهید

... و نفیسه دنبال افتادم می باید هم دیگه طرف یه از میشد تر پیچیده داشت کالف این طرف، یه از... ... مژگان بابای حتی و فرید و آرمان

... ... به عادی غیر نبود گشتم مژگان بابای رسم و اسم دنبال پرونده توی هرچی مژگان بابای گفتم: : ... میکرد اذیتم داشت عادی غیر چیز چندتا بگم اینجوری بذارید اصال میومد نظر

چرا اینکه ! ... 800اولیش این کرده وقت کی اینکه دومیش ! ...800صفحه؟ بنویسه؟ را صفحهمدت، ... این چرا اینکه چهارمیش نیست؟ آرمان و مژگان بابای از اسمی هیچ چرا اینکه سومیش

... ! دیگه چیز تا چند و نگرفته؟ قرار بازجویی مورد و نکردن پیداش و نبوده نفیسه دنبال کسی

پیدا اداره خود از میشه را سواالت این اکثر اما نه، همه جواب که فهمیدم کردم، دقت وقتی اما ... ... ... به... نکردم را کار این اما پیشم بیاد بگم عمار به دوباره که برداشتم را گوشی سریعا کرد

: شماره به ای پرونده گفتم نادر به و گرفتم تماس ضبط و ثبت واسم 1392 / 22الف / / 222بخش رابوده؟ چطوری روندش بین کن دفتری استعالم

... !!! « : باز را فایلش تا الزمه اگر نشده ثبت ای شماره چنین اصال گفت و زد زنگ بعد دقیقه ده نادر»! کنی پرش بتونی راحت تا بدم رهگیری کد بهت و کنم

... ... ... « : اطالع بهت چشم شد الزم اگر قربانت نه گفتم نادر، جواب این با گرفتم سرگیجه که من»! حسین... یا میدم

! این ... روبرومه؟ که چیه این پس که 800خدایاااااا کوری های گره و ناقص نیمه های فرم و صفحه ... من تا نکرده کار روش هیچکی چرا خاصیه؟ جور یه چیز همه چرا بودم گفته خودم با و داره وجود

برگردم؟!

... ... حال، ... هر در اما نباشه هم شاید باشه عمار پیش باید سواالت این همه جواب ممکنه عمار... میاد پیش پام به پا داره و بوده پرونده این کامل جریان در که هست کسی تنها عمار

Page 167: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... دارم میکردم حس داشتم بدی حس کردم مرور را چیز همه دوباره برداشتم کاغذ و قلم یه ... ... ای چاره رسید ذهنم به فکری یه نمیره پیش میخوام که جوری کارها و میچرخم خودم دور فقط

... بگیرم... ... را تصمیم این لحظه اون در بودم مجبور بودم مجبور خدایا نداشتم

... ... هم قسمتش یه میخورد رقم روانی بیمارستان در باید قسمتش دو چیدم قسمتی سه پازل یه... خودم روش به و جا همین بازجویی اتاق توی

... و بود داده پیام نفیسه نخ سر دنبال افتادم و برداشتم را بود مخابرات های بچه گزارش که کاغذی ... »!! « : ... » « : از خیلی پیام این فعاله تعجب استیکر بود داده جوابش هم مژگان دو؟ یا یک بود نوشته

... ساعت بین حدودا هم ساعتش بود افتاده اتفاق مختلف های روش به ها ونیم2و 2تا 12شب... ... داشت خاصی مفهوم القای و نبود معنی بی این، بود شب نصف

ساعت سر خوب، بچه مثل روز، ...19اون ... دادم انجام رفتم که داشتیم خرید هم کلی خونه رفتم ! : و خونه اومدی موقع این که بری میخوای جایی شده؟ خبری گفت میکرد تعجب داشت که خانمم

! ... ؟ و داری هم دوسمون البد و مهربونی ها بچه با و کردی خرید

... ... : ممکنه ساعت سه دو امشب چون خبری چه نه گفتم بود گرفته خندم خودم از که خودمپیشت... ... بیام زودتر کم یه گفتم همین خاطر به نباشم

» « » مختلف » جوابهای و سوال و ها بچه و خانم های تعجب جواب که ای اندازه به شب، اون خالصه » « » « ... » خونه » محبت و آرامش به اینکه با نبردم لذت بودن هم با از دادم، را ها طعنه و تیکه و

... نیاز بیشتر خونه آرامش به میاد، پیش خاصی ماموریت وقتی مخصوصا داشتم نیاز اینها از بیشتر... ... بگذریم... نیارم زبون به تا اما دارم

ساعت ... 11حدود ... ... طرف به رفتم بیرون زدم خونه از میخوابیدن داشتن ها بچه شد شب... ... ... ... بودن مامور چهارتا سه که هم در دم بود بلند که دیوارهاش رسیدم روانی بیمارستان

... ... تا شدم بیمارستان وارد ها زباله حمل ماشین با اما مفصله توضیحش نبود خلوت که هم خیابون... ... بدبختی هزار با اونم نشه من حضور متوجه کسی

... ... روی از را ها مریض از یکی لباس رسید ذهنم به فکری میخورد هم به لباسم بوی از داشت حالم ... !! ... پوشیدن میاد بهم هم خیلی دیدم کردم، نگاه آیینه توی وقتی پوشیدم زود و برداشتم آویز بند

بهم کسی هم و بزنم قدم خواستم هرجا و برم راه راحت بتونم که میشد سبب هم مریض، لباس... نمیداد گیر

Page 168: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... میکنه، نگاه اش طعمه به ها بوته الی به ال از داره که ببری مثل مژگان اتاق پنجره پشت رفتم ... ... که بازی وحشی سبک همون به میکرد آرایش داشت مژگان میکردم رصد را احوال و اوضاع

... بودمش دیده بار اولین برای

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۱ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۲۱]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 24تب

... ... ... ... بود روشن چراغش نمیدیدم را اش قیافه پنجره به بود کرده پشت کشید دراز و کرد آرایش... ... تختش روی برگشت و کرد خاموش را چراغش پاشد کشید طول ساعت دو حدودا

احتمالی های سایه تشخیص به قادر شما چشم میزنید، زل تاریک نقطه یک به زیادی مدت وقتی ... مدام همین خاطر به بود نخواهد میشه، تولید آنجا اجسام حرکت اثر بر که تاریکی در موجود

... های بچه که کاری همون مثل میکردم نگاه اطراف به ثانیه چند مدت به و برمیداشتم را نگاهم ... با که آدمی یه به باشه زده زل که کسی برای میگذره دیر خیلی ها ثانیه اما میدهند انجام بان دیده

... خوابیده گرفته تخت خیال

... این هم متر دو یکی پهنای به باشه پیشش کسی که نبود معلوم اما میخورد تکون ها وقت بعضی ... باشم داشته اتاق داخل محیط از خوبی زوایای تا میرفتم و میچرخیدم آنطرف و طرف

... ... تا میکردم صبر اینقدر باید میرفت سر ام حوصله نباید بشم نزدیکتر و کنم ریسک نمیتونستم ... ... ... داشت چشمم میشد صبح اذان کم کم داشت نشد خبری هیچ اما بشه خبری یه باالخره

... ... نکنه اذیتم و نشه بسته و نسوزه که میکردم التماس چشمام به میرفت سیاهی

Page 169: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... هم بیمارها لباس بشه صبح حداقل تا بمون میگفت احساسم اما برم و بشم خیال بی میخواستم... ... ... نمیکرد شک کسی باالخره نبود مشکلی بودم پوشیده که

... ... ... احساس که میکردم زمزمه توحید سوره مدام بود صبح پنج حدودا بودم فکرها همین توی ... ... ... سیاهی داشت چشمام کردم دقت بیشتر میخوره تکون داره اتاق گوشه ضعیف سایه یه کردم

... ... که... شدم مطمئن تقریبا اومد جلو و شد تر سیاه سایه کم یه اما ببینم دقیق نمیتونستم میرفت... اتاقه توی یکی

... هیچ ... کردم چک را دستگاه نه؟ یا طرفش به برم باید نمیدونستم نه؟ یا هست وقتش نمیدونستم ... ... ... داده جوابش زنگ تک یه هم مژگان بود خورده زنگ تک یه اما بود نیومده مژگان واسه پیامکی

... ... جا... همه بشر این بود کمالی شماره نبود نفیسه شماره بود، زده تک که ای شماره اما بود...! ... ! میخواد؟... چی اینجا اش شماره چی؟ ینی هست

... ... ... کمالی به هیکلش خدا وای کردم حسابش چشمی و تقریبی کنم آنالیز را سایه نمیتونستم ... شلیک... شده کشیده کمان از که ای شعبه سه تیر مثل کردم حرکت فهمیدم اینو تا نمیخورد

... ... میترسم... چون شدم اصلی سالن وارد زدم دور را ساختمون تمام، سرعت با پاشدم بشه... ... پاورچین پاورچین پاورچین بشن بیدار ملت و کنه توجه جلب دویدنم و پاهام صدای

... را اتاقش دستگیره و ببرم دست هولکی هول و کنم ریسک نمیتونستم مژگان اتاق در دم رسیدم ... ... ... را دستگیره من و باشن کرده قفل را در اگر باشن کرده قفل شاید گفتم خودم با کنم باز

... ... میخوره هم به چیز همه دیگه بدم تکون

... ... اتاق پنجره که بود راحت خیالم فقط داخل برم الکی نباید هم و میموندم در دم و اینجا نباید هم ... بیاد اتاق این از اش مرده یا زنده باشه قرار اگر بشه رد نرده از نمیتونه و داره نرده مژگان،

... بیرون بیاد در همین از باید بیرون،

... ... ! صبر یا نه؟ یا باشه باز نبود معلوم که میزدید دری به دست میکردین؟ چیکار باشین شما!! میکردین؟ چیکار چی؟ یا بشه؟ تموم کارشون تا میکردین

... ... هنوز بشه باز تا برم ور قفل با که نبود دستم دم هم سوزن یا سنجاق میومد پچ و خوچ صدای ... ... صبح، شش ساعت چون کنم کاری یه که داشتم وقت شش ساعت تا حداکثر بود تاریک هوا

هیچی ... ... دیگه و میشد شلوغ بخش میشد اکتیو ها شیفت

Page 170: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... کم کم باید عقال دیگه بیرون نیومدند اونها صبح هفت ساعت حدود تا خوبه که شش ساعت ... ... ... ... خودم راهرو وسط یخچال پشت گرفتم فاصله در از میفتاد اتفاقی یه باید میکردند تمومش ... چیزی متوجه میکردند عبور که پرستارهایی که بگیرم جوری را حاالتم کردم تالش کردم مخفی را

... ... کردم که بودم نکرده بازی ها دیوونه نقش نکنند شک بهم و نشن

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۱ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۲۵]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 25تب

... ... نره هم روی چشمام تا دارم نگه بیدار را ذهنم که میکردم تالش میدادم کشیک که همینطوربیداری سابقه ... 73البته ... ... خیلی بیمارستان بیام اینکه از قبل اونشب چون اما دارم هم ساعته

... ... ... چرا کردم نفیسه ورود آنالیز به شروع خالصه حاال کن ولش بود نگذشته خوش بهم خونه تویراحتی به میتونند قمری ننه هر و کمالی و نفیسه اما بیاییم فنگ و دنگ هزار و نامه و کارت با ما باید

!!!! انگار؟ نه انگار و برن و بیان

... ... میگم وقتش به باشه فهمیدم بعدا را سوال این جواب

... ... و رفت راه معمولی خیلی بیرون اومد اتاق از جلف شکل و سر با اندامی باربی دختر اینکه تا ... به سایه عزرائیل مثل همینطور هم من و شد رد در از خوردن آب و راحتی به رفت و رفت و رفت

... گیر بهم در دم که درآوردم را بیمارستان لباسای میرفتم، دنبالش که همینجوری میرفتم اش سایه ... ... ... ... یه... به رسید تا رفتم و رفت رفتم و رفت رفتم و رفت دنبالش رفتم بازم 206ندهند

... پایین... کشید را اش شیشه و شد سوارش آلبالویی

... ... تا و اسلحه نه و داشتم بازداشت نامه نه و بود باهام کارت نه ماشینش در دم رسوندم را خودم ... ... ... رسیدم هست هایی مایه چه توی نمیدونستم چون بود مونده برام راه یه فقط بهش رسیدم

! : صدر؟ نفیسه خانم وگفتم بهش

Page 171: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! : بفرمایید گفت و کرد نگام دودیش عینک باالی از خیره چشمای با

... به کوبیدم را پیشونیش و سر محکم و گردنش پشت بردم را دستم خودشه شدم مطمئن تا ... نکرد فرصت حتی که کردم، را کار این و دادم خرج به عمل سرعت جوری ماشینش فرمون

... فرمون به خورد سرش که ای لحظه فقط بده خرج به العملی عکس و برگردونه را سرش... پاهاش... جلوی شد پرت عینکش ماشین

... تا نشه توجه جلب و بشه رد بود سرمون پشت که ماشینی تا ماشینش در جلوی ایستادم ثانیه چند ... دادم هول نبود، سنگین هم خیلی که را نفیسه و کردم باز را نفیسه ماشین در شد رد ماشین اون

... ... افتادم راه و فرمون پشت نشستم خودم بغلی صندلی روی

... ... به ... لحظه یه اداره در دم رسیدم بود گذشته هشت به ربع یه و نیم و هفت از بود؟ چند ساعت ... ... عمار روی جوری بد بفهمه عمار نمیخواستم چون خودمون بخش نبرم را نفیسه که خورد ذهنم

... بودم کرده کلیک

... ... ... وقتی ویلچر دنبال رفتم اومد گفتم خواهرها از یکی به کردم پارک و رسیدم پارکینگ به ... ... اینقدر... ینی گفتم بهش رسیدم باال میبره داره و کولش روی انداخته را نفیسه دیدم اومدم

... : ... ! اره گفت هست؟ سبک

خلوت حیات ... 9بردمش ... به ... باشه داشته را قبل شب خستگی باید بخوابه میدادم اجازه نباید ... ... ... ! هوشیارش جوری کنم عرض چه که بیدار یخ آب سطل یه با کن بیدارش گفتم خانم اون

... شد روشن هم بصیرتش که کردیم

... ... با نفیسه که گوشش توی خوابوندم سیلی چنان روبروش نشستم تا صندلی روی نشوندش ... دهن از داشت و بود شده قرمز شدیدا صورتش که حالی در و پاشد طرف یه شدند پرت صندلیش

! ! ! : گوریه؟ کدوم اینجا هستی؟ کی تو اصال وحشی؟ میکنی چیکار گفت میومد خون دماغش و

: باشه الزم اگر اما نیست گور اینجا گفتم تر تمام هرچه خونسردی با و مالیدم کم یه را چشمام ... ... ... خانوادگی؟ نام نام؟ راستی بیفته بدتری اتفاقات هم شاید میدونه؟ کی میکنم دفنت جا همین

ملی؟ شماره پدر؟ نام

! میکنید؟: را برخورد این من با نمیدونید را اینها ینی گفت

Page 172: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... ولش: اصال آقا ملی؟ شماره پدر؟ نام فامیل؟ نام؟ بگو بشنوم خودت زبون از میخوام گفتم! خوردی؟... صبحونه کن

... ... ... : میکنه درد خیلی سرم میاد خوابم میترکه سرم داره گفت و سرش روی گرفت را دستش... بخوابم بذارین

: ... ! گفتم بفهمم پرونده اصلی سوژه به نسبت را حساسیتش درصد تا رسید ذهنم به فکری یه ... ... ... حاال تا دیشب نخوابیدم منم اتفاقا بخوابی بذاره خانم این تا کن پر را فرم این نیست مشکلی

! : ... ... پک خواهر راستی گفتم و خانم مامور طرف به کردم رو بعد دارم کار هم خیلی بودم بیدار ... پیش برم سر یه امروز همین باید باشه آماده شدم بیدار وقتی تا بذار آماده را آمپولهام کامل

مژگان...

... ... زن مامور به شد ور حمله طرفم به و کشید ممتد جییییییغ و پاشد شنید را مژگان اسم نفیسه تا: ... ... میگفت جیغ و گریه و بغض با و میداد فحش نفیسه باشه راحت بذار کن ولش که کردم اشاره

... ! ! داری؟! مژگان چیکار داری مشکل من با تو داری؟ چیکار اون با کثافت

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۱ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۲۱]

_ مژگان# 26تب

... بهش آروم خیلی لحن با و طرفش به کردم رو کرد تخلیه بیداد و داد با را خودش کم یه که وقتیگفتم:

... ! اون» توی اتفاقا که میذاره سنگین پروژه یه پای را زندگیش و زار کسی وقتی محترم خانم ببین ... یه شب سه دو اتفاقا و نمیدید هم خواب توی حتی آدم که وسط میاد داره کسانی یه پای پروژه، ... دنبال روانی بیمارستان های بوته بین دیشب اتفاقا و نمیرسه بهش حسابی و درست خواب هم بار

Page 173: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... صبحش واجب نماز جنگ، دوران بان دیده های بچه مثل را دیشب اتفاقا و بوده کلفت دم سوژه یه ... حدود حاال تا اتفاقا و میخونه راه در و خوف حالت به پرونده 100را این پای را اداری مفید ساعت

... کرده صرف

... همون کنه بیهوشت ضربه با نکنی، فرار و نکنی خرابتر را خودت کار اینکه برای مجبوره اتفاقا وکه بوده گذاشته اینو و نخورده نامحرمی هیچ به دستش هم بار یک حتی عمرش، طول در آدم،

.... کنه بیدارت اینکه بخاطر میشه مجبور اتفاقا و شدن شهید که بده رفیقاش نشون قیامت فردایچه توی داری و وخیمه پروندت اوضاع حد چه تا و دارم خبر ازت چقدر و هستی کجا بدونی تا

... ... بزنه بهت هم سیلی یه میشی غرق منجالبی

... نام به دختری سرنوشت و روان و تن و اسم روی چقدر ببینه که کرد امتحانت االن آقا همین ... ! ! این با هم تو اتفاقا نه؟ یا هستی تاریک و سیاه اند، گفته بد ازت که اینقدر آیا و حساسی؟ مژگان

هستی جنسی خود تو و اومده درست را آدرس که دادی نشون بهش درآوردی، االن که اصولی و ادا : ... مژگان روی اوال که کردی ثابت من به االن تو میکرده کشفش و میبوده دنبالش باید که

... متاسفانه... تعصبی و غیرت هیچ نامحرم و محرم به نسبت ثالثا نیستی ای حرفه ثانیا حساسیو... .... و کنی انکار چطوری که ندادند یادت حتی و هستی حرفها این از تر بچه خیلی رابعا نداری

... ... تکرار نداری ارزشی هیچ براشون تو که اینه معنیش میده معنی یک فقط که دیگه چیزای خیلی»! ... » چرا؟: » میدونی ارزی هیچ میکنم

چهارتا ... ... چشماش داشت خشک چوب مثل بود شده لباش میکرد نگام داشت فقط نفیسه... ... بشنوه... را بعدی کلمات تا من دهان و لب به بود زده زل فقط میشد

... ... ! ... « : واضحه چرا؟ نداری براشون ارزشی گفتم و خوردم افسوس و کشیدم عمیقی نفس ... بهت حداقل شیر دهن توی نمیکردند ولت تنهایی داشتی، براشون ارزشی اگر که اینه دلیلش

... ... اونجا وقتی بدی نباید تکراری رمزگونه های پیام مژگان پیش بری نباید هرشب که میگفتنیکی ... حداقل یا و نشه قاطی مژگان موهای با موهات تا نری حمام دیگه شد، تموم هم با کارتون

... ... مژگان، و خودت حتی یا و داشتی دفاعت برای چیزی یه الاقل میشدند درگیر من با باید نفر دو»... ... دیگه چیز هزارتا و نمیکردی استفاده هست بیچاره بدبخت توی نام به که همراهی تلفن خط از

... کنه مرتب را خودش تا بده کاغذی دستمال و بده آب نفیسه به که کردم اشاره خانم مامور اون به ... تنگی که بود شده کسانی مثل میشنیدم را نفسش صدای حتی که بود شده دپرس نفیسه اینقدر

... ... ذره فقط که اطالعات، همه این از وحشت گرفته قلب تپش که بود معلوم دارن نفس ... اال داشته را چیز همه انتظار که بود معلوم بود کرده پر را وجودش تمام گفتم، بهش را کوچیکیش

...! کجان؟ و هستند کی نمیدونه هم حاال همین حتی که کسانی چنگال توی بیفته اینکه

... ... ... « : کسی بخواب داشتی دوس هروقت تا بخواب بگیر و بخور صبحونه کن استراحت گفتم بهش ... ... برای را چیزی یه اما نداره خاصی اطالع بودنت اینجا از هم کسی که چرا نداره کردنت اذیت حق

Page 174: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... : اما هستم اخالق و شرع به پایبند چقدر که گفتم برات من میگم بهت مون ای حرفه ارتباط آخر تا ... ... یه نه؟ یا میخوری دردم به اصال کنم حساب روت میتونم چقدر که نکردی ثابت من به هنوز تو

»... بیاییم کنار هم با بتونیم تا بکن این حال به فکری

... ... ... ... : فکرش اصال صدر خانم نفیسه میسوزه دلم نگم اینو اما میرم دارم من گفتم و پاشدمهای فیلم کردن بدل و رد جرمش، ترین گنده که ای حرفه غیر معمولی بچه دختر یه نمیکردم

.... ..... جریان یک عروسک بشه بوده منطقه دختران یک شیفت راهنمایی مدرسه فالن در مستهجن ... ! ... همه این مستحق تو صدر خانم نفیسه میکنه بد را همه حال تعفنش، بوی داره که بودار

... ... دخترم کن فکر حرفام رو نیستی تحقیر و سواستفاده

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۱ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۲۵]

[💠 Sticker]

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۱ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۲۶]

_ مژگان# 27تب

... ... ... دیگه اتاقم طرف به رفتم مستقیم باشن نداشته باهاش کاری که کردم سفارش بیرون رفتم » « ... ... به را خستگیم فقط نمیخواستم اما بخوابم و خونه برم میتونستم میمردم خستگی از داشتم

... تیکه باالخره که کردم شکر سجده یه و کردم پهن را ام سجاده باشم برده خانوادم پیش و خونه... بدم انجام موفقیت با را شکار اولین تونستم و شد جور پازل اول

سجاده ... 80روی و متر یک ... 75سانتی ... داشت کیفم روی گذاشتم را سرم دادم جا را سانتم ... ... ... دارن همکارام که شنیدم میشنید گوشم اما نمیدیدم را جایی تقریبا میشد بسته چشمام

... از را ای هسته پرونده که میکرد تالش داشت دولت چون میزنند حرف ای هسته پرونده درباره ... این شنیدم که چیزی آخرین خارجه امور وزارت به بسپاره و بیاره در ملی امنیت شورای دست

وسط: » المللی بین دعوای و پرونده به کشور یک خارجه وزارت های دیپلماسی پای وقت هر بود ... چه نیست یادم دیگه شده باز هم مجلس و دولت اصطکاک و مردم بین تفرقه و نفوذ پای اومده،

»... شد چه و گفتند

Page 175: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... و نمیبره خوابم زیاد مشغوله، فکرم و هستم درگیر وقتی شدم بیدار که نشد هم ساعت یک شاید ... ... عمیق نفس تا چند و رفتم محوطه طرف به کردم وضو تجدید بخوابم کیف کمال با نمیتونم

... ... ... طرفم... به میاد داره عمار دیدم زدم قدم ساعت یک حدودا کردم فکر و زدم قدم کشیدم

! ! : نبودی چطوری؟ جان محمد سالم گفت رسید بهم وقتی

... ... ... خبر؟: چه خوبم الحمدلله سالم گفتم

. رسید؟: کجا به ات پروژه کار اینکه خبر سالمتی خبر گفت

... ... ... ... فقط: میشم آماده میرم منم جایی یه بریم باید که شو آماده برو گفنی شد خوب آهان گفتم... داریم کار جا چند که نده طولش خیلی لطفا

. ... بیارم: را کیفم و کت میرم من پس شاءالله ان خیره گفت

... ... ... ... ... ... ... روانی بیمارستان طرف به کردیم حرکت نگرفتم نامه اما ماشین کیف کت رفتم منم ... حفظ را طوفانم از قبل آرامش میکردم تالش چون نزدیم خاصی حرفای هم با خیلی هم راه توی

شروع... اول از باید تازه میشد، حل هم قسمتی سه پازل دوم تیکه و میگرفت ام نقشه اگر کنم... ! ... چرا؟... میگم حاال میشد شروع کارمون تازه میکردیم

... ... ... ... از میشناخت را ما یکیشون نگهبانی اتاق طرف به رفتیم شدیم پیاده بیمارستان در رسیدیم ... دادم گزارش بیمارستان رییس برای را کارش این بعدا دادند راهمون و نخواستند نامه و کارت ما

... نده راه نامه و کارت و جواب و سوال بدون را کسی دیگه و برسه خدمتش تا

... را پرونده ریسک بزرگترین میکردم احساس میرفتیم، راه که همینجور مژگان اتاق طرف به رفتیم ... هم جانیش خطر حتی و بود باال ریسکش خیلی بود، ذهنم توی که چیزی آخه میشم مرتکب دارم

« : ... ... ه الل إن ه الل إلى أمري أفوض میگفتم مدام دلم توی نبود ای چاره اما بود شدید العاده فوق. ) ( » بيناست بندگان احوال به او كه زيرا مىكنم واگذار خدا به را كارم من بالعباد بصير

: ... کارت تا میمونم جا همین من حاجی گفت عمار که بود مونده قدم سه دو مژگان اتاق در رسیدیم! ... باشه بهتر شاید نیام داخل دیگه من بشه تموم

Page 176: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... و: باش جا همین لطفا پس بدم بهش مفصل مالی گوش یه که بشه الزم ممکنه اما باشه گفتمو باش مراقب بشه، شلوغ اینجا خواست و شد مشکوک کسی و شنیدی صدایی و سر هر اگر

! کن متفرقشون

! ! : مریضه دختره این محمد مفصل؟ مالی گوش پرسید زده وحشت و گرد چشمای با

... ... که: ... اینه تشخیصم هستم پرونده این مستقیم مامور من باشه مریض اصال اما نکنم فکر گفتم ... ! ... و کردم باز را کیفم نه؟ یا آوردم باهام چی همه ببینم بذار برگرده و بره مرگ داالن تا باید

... ... ... ... ... ... میسازم: همینا با حاال اما نیست که کامل خوبه از اینم تیغ از اینم سرنگ از این گفتم... ... یاعلی ... باش چیز همه مواظب فعال

کردم باز را در بمونم، جواب منتظر اینکه بدون و زدم آروم در تا سه دو و اتاق در طرف به کردم رو ... ... ... کیفم از را سرنگ نداشتم وقت خیلی کردم مژگان با کوچکی علیک و سالم داخل رفتم و

... به رفتم هم آروم رفتن ور شیشه، در رنگ قرمز ماده و سرنگ با کردم شروع و بیرون آوردم : ... تو از من گفتم مژگان به میکردم، بازی رنگش قرمز ماده و سرنگ با که همینطور مژگان طرف

... ... ... روز... چند چرا اومدم سازمان طرف از من نمیخوری درد به تو دیگه ناامیدم همه از ناامیدم ... که نبود این اول، اصل مگه بدی نجات منو کردی تالش و کردی اعتماد من به اینجا، اومدم که پیش

»! بشه» اثبات خالفش اگر حتی نکن اعتماد کسی به

... ... ... ... نیا نیا گفتم طرفم به نیا هستی؟ کی تو گفت میکرد سکته ترس، از داشت که مژگانگفتم...

... بلند وحشتناک جیغ تا سه دو ناگهان شدم نزدیک بهش و دادم خرج به عمل سرعت کم یه وقتیکشید...

... » داخل » پرید عمار و شد باز اتاق در الفور فی شد، بلند آسمون طرف به مژگان بلند جیغ تا ... ... » « ...» « : منو میخواد میکشه منو داره این جون بابا بابا گفت افتاد عمار به چشمش تا مژگان

بکشه... !!

... دارد ادامه

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۲ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۰۲]

Page 177: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 28تب

... ... میگن بهش روشه اسمش باالخره چون نکردم توجه مژگان حرف و العمل عکس این به من اما ... ... باالخره... باید میزد حرکتی یه باید که بود عمار این داشتم نیاز عمار العمل عکس به من مریض

! چنده؟ چند که میگفت

... ! : االن بیرون برو زود داخل؟ بیایی گفت کی گفتم بهش عصابیت و اخم با و عمار به کردم رو... بیام... تا بیرون برو تمومه

... بهش قدم دو یکی کردم کنه، سکته بود نزدیک که زده وحشت مژگان طرف به رو هم بعدش ... ... ... قرمز مایع از مقداری دادم فشار کم یه گرفتم سقف طرف به رو را آمپول شدم نزدیک

... ... و مژگان به برسه چه میکرد ضعف و غش میدید را صحنه اون که کسی هر ریخت بیرون رنگشباباش...

... ... ... که میدونه میشناسه منو بود شده خون همرنگ چشاش، عمار نبینه عمار که کشیدم را پرده ... که کسی هر جنازه روی از بدم، انجام را کاری بخوام اگر که میدونه حتی و هستم خرابی کله چه

... ... کرد زدن جیغ به شروع دوباره مژگان کشیدم، که پرده میکنم را کارم اما میشم رد باشه الزم... میزد هوا و زمین را خودش بس از میشکست را تخت داشت

: ... گفت و گرفت محکم را دستم و کشید را پرده اومد گریه و بغض با اومد حرف به عمار باالخره... ... ... هستی» حرفها این تر باهوش میدونستم بردی تو محمد نکن هات بچه جون به را تو محمد

... ... به ... شرمندتم حسین امام به محمد اما دادم قرار جریان در را تو همین خاطر به اصال اصال ... ... کاری یه میدم قسمت حسین امام به محمد خطره در هام بچه جون میترکم دارم حسین امام

»... بدم... نجاتم رفتی، اربعین که کربالیی همون به بکن

... ... مالیدم را چشمام و ایستادم دیوار طرف به رو ثانیه چند آشغال سطل توی انداختم را آمپول ... ... ... دو هر گرفتند بغل در را همدیگه محکم مژگان سراغ رفت عمار دیدم کشیدم عمیقی نفس

! ! « : ... تموم باش آروم بابایی دل عزیز گفت مژگانش به عمار میریختند اشک بهار ابر مثل تاشون ... ... ... عرض... چه غرق بشیم غرق نمیذاره میده نجاتمون میگفتم که محمده آقا همون آقا این شد

»... ... ... ... باش... آروم دخترکم باش آروم بشیم خفه نمیذاره شدیم که غرق کنم

Page 178: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... به چی نفهمیدند اونها میگم چی نمیکنید درک اصال بود سختی لحظات کردم جمع را وسایلملحظات ... ... ... اون اما بخونند هم دختر و پدر اون را داستان این روزی یه شاید گذشت؟ من خود

... و پدر طبیعت مطابق نفر دو اون چون گذشت سخت اونها از بیشتر خیلی من خود برای... ... متنفرم ازش که میکردم بازی ای حرمله نقش داشتم من اما میکردن رفتار داشتن فرزندیشون

... ... روند تا میشد صادق و صاف باهام عمار باید میومد خودش به جایی یه عمار باید بودم مجبور اما ... ... همین خاطر به داشتم نیاز خیلی عمار خود کمک به دربیاد جنایی و سکس حالت این از پرونده،

... بزنه حرکتی یه اونم تا زدم را حرکت این

« : ... هرگز بیگانگان از من گفتم بود، گرفته دلم و بودم دمق که همینطور کردم جمع را وسایلم ... ... حدسم... اگر کن جور و جمع را خانم مژگان وسایل کرد آشنا آن کرد چه هر من با که ننالم

»... ... منتظرتونم ماشین توی نیست امن براش اینجا دیگه باشه، درست

... ... ... اتاق به چشمم رسیدم ورودی درب به شدم رد سالن از شدم خارج اتاق در از و گفتم اینو ... راه خوردن آب و راحتی به را کمالی و نفیسه و کردن البی چقدر که افتاد یادم خورد نگهبانی

« : ... سرتون روی و برمیگردم گفتم دلم توی بگیره صورت توش جنایت همه اون تا داخل میدادن ... ... سراغتون میام روزی یه که باشین منتظرم نندازید راه خر تو خر و باشید شما تا میکنم خرابش

».. نمیکنید فکرش اصال که

... ... به هم پازل دوم ضلع این که کردم شکر را خدا اول میترکید داشت سرم ماشین توی نشستم ... ... ... ... غرق کردم روشن معارف رادیو گذشت خیر به اما گذشت سخت خیلی هرچند گذشت خیر ... ... سوم ضلع نقشه داشتم دادم تکیه ماشین صندلی به را سرم و بستم آروم چشمام شدم خودم ... ... ... نیم بود زیاد خستگی خاطر به شاید نمیرسید ذهنم به هیچی میکشیدم را قسمتی سه پازل

... ... ... زدم زنگ عمار برای و برداشتم گوشیمو نیومدند هنوز مژگان و عمار دیدم گذشت ساعتی

... ... ... شدم... زده وحشت صداش، شنیدن با برداشت گوشیو آخراش زدم زنگ دوباره برنداشت! : ... داخل بیا محمد گفت زنان نفس نفس و سختی با باشه نشسته اش سینه روی کسی اینکه مثل

... ! باش زود محمد

... شدم پیاده ماشین از و برداشتم را اسلحه سریع بشه سپری ها راحتی این به نمیخواست روز اون ... توجه تا رفتم هروله با را بیرونش محوله کل و ندویدم دیگه در دم از دویدم بیمارستان طرف به و

... ... را کن خفه صدا اول همین، خاطر به میشم موتجه ای صحنه چه با نمیدونستم نشه جلب کسی ... ... دیدم ... مژگان اتاق به رسیدم کردم باز لباسمو های آستین هم بعدش کمریم اسلحه روی بستم

... ... ... ... میومد خورد و زد صدای بود قفل در کردم متفرقشون شدن جمع اتاق در دم نفر چند

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال

Page 179: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

@Mohamadrezahadadpour🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۲ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۱۵]

_ مژگان# 29تب

... کی و است زنده کی نبود معلوم هم همونجوریش نداشتم دادن دست از برای فرصت دیگه ... وارد ... سرعت با و شکستم را در قفل و زدم در به محکم گلد جفت با و کردم دورخیز مرده؟

... چاقوش که کردم کسی جناغ استخون حروم را دوم گلوله و بازو حروم را اول گلوله شدم اتاق... میکرد فرو داشت هم را نوکش حتی و بود عمار گردن روی

... ... اون داشت پرستار لباس که زنی صورت روی به رو گرفتم را اسلحه لوله پاشدم سریع : ... متر چهار ما فاصله االن گفتم بهش کنه تزریق مژگان گردن رگ به هم دومش سوزن میخواست

... فاصله از من های شلیک نیست ...90هم ... کوتاه فاصله این به برسه چه نداره خطا هم متری ... ... که جوری اتاق دیوار و در روی میپاشم را پیشونیت خون وگرنه بنداز آدم بچه مثل را سوزنت

... ... زمین بنداز داد تشخیصت نشه دیگه

... زنده نبود معلوم بودم، کرده مرد اون به فاصله اون از که شلیکی با چون میموند زنده زن این باید ... و بدم تکون یه را پرونده بتونم تا داشتم احتیاج زن این به پس بشه قبلش مثل حداقل یا بمونه

... ... ... ... بدبخت مژگان و بیچاره نفیسه برخالف بود ای حرفه زن این اما جلو بیفتم پله تا چند

...! ... ... راحتی؟ همین به میشد مگه اما کنه خودکشی میخواست میکنه چیکار داره میدونست... ... ... ندادم امونش دیگه چسبوند سرنگ ته به را شصتش انگشت بود دوخته چشمام به نگاهش

... کردم شلیک و بازوش طرف به گرفتم را اسلحه سر فورا ... ... ... داشت هم عمار بود زنده الحمدلله مژگان سر باالی رفتم سریع دیوار طرف به شد پرت

... ... این من میگفت عمار داره تنفسی حاد مشکل و هست جانباز عمار آخه میکرد شدید های سرفه ... ... بلندش که همینجوری بشه بلند زمین روی از تا کردم کمک را عمار دیدمش بار چند را پسره

: گفتم بهش کردم،

... ... ! خیلی» برس مژگانت به فورا نیست حرفها این از و شدن شهید و سرفه موقع االن عمار... ... ... داره وجود قلبی حمله و ایست امکان حتی آوردن سرش بر چه نیست معلوم نداریم فرصت ... ... ... ... به تا نذار تنهاش برندار چشم ازش بیرون کن منتقل را مژگان و بگو یاعلی یه ماشالله پاشو... ... ... من با اش بقیه بیاد هوش به کافیه فقط وصال خیابون امن خانه به کن منتقلش اومد، هوش

»... ... باش زود فقط بزنم زنگ بهت تا نمیخوری تکون هم اونجا از

Page 180: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... « : چیکار میخوای تو بریم هم با بیا محمد میلرزه دستام داره من بریم هم با بیا گفت عمارکنی؟«

... ... ... « : دارم کار بمونم جا همین باید من داشتی هم اینا از تر سخت شرایط تجربه تو گفتم بهش ... اعتراف ازشون جا همین میخوام یا بیرون کنم منتقلشون را اینها یا نرسیده، پلیس تا میخوام

... دیگه... و میشه کلفت پوستشون وگرنه گرفتم که گرفتم اعتراف ازشون جاها همین اگر بگیرم»... ... ... ... عمار برو برو خانمت خاک ارواح را تو نکن معطل نمیان موغور

... داخلی پارکینگ از ماشین یه که دیدم را پنجره و بیرون رفت مژگان تخت با کردم راهی را عمار... ... شد راحت خیالم شد خارج بیمارستان از شتاب با و کرد سوار را مژگان و برداشت بیمارستان

... میشه تر شلوغ و شلوغ لحظه، هر داره که نبود سالن به حواسم اماپلیس ... 110اگر بیسیم خودمون های بچه سیار واحد ترین نزدیک به فورا میخورد پیچ کار میومد،

... ... پلیس اگر تازه برسه که میکشید طول دقیقه چهار حدودا سیار، واحد ترین نزدیک بیان تا زدم... ... داشتم وقت دقیقه سه زیر من بنابراین نمیرسید زودتر

... ... نزدیک گرفتم را صورتم میکشه نفس زور به و اومده بند زبونش دیدم پسره سر باالی رفتم ... ... ... ! خون... میلرزید داشت فقط نگفت چیزی اول بار پسر؟ میشنوی منو صدای گفتم گوشش ... ... : ... جوابمو اگر چون میپرسم بار آخرین برای اما میپرسم دوباره گفتم بود رفته ازش هم زیادی

! ... میشنوی؟ صدامو نمیخوری دردم به دیگه ندی،

... ... ... ینی داد تکون را سرش میاره فشار داره چوب مثل بود شده که زبونش و لب به که دیدمآره...

... ... ... ... داری: ببین بمونی زنده الاقل تا کن خالص را خودت و بگو دارم سوال تا دو فقط عالیه گفتم ... ! ... باشه؟ سوال تا دو فقط پس میکشی درد

... : : ... طرف به اشاره کجاست؟ گوشیت اول سوال پرسیدم داد تکون تایید نشان به را سرش بازم! . ... : کرد ... تایید و داد ن تکو را سرش ماشینته؟ توی گفتم کرد؟ بیمارستان از خارج

: ... ... ... : گفتم: لبش به چسبوندم گوشمو نگفت چیزی دیگه پسر؟ چیه اسمت دوم سوال گفتم ... ... : ... ... نوک ... نداد خرج به العملی عکس نمیگی؟ گفتم نگفت چیزی بگی من به باید تو بگو ... زخمش های خون روی آروم انگشتم، نوک با استخونش زخم طرف بردم را ام اشاره انگشت

... ... ... گوشمو... دوباره پیچید خودش به میکنه پیدا سوزش میدونستم ندادم هم فشار تازه کشیدم... ! : ... بگو عمو به را نحست اسم پسر بگو گفتم سمتش بردم

Page 181: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... به را لباش بدبختی و زور با و آروم خیلی شد شل ناخودآگاه طور به پام و دست که شنیدم چیزی!!! : فرید شنیدم دهنش از کلمه این و زد هم

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۴]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 21تب

... را موضوع فورا شدیم مجبور بودیم افتاده شما های بچه یاد و درمیاوردیم شاخ داشتیم که ما ... شهید مادر شما که میدونیم ما که گفتیم بگیم را جریان بهش و باغ توی بیاریمش و کنیم عوض

... و شهدا اسم از و دادید فریب را همه مدت همه این شما چرا نشده شهید پسرتون اصال و نیستید! کردید؟ سواستفاده بودن شهید مادر

... ... کشید عمیقی نفس افتاد پت پت به نه و شد هول نه چون بود روزی چنین منتظر اینکه مثل اصال!! ! « : میپرسی سوال ناشیانه چرا نمیدونم اما باشی، کار تازه نکنم فکر اینکه با پسرم ببین گفت و

من نه و بودید اینجا االن شما نه داشتید، توجهی قابل مدرک سواستفاده، و فریب درباره شما اگر ... ... پس میومد دادگاه احضاریه و میزدند در که بود این حداقلش بودم نشسته خودم خونه توی االن

دل و نکنی ضرر زندگیت توی تا باش میبری کار به کارات و زندگی در که کلماتی مواظب خیلی»!! نشکونی را مردم

: این: ... به که هست توجهی قابل مدت شما بپرسم اینجوری بذارید اما نداشتم جسارت قصد گفتمحدودا کنم فکر و اومدید ... 15محل ... همه بیشتر هم شاید میکنید زندگی اینجا دارین که هست سال

! ... نداشتید شهیدی پسر شما اینکه با چیه؟ علتش میشناسند شهید مادر عنوان به را شما

! : حتی شما شهید مادر میگن من به چرا نمیدونم گفت همیشگیش نفس به اعتماد همون با هم بازتعریف ای خاطره و زد حرفی و زد دم شهیدش پسر از کمالی باشه گفته که نمیکنید پیدا هم نفر یک

Page 182: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

من! به شهید پسر یه من، صندلی باالی عکس قاب یه دیدن با صرفا چرا که بپرسید بقیه از برید کرد! شهید مادر شدم خودمم و چسبوندند

! شهید: مادر یا پدر فالنی نمیگن بقیه درباره چرا میشه؟ مگه هستید؟ تقصیر بی خودتون ینی گفتم! اید! داشته زمینه این در تاییدی یا و حرف یا و اشاره هم خودتون البد هست؟

! : نوشت کسی پای را نکرده گناه نمیشه که ممکنه و شاید و البد با گفت و کشید عمیقی نفس : تعریفشون! و میبینم که هایی جوون همه به میکنم مادری احساس من بگم اینطوری بذارید ببینید

... ... ... نخواست اما نخواست خدا چرا نمیدونم محرومم شدن فرزندار نعمت از خودم میشنوم هم ... بچه... همه مامن و مادر شدم نمیشم، مادر فهمیدم که روز اون از کرد نمیشد هم کاریش دیگه

... دردل و میزدند حرف باهام و میومدند پیشم اند محروم خوب مادر یه داشتن از که هایی ! ! ! و... بدی قول میتونی دیگه؟ یکی پیش برن میگی نیان؟ میگی بهشون من جای شما میکردند

! نمیرن؟ شیاد و گمراه آدم یه پیش که باشی مطمئن

! : اینجا؟ میگه چی عکس، قاب این گفتم و بود سرش باالی که شهیدی عکس قاب به کردم اشاره! پس؟ چیه پیچیده محل در که الشهدا بیت کلمه

: و همت و باکری مخصوصا شهدا عکس زیادی آدمای گفت و زد بود، چی سر از نمیدونم که لبخندی ! ... با اونا آیا میزنند پذیراییشون اتاق و خونشون در و تر گمنام شهدای و صیاد و خرازی و پور ردانی

مردم ممکنه که بگین بهشون و خونشون رفتید آیا دارن؟ خویشی و قوم و فامیلی نسبت شهدا اون ... ... ! هیچ خودم وقتی همونا از یکی منم هستین اقوامشون شما که کنن فکر و بیفتن اشتباه به

ازم اول ردیف متهم مثل و باشم جوابگو شما پیش که درسته آیا نداشتم، ادعایی چنین وقت! کنید؟ استنطاق

! بیت: میگن خونه این به محل توی چرا میگین؟ چی الشهدا بیت ماجرای درباره پس پرسیدمالشهدا؟!

! : ... ... که کسانی از برید نمیدونم گفت و میدیدم لبخندش وقتی میشدم تر عصبی زد لبخند بازم ! ! و میگیرن هیئت خونشون در میاد ملت وقتی اینکه، ضمن من؟ سراغ اومدین چرا بپرسید میگن

... شما و الزهرا بیت و الرقیه بیت و العباس بیت و الحسین بیت مثال میذارن هم هیئتشون اسمکه! ... است و رقیه و عباس و حسین خونه اینجا مگه آخه بگه بهشون نمیره یکی چرا کجایید؟

... ... ! که محرم های ماه در دارم عمومی مراسم یه من جاها بقیه مثل هم اینجا نوشتین؟ اینجوری ! ...» روز » ده سالی که کنین دستگیر منو بیایید حاال چی؟ که حاال الشهدا بیت مینویسن خونمون در

!!! الشهدا بیت میذارن را اسمش و میگیرن مراسم اینجا جوونها

Page 183: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

: ... هست سوالی اگر لطفا میگه دراومده هم سر آخر داشت آستین در را جوابش میگفتیم، چی هر... ... ... برمیدارم بردار، را عکس این بگید بشه روشنگری دارم دوس خودمم بپرسید راحت خیلی

... ... ... دنبال رفتم من آیا اما دارین دوس که هرکاری بگید ننویسن میگم الشهدا، بیت ننویس بگید ! در ات بچه تا کردم البی سنجش رییس با من کنم؟ دعا ات بچه کنکور برای تا بیا که جنابعالی خانم

! روا حاجت تا کنین من خونه جلسات نذر بیایید گفتم من باشه؟ موفق بوده نخونده که کنکوری ! گفتم! من اصال بیارید؟ مخلفات تمام با ماهی چلو تا صد هفتگیم، جلسات برای گفتم من بشین؟ ... ! خودتون های زن که میکنه آرایش ته شهید، مادر مگه اصال کنار به اینها حاال خونمون؟ بیایید پاشید

... ! میکنند؟ سوال ابروم مداد و سورمه جنس و لطیف پوست از و اینجا میان

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۵]

[😰 Sticker]

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۲۹ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۰۶]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 22تب

! : نمیشه دلیل اما درست هستند، ای ساده مردم ما مردم که جهت این از خب گفت ها بچه از یکی! بگیرین تحویلشون و نگین چیزی هم شما خود که

! ! : فورا چرا نکنین توهین مردم به آقا لطفا اوال که واقعا گفت کشیده هم در اخم و جدیت با کمی ! میکنند؟ توهین مردم به میاد، وسط مردم پای تا همه

التماس گفتی بهم چرا که گوشش دم بزنم و نگیرم تحویلش دعا التماس میگه بهم وقتی دومادعا؟!

Page 184: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

و من خونه میان نمیکنید، حسابشون هم هیچ به را اونها و میشن ناامید مردها شما از وقتی سوما ! داری مردم و همسایگی رسم این میکنم؟ خورد را پاتون قلم اومدید اگر بگم میکنند، دردل باهام

هست؟!

! ! بشم کافر برم و بشم شاکی حاال کردی؟ برآورده چرا بگم خدا به گرفت و کردم دعا حاال چهارما! کرد؟ برآورده گنهکار من دعای با را مردم حاجت خدا چرا که

! من از بپرسین بقیه از باید که سواالتی چرا بدم؟ جواب همه جای به من باید چرا اصال پنجما ! مجلس! و خونه به بار ده اطالعات اداره االن تا البد اینکه ضمن شدما گرفتاری عجب میپرسین؟

... ... ! هم من میدن انجام دارن را وظیفشون خوب هم خیلی خب کرده رصد باالخره و اومده من ... ... تایید مورد مجالسم حتی و بود مشکلی اگر بنظرتون اما بده خیرشون هم خدا ندارم حرفی

! با حدودا شلوغ جلسات بار زیر نگرفتم، مجوز تا که منی میکردند؟ مجوز تمدید من برای 500نبود،! نرفتم مردم دختر و زن نفر

: ... ای لحظه چنین منتظر انگار میکنم تکرار بازم داد تحویلمون و روش گذاشت تا ده گفتیم، هرچی ... جز کاری که زد حرفایی و شد عوض لحنش هم آخرش بود کرده گیر گلوش توی حرفها این و بود

: ! گفت نمیومد بر دستمون از دادن، تکون سر و دادن گوش و توجه

: ! میگفتم بهتون که بود اونوقت میکردیم مشورت هم با و بودید اومده ای ریشه کار برای کاشدر محرم دهه الشهدای بیت پرچم و من سر باالی عکس قاب و من منزل جلسات مثل جلساتی

! ... دارن بقیه بگید میشه الزمه هم خیلی بلکه نداره کسی برای مشکلی هیچ تنها نه و من خونهاز رسما که هست همونایی منظورم گذاشتن؟ مردم برای ای زرده دو تخم چه و میکنند چیکار !... و کردن کور را فلک چشم و میکنن کیفیتشون کم مراسمات تبلیغات و میگیرن پول مردم

و زن شهید، فالن که مردم دهن توی میندازن که بگیرین کسانی جلوی برین میگین، راست اگر !! و دخترها جلوی پنجشنبه عصرهای برید میکنه باز بختشون از گره و میده مردم تحویل شوهر

و بشه پیدا یکی جا همون بلکه نمیکنن هم ولش و شهید فالن قبر به چسبیدن که بگیرین پسرهایی !! بچه میگن همه جلوی کالس سر شهدا های بچه به که کسانی دهن توی بزنید برید دعا التماس

!! میکنن خون را شهدا های بچه دل و ای سهمیه

! ساز مطرح، و معروف شهدای خانواده و بچه و زن از چندتا بگم بهتون میخوای کنار به اینا اصال !! ! از شده حاال تا اصال میگین راست اگه بگیرین اونا جلوی برید میزنند؟ حکومت و شما با مخالف

....... ......... ........ درکنگره نمیتونین را شهید پسر و شهید زن و شهید دختر چرا بپرسین خودتون ! رفتارهای جلوی نمیتونن و اند شده جلف چون کنین؟ دعوتشون پدرانشون بزرگداشت

! ! نبوده؟ اما میبوده اونها به حواسش باید کی بگیرن؟ نامتعارفشون

Page 185: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

! در! صد پس چرا داشتین، ای برنامه اگر یا و نداشتین ای برنامه اونها واسه چرا شما خود اره شما ! باور میکنند، دستگیر اجتماعات بعضی در را دخترشون و پسر وقتی چرا داده؟ عکس جواب صد

... ! کردین، فکر شما چون معلومه خب هستند؟ بزرگوار شهید فالن دختر و پسر این که نمیکنند ... ... ... ینی اخالص ی همه اعتقاد ی همه معنویت ی همه ینی بودن، شهید فالن همسر یا فرزند صرفا

! کنه زندگی اون و این خاطرات و باباش عکس قاب با همیشه و نشه تنها یا گمراه هیچوقت

پاسخگوی نه و میکنه پر را بابا جای اینها برای نه خاطرات، اون و عکس قاب این اینکه از غافل اما ! جلسات گزارش و فرم دارین و کجایید موقع اون شما بگین میشه میشه شهید همسر تنهای دل

! مینویسید؟ و میکنید پر باالدستیتون مقامات واسه را کجا شهدای یادوارهاما راهه به رو چیزشون همه میکنند فکر همه که کردم کسانی وقف را زندگیم و وقت و خونه من

! روی را ام خونه درب نه و میکنم تعطیل را جلساتم نه من دارن بدبختی تا هزار و نیست اینطور ! ! قاب این بردن با اما ببرین خودتون با بردارین را عکس قاب این دارین دوس اگر میبندم کسی

براتون ای فایده ندارین خودش ادعای از مدرکی و سند که کسی برای سازی پرونده و عکس!! ... شد! سرد چاییتون چایی بفرمایید راستی نداره

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۰ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۴۱]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 23تب

... ... ... بنیاد گزارش مخابرات گزارش آزمایشگاه گزارش خوندم را بود آورده عمار که گزارشاتی ... ... ... ... ... ... کنم؟... چیکار بگیرم شور بشینم برم راه بزنم سینه کنم گریه بخندم نمیدونستم شهید

... و نفیسه دنبال افتادم می باید هم دیگه طرف یه از میشد تر پیچیده داشت کالف این طرف، یه از... ... مژگان بابای حتی و فرید و آرمان

... ... به عادی غیر نبود گشتم مژگان بابای رسم و اسم دنبال پرونده توی هرچی مژگان بابای گفتم: : ... میکرد اذیتم داشت عادی غیر چیز چندتا بگم اینجوری بذارید اصال میومد نظر

Page 186: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

چرا اینکه ! ... 800اولیش این کرده وقت کی اینکه دومیش ! ...800صفحه؟ بنویسه؟ را صفحهمدت، ... این چرا اینکه چهارمیش نیست؟ آرمان و مژگان بابای از اسمی هیچ چرا اینکه سومیش

... ! دیگه چیز تا چند و نگرفته؟ قرار بازجویی مورد و نکردن پیداش و نبوده نفیسه دنبال کسی

پیدا اداره خود از میشه را سواالت این اکثر اما نه، همه جواب که فهمیدم کردم، دقت وقتی اما ... ... ... به... نکردم را کار این اما پیشم بیاد بگم عمار به دوباره که برداشتم را گوشی سریعا کرد

: شماره به ای پرونده گفتم نادر به و گرفتم تماس ضبط و ثبت واسم 1392 / 22الف / / 222بخش رابوده؟ چطوری روندش بین کن دفتری استعالم

... !!! « : باز را فایلش تا الزمه اگر نشده ثبت ای شماره چنین اصال گفت و زد زنگ بعد دقیقه ده نادر»! کنی پرش بتونی راحت تا بدم رهگیری کد بهت و کنم

... ... ... « : اطالع بهت چشم شد الزم اگر قربانت نه گفتم نادر، جواب این با گرفتم سرگیجه که من»! حسین... یا میدم

! این ... روبرومه؟ که چیه این پس که 800خدایاااااا کوری های گره و ناقص نیمه های فرم و صفحه ... من تا نکرده کار روش هیچکی چرا خاصیه؟ جور یه چیز همه چرا بودم گفته خودم با و داره وجود

برگردم؟!

... ... حال، ... هر در اما نباشه هم شاید باشه عمار پیش باید سواالت این همه جواب ممکنه عمار... میاد پیش پام به پا داره و بوده پرونده این کامل جریان در که هست کسی تنها عمار

... ... ... دارم میکردم حس داشتم بدی حس کردم مرور را چیز همه دوباره برداشتم کاغذ و قلم یه ... ... ای چاره رسید ذهنم به فکری یه نمیره پیش میخوام که جوری کارها و میچرخم خودم دور فقط

... بگیرم... ... را تصمیم این لحظه اون در بودم مجبور بودم مجبور خدایا نداشتم

... ... هم قسمتش یه میخورد رقم روانی بیمارستان در باید قسمتش دو چیدم قسمتی سه پازل یه... خودم روش به و جا همین بازجویی اتاق توی

... و بود داده پیام نفیسه نخ سر دنبال افتادم و برداشتم را بود مخابرات های بچه گزارش که کاغذی ... »!! « : ... » « : از خیلی پیام این فعاله تعجب استیکر بود داده جوابش هم مژگان دو؟ یا یک بود نوشته

... ساعت بین حدودا هم ساعتش بود افتاده اتفاق مختلف های روش به ها ونیم2و 2تا 12شب... ... داشت خاصی مفهوم القای و نبود معنی بی این، بود شب نصف

Page 187: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

ساعت سر خوب، بچه مثل روز، ...19اون ... دادم انجام رفتم که داشتیم خرید هم کلی خونه رفتم ! : و خونه اومدی موقع این که بری میخوای جایی شده؟ خبری گفت میکرد تعجب داشت که خانمم

! ... ؟ و داری هم دوسمون البد و مهربونی ها بچه با و کردی خرید

... ... : ممکنه ساعت سه دو امشب چون خبری چه نه گفتم بود گرفته خندم خودم از که خودمپیشت... ... بیام زودتر کم یه گفتم همین خاطر به نباشم

» « » مختلف » جوابهای و سوال و ها بچه و خانم های تعجب جواب که ای اندازه به شب، اون خالصه » « » « ... » خونه » محبت و آرامش به اینکه با نبردم لذت بودن هم با از دادم، را ها طعنه و تیکه و

... نیاز بیشتر خونه آرامش به میاد، پیش خاصی ماموریت وقتی مخصوصا داشتم نیاز اینها از بیشتر... ... بگذریم... نیارم زبون به تا اما دارم

ساعت ... 11حدود ... ... طرف به رفتم بیرون زدم خونه از میخوابیدن داشتن ها بچه شد شب... ... ... ... بودن مامور چهارتا سه که هم در دم بود بلند که دیوارهاش رسیدم روانی بیمارستان

... ... تا شدم بیمارستان وارد ها زباله حمل ماشین با اما مفصله توضیحش نبود خلوت که هم خیابون... ... بدبختی هزار با اونم نشه من حضور متوجه کسی

... ... روی از را ها مریض از یکی لباس رسید ذهنم به فکری میخورد هم به لباسم بوی از داشت حالم ... !! ... پوشیدن میاد بهم هم خیلی دیدم کردم، نگاه آیینه توی وقتی پوشیدم زود و برداشتم آویز بند

بهم کسی هم و بزنم قدم خواستم هرجا و برم راه راحت بتونم که میشد سبب هم مریض، لباس... نمیداد گیر

... میکنه، نگاه اش طعمه به ها بوته الی به ال از داره که ببری مثل مژگان اتاق پنجره پشت رفتم ... ... که بازی وحشی سبک همون به میکرد آرایش داشت مژگان میکردم رصد را احوال و اوضاع

... بودمش دیده بار اولین برای

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۱ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۲۱]

Page 188: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 24تب

... ... ... ... بود روشن چراغش نمیدیدم را اش قیافه پنجره به بود کرده پشت کشید دراز و کرد آرایش... ... تختش روی برگشت و کرد خاموش را چراغش پاشد کشید طول ساعت دو حدودا

احتمالی های سایه تشخیص به قادر شما چشم میزنید، زل تاریک نقطه یک به زیادی مدت وقتی ... مدام همین خاطر به بود نخواهد میشه، تولید آنجا اجسام حرکت اثر بر که تاریکی در موجود

... های بچه که کاری همون مثل میکردم نگاه اطراف به ثانیه چند مدت به و برمیداشتم را نگاهم ... با که آدمی یه به باشه زده زل که کسی برای میگذره دیر خیلی ها ثانیه اما میدهند انجام بان دیده

... خوابیده گرفته تخت خیال

... این هم متر دو یکی پهنای به باشه پیشش کسی که نبود معلوم اما میخورد تکون ها وقت بعضی ... باشم داشته اتاق داخل محیط از خوبی زوایای تا میرفتم و میچرخیدم آنطرف و طرف

... ... تا میکردم صبر اینقدر باید میرفت سر ام حوصله نباید بشم نزدیکتر و کنم ریسک نمیتونستم ... ... ... داشت چشمم میشد صبح اذان کم کم داشت نشد خبری هیچ اما بشه خبری یه باالخره

... ... نکنه اذیتم و نشه بسته و نسوزه که میکردم التماس چشمام به میرفت سیاهی

... ... هم بیمارها لباس بشه صبح حداقل تا بمون میگفت احساسم اما برم و بشم خیال بی میخواستم... ... ... نمیکرد شک کسی باالخره نبود مشکلی بودم پوشیده که

... ... ... احساس که میکردم زمزمه توحید سوره مدام بود صبح پنج حدودا بودم فکرها همین توی ... ... ... سیاهی داشت چشمام کردم دقت بیشتر میخوره تکون داره اتاق گوشه ضعیف سایه یه کردم

... ... که... شدم مطمئن تقریبا اومد جلو و شد تر سیاه سایه کم یه اما ببینم دقیق نمیتونستم میرفت... اتاقه توی یکی

... هیچ ... کردم چک را دستگاه نه؟ یا طرفش به برم باید نمیدونستم نه؟ یا هست وقتش نمیدونستم ... ... ... داده جوابش زنگ تک یه هم مژگان بود خورده زنگ تک یه اما بود نیومده مژگان واسه پیامکی

... ... جا... همه بشر این بود کمالی شماره نبود نفیسه شماره بود، زده تک که ای شماره اما بود...! ... ! میخواد؟... چی اینجا اش شماره چی؟ ینی هست

Page 189: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... کمالی به هیکلش خدا وای کردم حسابش چشمی و تقریبی کنم آنالیز را سایه نمیتونستم ... شلیک... شده کشیده کمان از که ای شعبه سه تیر مثل کردم حرکت فهمیدم اینو تا نمیخورد

... ... میترسم... چون شدم اصلی سالن وارد زدم دور را ساختمون تمام، سرعت با پاشدم بشه... ... پاورچین پاورچین پاورچین بشن بیدار ملت و کنه توجه جلب دویدنم و پاهام صدای

... را اتاقش دستگیره و ببرم دست هولکی هول و کنم ریسک نمیتونستم مژگان اتاق در دم رسیدم ... ... ... را دستگیره من و باشن کرده قفل را در اگر باشن کرده قفل شاید گفتم خودم با کنم باز

... ... میخوره هم به چیز همه دیگه بدم تکون

... ... اتاق پنجره که بود راحت خیالم فقط داخل برم الکی نباید هم و میموندم در دم و اینجا نباید هم ... بیاد اتاق این از اش مرده یا زنده باشه قرار اگر بشه رد نرده از نمیتونه و داره نرده مژگان،

... بیرون بیاد در همین از باید بیرون،

... ... ! صبر یا نه؟ یا باشه باز نبود معلوم که میزدید دری به دست میکردین؟ چیکار باشین شما!! میکردین؟ چیکار چی؟ یا بشه؟ تموم کارشون تا میکردین

... ... هنوز بشه باز تا برم ور قفل با که نبود دستم دم هم سوزن یا سنجاق میومد پچ و خوچ صدای ... ... صبح، شش ساعت چون کنم کاری یه که داشتم وقت شش ساعت تا حداکثر بود تاریک هوا

هیچی ... ... دیگه و میشد شلوغ بخش میشد اکتیو ها شیفت

... ... کم کم باید عقال دیگه بیرون نیومدند اونها صبح هفت ساعت حدود تا خوبه که شش ساعت ... ... ... ... خودم راهرو وسط یخچال پشت گرفتم فاصله در از میفتاد اتفاقی یه باید میکردند تمومش ... چیزی متوجه میکردند عبور که پرستارهایی که بگیرم جوری را حاالتم کردم تالش کردم مخفی را

... ... کردم که بودم نکرده بازی ها دیوونه نقش نکنند شک بهم و نشن

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۳۱ ۰۷ ۱۶ :۲۲ ۲۵]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

Page 190: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

_ مژگان# 25تب

... ... نره هم روی چشمام تا دارم نگه بیدار را ذهنم که میکردم تالش میدادم کشیک که همینطوربیداری سابقه ... 73البته ... ... خیلی بیمارستان بیام اینکه از قبل اونشب چون اما دارم هم ساعته

... ... ... چرا کردم نفیسه ورود آنالیز به شروع خالصه حاال کن ولش بود نگذشته خوش بهم خونه تویراحتی به میتونند قمری ننه هر و کمالی و نفیسه اما بیاییم فنگ و دنگ هزار و نامه و کارت با ما باید

!!!! انگار؟ نه انگار و برن و بیان

... ... میگم وقتش به باشه فهمیدم بعدا را سوال این جواب

... ... و رفت راه معمولی خیلی بیرون اومد اتاق از جلف شکل و سر با اندامی باربی دختر اینکه تا ... به سایه عزرائیل مثل همینطور هم من و شد رد در از خوردن آب و راحتی به رفت و رفت و رفت

... گیر بهم در دم که درآوردم را بیمارستان لباسای میرفتم، دنبالش که همینجوری میرفتم اش سایه ... ... ... ... یه... به رسید تا رفتم و رفت رفتم و رفت رفتم و رفت دنبالش رفتم بازم 206ندهند

... پایین... کشید را اش شیشه و شد سوارش آلبالویی

... ... تا و اسلحه نه و داشتم بازداشت نامه نه و بود باهام کارت نه ماشینش در دم رسوندم را خودم ... ... ... رسیدم هست هایی مایه چه توی نمیدونستم چون بود مونده برام راه یه فقط بهش رسیدم

! : صدر؟ نفیسه خانم وگفتم بهش

! : بفرمایید گفت و کرد نگام دودیش عینک باالی از خیره چشمای با

... به کوبیدم را پیشونیش و سر محکم و گردنش پشت بردم را دستم خودشه شدم مطمئن تا ... نکرد فرصت حتی که کردم، را کار این و دادم خرج به عمل سرعت جوری ماشینش فرمون

... فرمون به خورد سرش که ای لحظه فقط بده خرج به العملی عکس و برگردونه را سرش... پاهاش... جلوی شد پرت عینکش ماشین

... تا نشه توجه جلب و بشه رد بود سرمون پشت که ماشینی تا ماشینش در جلوی ایستادم ثانیه چند ... دادم هول نبود، سنگین هم خیلی که را نفیسه و کردم باز را نفیسه ماشین در شد رد ماشین اون

... ... افتادم راه و فرمون پشت نشستم خودم بغلی صندلی روی

Page 191: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... به ... لحظه یه اداره در دم رسیدم بود گذشته هشت به ربع یه و نیم و هفت از بود؟ چند ساعت ... ... عمار روی جوری بد بفهمه عمار نمیخواستم چون خودمون بخش نبرم را نفیسه که خورد ذهنم

... بودم کرده کلیک

... ... ... وقتی ویلچر دنبال رفتم اومد گفتم خواهرها از یکی به کردم پارک و رسیدم پارکینگ به ... ... اینقدر... ینی گفتم بهش رسیدم باال میبره داره و کولش روی انداخته را نفیسه دیدم اومدم

... : ... ! اره گفت هست؟ سبک

خلوت حیات ... 9بردمش ... به ... باشه داشته را قبل شب خستگی باید بخوابه میدادم اجازه نباید ... ... ... ! هوشیارش جوری کنم عرض چه که بیدار یخ آب سطل یه با کن بیدارش گفتم خانم اون

... شد روشن هم بصیرتش که کردیم

... ... با نفیسه که گوشش توی خوابوندم سیلی چنان روبروش نشستم تا صندلی روی نشوندش ... دهن از داشت و بود شده قرمز شدیدا صورتش که حالی در و پاشد طرف یه شدند پرت صندلیش

! ! ! : گوریه؟ کدوم اینجا هستی؟ کی تو اصال وحشی؟ میکنی چیکار گفت میومد خون دماغش و

: باشه الزم اگر اما نیست گور اینجا گفتم تر تمام هرچه خونسردی با و مالیدم کم یه را چشمام ... ... ... خانوادگی؟ نام نام؟ راستی بیفته بدتری اتفاقات هم شاید میدونه؟ کی میکنم دفنت جا همین

ملی؟ شماره پدر؟ نام

! میکنید؟: را برخورد این من با نمیدونید را اینها ینی گفت

... ... ... ولش: اصال آقا ملی؟ شماره پدر؟ نام فامیل؟ نام؟ بگو بشنوم خودت زبون از میخوام گفتم! خوردی؟... صبحونه کن

... ... ... : میکنه درد خیلی سرم میاد خوابم میترکه سرم داره گفت و سرش روی گرفت را دستش... بخوابم بذارین

: ... ! گفتم بفهمم پرونده اصلی سوژه به نسبت را حساسیتش درصد تا رسید ذهنم به فکری یه ... ... ... حاال تا دیشب نخوابیدم منم اتفاقا بخوابی بذاره خانم این تا کن پر را فرم این نیست مشکلی

! : ... ... پک خواهر راستی گفتم و خانم مامور طرف به کردم رو بعد دارم کار هم خیلی بودم بیدار ... پیش برم سر یه امروز همین باید باشه آماده شدم بیدار وقتی تا بذار آماده را آمپولهام کامل

مژگان...

Page 192: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... زن مامور به شد ور حمله طرفم به و کشید ممتد جییییییغ و پاشد شنید را مژگان اسم نفیسه تا: ... ... میگفت جیغ و گریه و بغض با و میداد فحش نفیسه باشه راحت بذار کن ولش که کردم اشاره

... ! ! داری؟! مژگان چیکار داری مشکل من با تو داری؟ چیکار اون با کثافت

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۱ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۲۱]

_ مژگان# 26تب

... بهش آروم خیلی لحن با و طرفش به کردم رو کرد تخلیه بیداد و داد با را خودش کم یه که وقتیگفتم:

... ! اون» توی اتفاقا که میذاره سنگین پروژه یه پای را زندگیش و زار کسی وقتی محترم خانم ببین ... یه شب سه دو اتفاقا و نمیدید هم خواب توی حتی آدم که وسط میاد داره کسانی یه پای پروژه، ... دنبال روانی بیمارستان های بوته بین دیشب اتفاقا و نمیرسه بهش حسابی و درست خواب هم بار

... صبحش واجب نماز جنگ، دوران بان دیده های بچه مثل را دیشب اتفاقا و بوده کلفت دم سوژه یه ... حدود حاال تا اتفاقا و میخونه راه در و خوف حالت به پرونده 100را این پای را اداری مفید ساعت

... کرده صرف

... همون کنه بیهوشت ضربه با نکنی، فرار و نکنی خرابتر را خودت کار اینکه برای مجبوره اتفاقا وکه بوده گذاشته اینو و نخورده نامحرمی هیچ به دستش هم بار یک حتی عمرش، طول در آدم،

.... کنه بیدارت اینکه بخاطر میشه مجبور اتفاقا و شدن شهید که بده رفیقاش نشون قیامت فردایچه توی داری و وخیمه پروندت اوضاع حد چه تا و دارم خبر ازت چقدر و هستی کجا بدونی تا

... ... بزنه بهت هم سیلی یه میشی غرق منجالبی

... نام به دختری سرنوشت و روان و تن و اسم روی چقدر ببینه که کرد امتحانت االن آقا همین ... ! ! این با هم تو اتفاقا نه؟ یا هستی تاریک و سیاه اند، گفته بد ازت که اینقدر آیا و حساسی؟ مژگان

هستی جنسی خود تو و اومده درست را آدرس که دادی نشون بهش درآوردی، االن که اصولی و ادا : ... مژگان روی اوال که کردی ثابت من به االن تو میکرده کشفش و میبوده دنبالش باید که

... متاسفانه... تعصبی و غیرت هیچ نامحرم و محرم به نسبت ثالثا نیستی ای حرفه ثانیا حساسی

Page 193: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

و... .... و کنی انکار چطوری که ندادند یادت حتی و هستی حرفها این از تر بچه خیلی رابعا نداری ... ... تکرار نداری ارزشی هیچ براشون تو که اینه معنیش میده معنی یک فقط که دیگه چیزای خیلی

»! ... » چرا؟: » میدونی ارزی هیچ میکنم

چهارتا ... ... چشماش داشت خشک چوب مثل بود شده لباش میکرد نگام داشت فقط نفیسه... ... بشنوه... را بعدی کلمات تا من دهان و لب به بود زده زل فقط میشد

... ... ! ... « : واضحه چرا؟ نداری براشون ارزشی گفتم و خوردم افسوس و کشیدم عمیقی نفس ... بهت حداقل شیر دهن توی نمیکردند ولت تنهایی داشتی، براشون ارزشی اگر که اینه دلیلش

... ... اونجا وقتی بدی نباید تکراری رمزگونه های پیام مژگان پیش بری نباید هرشب که میگفتنیکی ... حداقل یا و نشه قاطی مژگان موهای با موهات تا نری حمام دیگه شد، تموم هم با کارتون

... ... مژگان، و خودت حتی یا و داشتی دفاعت برای چیزی یه الاقل میشدند درگیر من با باید نفر دو»... ... دیگه چیز هزارتا و نمیکردی استفاده هست بیچاره بدبخت توی نام به که همراهی تلفن خط از

... کنه مرتب را خودش تا بده کاغذی دستمال و بده آب نفیسه به که کردم اشاره خانم مامور اون به ... تنگی که بود شده کسانی مثل میشنیدم را نفسش صدای حتی که بود شده دپرس نفیسه اینقدر

... ... ذره فقط که اطالعات، همه این از وحشت گرفته قلب تپش که بود معلوم دارن نفس ... اال داشته را چیز همه انتظار که بود معلوم بود کرده پر را وجودش تمام گفتم، بهش را کوچیکیش

...! کجان؟ و هستند کی نمیدونه هم حاال همین حتی که کسانی چنگال توی بیفته اینکه

... ... ... « : کسی بخواب داشتی دوس هروقت تا بخواب بگیر و بخور صبحونه کن استراحت گفتم بهش ... ... برای را چیزی یه اما نداره خاصی اطالع بودنت اینجا از هم کسی که چرا نداره کردنت اذیت حق

... : اما هستم اخالق و شرع به پایبند چقدر که گفتم برات من میگم بهت مون ای حرفه ارتباط آخر تا ... ... یه نه؟ یا میخوری دردم به اصال کنم حساب روت میتونم چقدر که نکردی ثابت من به هنوز تو

»... بیاییم کنار هم با بتونیم تا بکن این حال به فکری

... ... ... ... : فکرش اصال صدر خانم نفیسه میسوزه دلم نگم اینو اما میرم دارم من گفتم و پاشدمهای فیلم کردن بدل و رد جرمش، ترین گنده که ای حرفه غیر معمولی بچه دختر یه نمیکردم

.... ..... جریان یک عروسک بشه بوده منطقه دختران یک شیفت راهنمایی مدرسه فالن در مستهجن ... ! ... همه این مستحق تو صدر خانم نفیسه میکنه بد را همه حال تعفنش، بوی داره که بودار

... ... دخترم کن فکر حرفام رو نیستی تحقیر و سواستفاده

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال

Page 194: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

@Mohamadrezahadadpour

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۱ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۲۵]

[💠 Sticker]

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۱ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۲۶]

_ مژگان# 27تب

... ... ... دیگه اتاقم طرف به رفتم مستقیم باشن نداشته باهاش کاری که کردم سفارش بیرون رفتم » « ... ... به را خستگیم فقط نمیخواستم اما بخوابم و خونه برم میتونستم میمردم خستگی از داشتم

... تیکه باالخره که کردم شکر سجده یه و کردم پهن را ام سجاده باشم برده خانوادم پیش و خونه... بدم انجام موفقیت با را شکار اولین تونستم و شد جور پازل اول

سجاده ... 80روی و متر یک ... 75سانتی ... داشت کیفم روی گذاشتم را سرم دادم جا را سانتم ... ... ... دارن همکارام که شنیدم میشنید گوشم اما نمیدیدم را جایی تقریبا میشد بسته چشمام

... از را ای هسته پرونده که میکرد تالش داشت دولت چون میزنند حرف ای هسته پرونده درباره ... این شنیدم که چیزی آخرین خارجه امور وزارت به بسپاره و بیاره در ملی امنیت شورای دست

وسط: » المللی بین دعوای و پرونده به کشور یک خارجه وزارت های دیپلماسی پای وقت هر بود ... چه نیست یادم دیگه شده باز هم مجلس و دولت اصطکاک و مردم بین تفرقه و نفوذ پای اومده،

»... شد چه و گفتند

... و نمیبره خوابم زیاد مشغوله، فکرم و هستم درگیر وقتی شدم بیدار که نشد هم ساعت یک شاید ... ... عمیق نفس تا چند و رفتم محوطه طرف به کردم وضو تجدید بخوابم کیف کمال با نمیتونم

... ... ... طرفم... به میاد داره عمار دیدم زدم قدم ساعت یک حدودا کردم فکر و زدم قدم کشیدم

! ! : نبودی چطوری؟ جان محمد سالم گفت رسید بهم وقتی

... ... ... خبر؟: چه خوبم الحمدلله سالم گفتم

. رسید؟: کجا به ات پروژه کار اینکه خبر سالمتی خبر گفت

Page 195: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... ... ... فقط: میشم آماده میرم منم جایی یه بریم باید که شو آماده برو گفنی شد خوب آهان گفتم... داریم کار جا چند که نده طولش خیلی لطفا

. ... بیارم: را کیفم و کت میرم من پس شاءالله ان خیره گفت

... ... ... ... ... ... ... روانی بیمارستان طرف به کردیم حرکت نگرفتم نامه اما ماشین کیف کت رفتم منم ... حفظ را طوفانم از قبل آرامش میکردم تالش چون نزدیم خاصی حرفای هم با خیلی هم راه توی

شروع... اول از باید تازه میشد، حل هم قسمتی سه پازل دوم تیکه و میگرفت ام نقشه اگر کنم... ! ... چرا؟... میگم حاال میشد شروع کارمون تازه میکردیم

... ... ... ... از میشناخت را ما یکیشون نگهبانی اتاق طرف به رفتیم شدیم پیاده بیمارستان در رسیدیم ... دادم گزارش بیمارستان رییس برای را کارش این بعدا دادند راهمون و نخواستند نامه و کارت ما

... نده راه نامه و کارت و جواب و سوال بدون را کسی دیگه و برسه خدمتش تا

... را پرونده ریسک بزرگترین میکردم احساس میرفتیم، راه که همینجور مژگان اتاق طرف به رفتیم ... هم جانیش خطر حتی و بود باال ریسکش خیلی بود، ذهنم توی که چیزی آخه میشم مرتکب دارم

« : ... ... ه الل إن ه الل إلى أمري أفوض میگفتم مدام دلم توی نبود ای چاره اما بود شدید العاده فوق. ) ( » بيناست بندگان احوال به او كه زيرا مىكنم واگذار خدا به را كارم من بالعباد بصير

: ... کارت تا میمونم جا همین من حاجی گفت عمار که بود مونده قدم سه دو مژگان اتاق در رسیدیم! ... باشه بهتر شاید نیام داخل دیگه من بشه تموم

... ... و: باش جا همین لطفا پس بدم بهش مفصل مالی گوش یه که بشه الزم ممکنه اما باشه گفتمو باش مراقب بشه، شلوغ اینجا خواست و شد مشکوک کسی و شنیدی صدایی و سر هر اگر

! کن متفرقشون

! ! : مریضه دختره این محمد مفصل؟ مالی گوش پرسید زده وحشت و گرد چشمای با

... ... که: ... اینه تشخیصم هستم پرونده این مستقیم مامور من باشه مریض اصال اما نکنم فکر گفتم ... ! ... و کردم باز را کیفم نه؟ یا آوردم باهام چی همه ببینم بذار برگرده و بره مرگ داالن تا باید

... ... ... ... ... ... میسازم: همینا با حاال اما نیست که کامل خوبه از اینم تیغ از اینم سرنگ از این گفتم... ... یاعلی ... باش چیز همه مواظب فعال

Page 196: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

کردم باز را در بمونم، جواب منتظر اینکه بدون و زدم آروم در تا سه دو و اتاق در طرف به کردم رو ... ... ... کیفم از را سرنگ نداشتم وقت خیلی کردم مژگان با کوچکی علیک و سالم داخل رفتم و

... به رفتم هم آروم رفتن ور شیشه، در رنگ قرمز ماده و سرنگ با کردم شروع و بیرون آوردم : ... تو از من گفتم مژگان به میکردم، بازی رنگش قرمز ماده و سرنگ با که همینطور مژگان طرف

... ... ... روز... چند چرا اومدم سازمان طرف از من نمیخوری درد به تو دیگه ناامیدم همه از ناامیدم ... که نبود این اول، اصل مگه بدی نجات منو کردی تالش و کردی اعتماد من به اینجا، اومدم که پیش

»! بشه» اثبات خالفش اگر حتی نکن اعتماد کسی به

... ... ... ... نیا نیا گفتم طرفم به نیا هستی؟ کی تو گفت میکرد سکته ترس، از داشت که مژگانگفتم...

... بلند وحشتناک جیغ تا سه دو ناگهان شدم نزدیک بهش و دادم خرج به عمل سرعت کم یه وقتیکشید...

... » داخل » پرید عمار و شد باز اتاق در الفور فی شد، بلند آسمون طرف به مژگان بلند جیغ تا ... ... » « ...» « : منو میخواد میکشه منو داره این جون بابا بابا گفت افتاد عمار به چشمش تا مژگان

بکشه... !!

... دارد ادامه

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۲ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۰۲]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 28تب

... ... میگن بهش روشه اسمش باالخره چون نکردم توجه مژگان حرف و العمل عکس این به من اما ... ... باالخره... باید میزد حرکتی یه باید که بود عمار این داشتم نیاز عمار العمل عکس به من مریض

! چنده؟ چند که میگفت

... ! : االن بیرون برو زود داخل؟ بیایی گفت کی گفتم بهش عصابیت و اخم با و عمار به کردم رو... بیام... تا بیرون برو تمومه

Page 197: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... بهش قدم دو یکی کردم کنه، سکته بود نزدیک که زده وحشت مژگان طرف به رو هم بعدش ... ... ... قرمز مایع از مقداری دادم فشار کم یه گرفتم سقف طرف به رو را آمپول شدم نزدیک

... ... و مژگان به برسه چه میکرد ضعف و غش میدید را صحنه اون که کسی هر ریخت بیرون رنگشباباش...

... ... ... که میدونه میشناسه منو بود شده خون همرنگ چشاش، عمار نبینه عمار که کشیدم را پرده ... که کسی هر جنازه روی از بدم، انجام را کاری بخوام اگر که میدونه حتی و هستم خرابی کله چه

... ... کرد زدن جیغ به شروع دوباره مژگان کشیدم، که پرده میکنم را کارم اما میشم رد باشه الزم... میزد هوا و زمین را خودش بس از میشکست را تخت داشت

: ... گفت و گرفت محکم را دستم و کشید را پرده اومد گریه و بغض با اومد حرف به عمار باالخره... ... ... هستی» حرفها این تر باهوش میدونستم بردی تو محمد نکن هات بچه جون به را تو محمد

... ... به ... شرمندتم حسین امام به محمد اما دادم قرار جریان در را تو همین خاطر به اصال اصال ... ... کاری یه میدم قسمت حسین امام به محمد خطره در هام بچه جون میترکم دارم حسین امام

»... بدم... نجاتم رفتی، اربعین که کربالیی همون به بکن

... ... مالیدم را چشمام و ایستادم دیوار طرف به رو ثانیه چند آشغال سطل توی انداختم را آمپول ... ... ... دو هر گرفتند بغل در را همدیگه محکم مژگان سراغ رفت عمار دیدم کشیدم عمیقی نفس

! ! « : ... تموم باش آروم بابایی دل عزیز گفت مژگانش به عمار میریختند اشک بهار ابر مثل تاشون ... ... ... عرض... چه غرق بشیم غرق نمیذاره میده نجاتمون میگفتم که محمده آقا همون آقا این شد

»... ... ... ... باش... آروم دخترکم باش آروم بشیم خفه نمیذاره شدیم که غرق کنم

... ... ... به چی نفهمیدند اونها میگم چی نمیکنید درک اصال بود سختی لحظات کردم جمع را وسایلملحظات ... ... ... اون اما بخونند هم دختر و پدر اون را داستان این روزی یه شاید گذشت؟ من خود

... و پدر طبیعت مطابق نفر دو اون چون گذشت سخت اونها از بیشتر خیلی من خود برای... ... متنفرم ازش که میکردم بازی ای حرمله نقش داشتم من اما میکردن رفتار داشتن فرزندیشون

... ... روند تا میشد صادق و صاف باهام عمار باید میومد خودش به جایی یه عمار باید بودم مجبور اما ... ... همین خاطر به داشتم نیاز خیلی عمار خود کمک به دربیاد جنایی و سکس حالت این از پرونده،

... بزنه حرکتی یه اونم تا زدم را حرکت این

« : ... هرگز بیگانگان از من گفتم بود، گرفته دلم و بودم دمق که همینطور کردم جمع را وسایلم ... ... حدسم... اگر کن جور و جمع را خانم مژگان وسایل کرد آشنا آن کرد چه هر من با که ننالم

»... ... منتظرتونم ماشین توی نیست امن براش اینجا دیگه باشه، درست

... ... ... اتاق به چشمم رسیدم ورودی درب به شدم رد سالن از شدم خارج اتاق در از و گفتم اینو ... راه خوردن آب و راحتی به را کمالی و نفیسه و کردن البی چقدر که افتاد یادم خورد نگهبانی

« : ... سرتون روی و برمیگردم گفتم دلم توی بگیره صورت توش جنایت همه اون تا داخل میدادن

Page 198: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... سراغتون میام روزی یه که باشین منتظرم نندازید راه خر تو خر و باشید شما تا میکنم خرابش».. نمیکنید فکرش اصال که

... ... به هم پازل دوم ضلع این که کردم شکر را خدا اول میترکید داشت سرم ماشین توی نشستم ... ... ... ... غرق کردم روشن معارف رادیو گذشت خیر به اما گذشت سخت خیلی هرچند گذشت خیر ... ... سوم ضلع نقشه داشتم دادم تکیه ماشین صندلی به را سرم و بستم آروم چشمام شدم خودم ... ... ... نیم بود زیاد خستگی خاطر به شاید نمیرسید ذهنم به هیچی میکشیدم را قسمتی سه پازل

... ... ... زدم زنگ عمار برای و برداشتم گوشیمو نیومدند هنوز مژگان و عمار دیدم گذشت ساعتی

... ... ... شدم... زده وحشت صداش، شنیدن با برداشت گوشیو آخراش زدم زنگ دوباره برنداشت! : ... داخل بیا محمد گفت زنان نفس نفس و سختی با باشه نشسته اش سینه روی کسی اینکه مثل

... ! باش زود محمد

... شدم پیاده ماشین از و برداشتم را اسلحه سریع بشه سپری ها راحتی این به نمیخواست روز اون ... توجه تا رفتم هروله با را بیرونش محوله کل و ندویدم دیگه در دم از دویدم بیمارستان طرف به و

... ... را کن خفه صدا اول همین، خاطر به میشم موتجه ای صحنه چه با نمیدونستم نشه جلب کسی ... ... دیدم ... مژگان اتاق به رسیدم کردم باز لباسمو های آستین هم بعدش کمریم اسلحه روی بستم

... ... ... ... میومد خورد و زد صدای بود قفل در کردم متفرقشون شدن جمع اتاق در دم نفر چند

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۲ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۱۵]

_ مژگان# 29تب

... کی و است زنده کی نبود معلوم هم همونجوریش نداشتم دادن دست از برای فرصت دیگه ... وارد ... سرعت با و شکستم را در قفل و زدم در به محکم گلد جفت با و کردم دورخیز مرده؟

... چاقوش که کردم کسی جناغ استخون حروم را دوم گلوله و بازو حروم را اول گلوله شدم اتاق... میکرد فرو داشت هم را نوکش حتی و بود عمار گردن روی

... ... اون داشت پرستار لباس که زنی صورت روی به رو گرفتم را اسلحه لوله پاشدم سریع : ... متر چهار ما فاصله االن گفتم بهش کنه تزریق مژگان گردن رگ به هم دومش سوزن میخواست

Page 199: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... فاصله از من های شلیک نیست ...90هم ... کوتاه فاصله این به برسه چه نداره خطا هم متری ... ... که جوری اتاق دیوار و در روی میپاشم را پیشونیت خون وگرنه بنداز آدم بچه مثل را سوزنت

... ... زمین بنداز داد تشخیصت نشه دیگه

... زنده نبود معلوم بودم، کرده مرد اون به فاصله اون از که شلیکی با چون میموند زنده زن این باید ... و بدم تکون یه را پرونده بتونم تا داشتم احتیاج زن این به پس بشه قبلش مثل حداقل یا بمونه

... ... ... ... بدبخت مژگان و بیچاره نفیسه برخالف بود ای حرفه زن این اما جلو بیفتم پله تا چند

...! ... ... راحتی؟ همین به میشد مگه اما کنه خودکشی میخواست میکنه چیکار داره میدونست... ... ... ندادم امونش دیگه چسبوند سرنگ ته به را شصتش انگشت بود دوخته چشمام به نگاهش

... کردم شلیک و بازوش طرف به گرفتم را اسلحه سر فورا ... ... ... داشت هم عمار بود زنده الحمدلله مژگان سر باالی رفتم سریع دیوار طرف به شد پرت

... ... این من میگفت عمار داره تنفسی حاد مشکل و هست جانباز عمار آخه میکرد شدید های سرفه ... ... بلندش که همینجوری بشه بلند زمین روی از تا کردم کمک را عمار دیدمش بار چند را پسره

: گفتم بهش کردم،

... ... ! خیلی» برس مژگانت به فورا نیست حرفها این از و شدن شهید و سرفه موقع االن عمار... ... ... داره وجود قلبی حمله و ایست امکان حتی آوردن سرش بر چه نیست معلوم نداریم فرصت ... ... ... ... به تا نذار تنهاش برندار چشم ازش بیرون کن منتقل را مژگان و بگو یاعلی یه ماشالله پاشو... ... ... من با اش بقیه بیاد هوش به کافیه فقط وصال خیابون امن خانه به کن منتقلش اومد، هوش

»... ... باش زود فقط بزنم زنگ بهت تا نمیخوری تکون هم اونجا از

... ... ... « : چیکار میخوای تو بریم هم با بیا محمد میلرزه دستام داره من بریم هم با بیا گفت عمارکنی؟«

... ... ... « : دارم کار بمونم جا همین باید من داشتی هم اینا از تر سخت شرایط تجربه تو گفتم بهش ... اعتراف ازشون جا همین میخوام یا بیرون کنم منتقلشون را اینها یا نرسیده، پلیس تا میخوام

... دیگه... و میشه کلفت پوستشون وگرنه گرفتم که گرفتم اعتراف ازشون جاها همین اگر بگیرم»... ... ... ... عمار برو برو خانمت خاک ارواح را تو نکن معطل نمیان موغور

... داخلی پارکینگ از ماشین یه که دیدم را پنجره و بیرون رفت مژگان تخت با کردم راهی را عمار... ... شد راحت خیالم شد خارج بیمارستان از شتاب با و کرد سوار را مژگان و برداشت بیمارستان

... میشه تر شلوغ و شلوغ لحظه، هر داره که نبود سالن به حواسم اماپلیس ... 110اگر بیسیم خودمون های بچه سیار واحد ترین نزدیک به فورا میخورد پیچ کار میومد،

... ... پلیس اگر تازه برسه که میکشید طول دقیقه چهار حدودا سیار، واحد ترین نزدیک بیان تا زدم... ... داشتم وقت دقیقه سه زیر من بنابراین نمیرسید زودتر

Page 200: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... ... نزدیک گرفتم را صورتم میکشه نفس زور به و اومده بند زبونش دیدم پسره سر باالی رفتم ... ... ... ! خون... میلرزید داشت فقط نگفت چیزی اول بار پسر؟ میشنوی منو صدای گفتم گوشش ... ... : ... جوابمو اگر چون میپرسم بار آخرین برای اما میپرسم دوباره گفتم بود رفته ازش هم زیادی

! ... میشنوی؟ صدامو نمیخوری دردم به دیگه ندی،

... ... ... ینی داد تکون را سرش میاره فشار داره چوب مثل بود شده که زبونش و لب به که دیدمآره...

... ... ... ... داری: ببین بمونی زنده الاقل تا کن خالص را خودت و بگو دارم سوال تا دو فقط عالیه گفتم ... ! ... باشه؟ سوال تا دو فقط پس میکشی درد

... : : ... طرف به اشاره کجاست؟ گوشیت اول سوال پرسیدم داد تکون تایید نشان به را سرش بازم! . ... : کرد ... تایید و داد ن تکو را سرش ماشینته؟ توی گفتم کرد؟ بیمارستان از خارج

: ... ... ... : گفتم: لبش به چسبوندم گوشمو نگفت چیزی دیگه پسر؟ چیه اسمت دوم سوال گفتم ... ... : ... ... نوک ... نداد خرج به العملی عکس نمیگی؟ گفتم نگفت چیزی بگی من به باید تو بگو ... زخمش های خون روی آروم انگشتم، نوک با استخونش زخم طرف بردم را ام اشاره انگشت

... ... ... گوشمو... دوباره پیچید خودش به میکنه پیدا سوزش میدونستم ندادم هم فشار تازه کشیدم... ! : ... بگو عمو به را نحست اسم پسر بگو گفتم سمتش بردم

... به را لباش بدبختی و زور با و آروم خیلی شد شل ناخودآگاه طور به پام و دست که شنیدم چیزی!!! : فرید شنیدم دهنش از کلمه این و زد هم

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

[ , طلبه یک های .دلنوشته .۰۳ ۰۸ ۱۶ :۲۲ ۳۰]

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷

_ مژگان# 30تب

Page 201: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... رو گرفتم صورتمو دوختم چشم اش بسته نیمه چشمای به و برداشتم لبش کنار از آروم را سرم ! : ... تو یا تویی؟ میگن که فرید پس گفتم بهش کردم بازتر را پلکش کم یه انگشتم با صورتش روی به

... ... ! رفیقم گردن روی ها قصاب مثل را چاقوت نوک وقتی باش هستی، هرکی ای؟ دیگه فرید یه! : ... هستی تروریست یک تو که اینه مهم باشی فرید کدوم که نمیکنه فرقی من برای پس میبینم،

! : خیلی یا چیه؟ مملکت این در ترور حکم و تروریست یه جرم میدونی تو گفتم بهش و دادم ادامه... هست چیزیت یه باالخره یا هستی کار تازه یا خرابه اوضاعت

... ... ... قبل بودم کرده کار باهاشون قبال را نفرشون دو یکی بودند نفر سه رسیدند خودمون های بچه ... و فرید فورا ها بچه گرفتم عکس یه گوشیم با دختره اون و فرید از ببرند، بخوان را فرید اینکه از

اون از شکاری باز مثل و کردند متقل بودند کرده پارک محوطه در که ماشینی به را دختره اون... شدند دور منطقه

... ... آنالیز به قادر لحظه اون ماشین توی نشستم رسوندم ماشین به را خودم فورا و پاشدم منم ... ... دوره... بودم معرکه وسط چون کنم جور و جفت هم کنار درست را ها مهره نمیتونستم نبودم

» چیز» یه بودن، معرکه خود وسط اما بودم، داده درس هم چقدر هر را ها بحران میدانی فرماندهی ... ... که اومد یادم کنم، حرکت میخواستم تا بمونند زنده فرید و مژگان میکردم دعا فقط است دیگه

... هست ماشینش توی هم گوشیش و برهاست و دور همین ماشینش فرید،

... ... میکرد حکم عقل خب اختصاصی پارکینگ یه و داشت عمومی پارکینگ یه بیمارستان، شدم پیادهدوربین کنترل بدون بتونم تا نذارم ها پارکینگ از کدام هیچ در را ماشینم باشم، فرید جای من اگر که

... ... صورت به اولی، خیابون خیابون تا دو میمونه بدم انجام را کارم آمد، و رفت در مانع بدون و هاحدودا ماشین 30چشمی، تا بیست اقل حدو چشمی، صورت به هم دوم خیابتون و ماشین، تا

... بود داخلش

... ... اگر خب راه چار یه به میخورد هم دومی خیابون فرعی خیابون یه به میخورد تهش اولی، خیابون ... و میدون به کنم، فرار خواستم وقتی تا نمیذاشتم دوم خیابون توی را ماشینم بودم، فرید جای

... ... میشد تقویت اول، خیابون در ماشین وجود احتمال پس نخورم ها ماشین شلوغی

... بودند اومده قبل ساعت نیم حدود آخر، ماشین تا ده بیمارستان، های آمد و رفت به توجه با ... تا دهمین بین باید فرید ماشین هست، هرچی پس نبود خیابون توی که هم تنها و تک ماشین

... باشه ماشینه سی خیابون اون ماشین بیستمین

Page 202: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

از کمتر حدود در را آنالیزها این ... 10همه از کمتر دادم انجام ...10ثانیه ... ها ماشین سراغ رفتم ثانیه ... ... یکیشون ها ماشین از تا دو طرف به رفت شکم کردم شروع اولی هم SDاز یکی اون و بود

RD ... شمار کیلومتر جلوی یکی دیدم و کردم ... ...SDنگاه چطوری بماند حاال هست موبایل یه ، سراغ رفتم و برداشتم گوشیو اون ... ... RDاما نکردم حس و ندیدم اون در مشکوکی مورد هیچ

... کردم استعالم تقاضای و فرستادم استعالم، برای را ماشین دوتا هر شماره اما

... این در که میدونست عمار زدم زنگ عمار واسه کردم، روشن را ماشین و برگشتم ماشین به تا! : ... کجایی؟ جان عمار گفتم بره بیمارستانی هر نباید شرایط،

... ... ... ... ندیدتش: دکتر هنوز اما اومده هوش به مژگان شلوغه خیلی هستم نمازی بیمارستان گفت... کردم پانسمان خودم گردن

... امن: خانه بیایین پاشین احتیاط با خیلی نداره مشکلی پس اومده، هوش به مژگانت اگر گفتم ... معمولی، محاسبه با وصال ...40خیابون باشی اونجا باید دیگه دقیقه

... ... ... ندارم: هم ورود کد نیستما مسلح من ضمنا باشه گفت

... ... باهاشون: خودم تا بزن زنگ رسیدی وقتی بود، مشکلی اگر اصال نداره اشکال آشناست گفتم... کنم صحبت

... ... ... مژگان از این خب بود مهم برام زمان چون تایمر حالت به گذاشتم را ساعت کردیم خدافظی... ... امن خونه میرن دارن هم و اند سالم هم الحمدلله عمار و

... اعالم تقاضای بار دو کردن منتقل را دختره و فرید و اومدن که هایی بچه به زدم بیسیم ... ... ها خط و نمیده خط شاید حاال بگم که نیست هم چیزی آخه نشنیدم جوابی کردم وضعیتشون

... ... تا... خب نبود خوبی چیز دهنده نشون نمیدادن، جواب سوم بار اگر نیست که بازی بچه مشغوله! ... ... : کجایی؟ حاجی وارد تازه آقای حاج به به گفت بهم صدایی کردم، تقاضا سوم بار برای

! ! : هویت... اعالم لطفا وضعشه؟ چه این گفتم نشناختمش

... ... شلوغ: تا سریعتر لطفا خیابون فالن برو اصلی میدان به باشی رسیده باید القاعده علی گفتنشده...

Page 203: file.mihanblog.comfile.mihanblog.com/.../user_files/265/793146/TabMojqan1.docx · Web view👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده

... دارد ادامه

طلبه یک های دلنوشته کانال@Mohamadrezahadadpour

🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷